دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

چو خورشید تابنده بنمود پشت (۶)


به هشتم یکی نامه آمد ز شاه    به نزدیک سالار توران سپاه
کزانجا برو تا به دریای چین    ازان پس گذر کن به مکران زمین
همی رو چنین تا سر مرز هند    وزانجا گذر کن به دریای سند
همه باژ کشور سراسر بخواه    بگستر به مرز خزر در سپاه
برآمد خروش از در پهلوان    ز بانگ تبیره زمین شد نوان
ز هر سو سپاه انجمن شد به روی    یکی لشکری گشت پرخاش جوی
به نزد سیاوش بسی خواسته    ز دینار و اسپان آراسته
به هنگام پدرود کردن بماند    به فرمان برفت و سپه را براند
هیونی ز نزدیک افراسیاب    چو آتش بیامد به هنگام خواب
یکی نامه سوی سیاوش به مهر    نوشته به کردار گردان سپهر
که تا تو برفتی نیم شادمان    از اندیشه بی‌غم نیم یک زمان
ولیکن من اندر خور رای تو    به توران بجستم همی جای تو
گر آنجا که هستی خوش و خرم است    چنان چون بباید دلت بی‌غم است
به شادی بباش و به نیکی بمان    تو شادان بداندیش تو با غمان
بدان پادشاهی همی بازگرد    سر بدسگال اندرآور به گرد
سیاوش سپه برگرفت و برفت    بدان سو که فرمود سالار تفت
صد اشتر ز گنج و درم بار کرد    چهل را همه بار دینار کرد
هزار اشتر بختی سرخ موی    بنه بر نهادند با رنگ و بوی
از ایران و توران گزیده سوار    برفتند شمشیرزن ده هزار
به پیش سپاه اندرون خواسته    عماری و خوبان آراسته
ز یاقوت و ز گوهر شاهوار    چه از طوق و ز تاج وزگوشوار
چه مشک و چه کافور و عود و عبیر    چه دیبا و چه تختهای حریر
ز مصری و چینی و از پارسی    همی رفت با او شتر بار سی
چو آمد بران شارستان دست آخت    دو فرسنگ بالا و پهناش ساخت
از ایوان و میدان و کاخ بلند    ز پالیز وز گلشن ارجمند
بیاراست شهری بسان بهشت    به هامون گل و سنبل و لاله کشت
بر ایوان نگارید چندی نگار    ز شاهان وز بزم وز کارزار
نگار سر و تاج و کاووس شاه    نگارید با یاره و گرز و گاه
بر تخت او رستم پیلتن    همان زال و گودرز و آن انجمن
ز دیگر سو افراسیاب و سپاه    چو پیران و گرسیوز کینه‌خواه
بهر گوشه‌ای گنبدی ساخته    سرش را به ابراندر افراخته
نشسته سراینده رامشگران    سر اندر ستاره سران سران
سیاووش گردش نهادند نام    همه شهر زان شارستان شادکام
چو پیران بیامد ز هند و ز چین    سخن رفت زان شهر با آفرین
خنیده به توران سیاووش گرد    کز اختر بنش کرده شد روز ارد
از ایوان و کاخ و ز پالیز و باغ    ز کوه و در و رود وز دشت راغ
شتاب آمدش تا ببیند که شاه    چه کرد اندران نامور جایگاه
هرآنکس که او از در کار بود    بدان مرز با او سزاوار بود
هزار از هنرمند گردان گرد    چو هنگامه‌ی رفتن آمد ببرد
چو آمد به نزدیک آن جایگاه    سیاوش پذیره شدش با سپاه
چو پیران به نزد سیاوش رسید    پیاده شد از دور کاو را بدید
سیاوش فرود آمد از نیل رنگ    مر او را گرفت اندر آغوش تنگ
بگشتند هر دو بدان شارستان    ز هر در زدند از هنر داستان
سراسر همه باغ و میدان و کاخ    همی دید هرسو بنای فراخ
سپهدار پیران ز هر سو براند    بسی آفرین بر سیاوش بخواند
بدو گفت گر فر و برز کیان    نبودیت با دانش اندر جهان
کی آغاز کردی بدین گونه جای    کجا آمدی جای زین سان به پای
بماناد تا رستخیز این نشان    میان دلیران و گردنکشان
پسر بر پسر همچنین شاد باد    جهاندار و پیروز و فرخ نژاد
چو یک بهره از شهر خرم بدید    به ایوان و باغ سیاوش رسید
به کاخ فرنگیس بنهاد روی    چنان شاد و پیروز و دیهیم جوی
پذیره شدش دختر شهریار    به پرسید و دینار کردش نثار
چو بر تخت بنشست و آن جای دید    بران سان بهشتی دلارای دید
بدان نیز چندی ستایش گرفت    جهان آفرین را نیایش گرفت
ازان پس بخوردن گرفتند کار    می و خوان و رامشگر و میگسار
ببودند یک هفته با می به دست    گهی خرم و شاددل گاه مست
به هشتم ره‌آورد پیش آورید    همان هدیه‌ی شارستان چون سزید
ز یاقوت و زگوهر شاهوار    ز دینار وز تاج گوهرنگار
ز دیبا و اسپان به زین پلنگ    به زرین ستام و جناغ خدنگ
فرنگیس را افسر و گوشوار    همان یاره و طوق گوهرنگار
بداد و بیامد بسوی ختن    همی رای زد شاد با انجمن
چو آمد به شادی به ایوان خویش    همانگاه شد در شبستان خویش
به گلشهر گفت آنک خرم بهشت    ندید و نداند که رضوان چه کشت
چو خورشید بر گاه فرخ سروش    نشسته به آیین و با فر و هوش
به رامش بپیمای لختی زمین    برو شارستان سیاوش ببین
خداوند ازان شهر نیکوترست    تو گویی فروزنده‌ی خاورست
وزان جایگه نزد افراسیاب    همی رفت برسان کشتی بر آب
بیامد بگفت آن کجا کرده بود    همان باژ کشور که آورده بود
بیاورد پیشش همه سربسر    بدادش ز کشور سراسر خبر
که از داد شه گشت آباد بوم    ز دریای چین تا به دریای روم
وزانجا به کار سیاوش رسید    سراسر همه یاد کرد آنچ دید
ز کار سیاوش بپرسید شاه    وزان شهر و آن کشور و جایگاه
بدو گفت پیران که خرم بهشت    کسی کاو نبیند به اردیبهشت
سروش آوریدش همانا خبر    که چونان نگاریدش آن بوم و بر
همانا ندانند ازان شهر باز    نه خورشید ازان مهتر سرافراز
یکی شهر دیدم که اندر زمین    نبیند دگر کس به توران و چین
ز بس باغ و ایوان و آب روان    برآمیخت گفتی خرد با روان
چو کاخ فرنگیس دیدم ز دور    چو گنج گهر بد به میدان سور
بدان زیب و آیین که داماد تست    ز خوبی به کام دل شاد تست
گله کرد باید به گیتی یله    ترا چون نباشد ز گیتی گله
گر ایدونک آید ز مینو سروش    نباشد بدان فر و اورنگ و هوش
و دیگر دو کشور ز جنگ و ز جوش    برآسود چون مهتر آمد به هوش
بماناد بر ما چنین جاودان    دل هوشمندان و رای ردان
زگفتار او شاد شد شهریار    که دخت برومندش آمد به بار
به گرسیوز این داستان برگشاد    سخنهای پیران همه کرد یاد
پس آنگه به گرسیوز آهسته گفت    نهفته همه برگشاد از نهفت
بدو گفت رو تا سیاووش گرد    ببین تا چه جایست بر گرد گرد
سیاوش به توران زمین دل نهاد    از ایران نگیرد دگر هیچ یاد
مگر کرد پدرود تخت و کلاه    چو گودرز و بهرام و کاووس شاه
بران خرمی بر یکی خارستان    همی بوم و بر سازد و شارستان
فرنگیس را کاخهای بلند    برآورد و دارد همی ارجمند
چو بینی به خوبی فراوان بگوی    به چشم بزرگی نگه کن به روی
چو نخچیر و می باشد و دشت و کوه    نشینند پیشت ز ایران گروه
بدانگه که یاد من آید به دست    چو خوردی به شادی بباید نشست
یکی هدیه آرای بسیار مر    ز دینار وز اسب و زرین کمر
همان گوهر و تخت و دیبای چین    همان یاره و گرز و تیغ و نگین
ز گستردنیها و از بوی و رنگ    ببین تا ز گنجت چه آید به چنگ
فرنگیس را هدیه بر همچنین    برو با زبانی پر از آفرین
اگر آب دارد ترا میزبان    بران شهر خرم دو هفته بمان


همچنین مشاهده کنید