دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

آغاز داستان (۱۷)


چوبشنید هرمز که خسرو برفت    هم اندر زمان کس فرستاد تفت
چوگستهم و بندوی را کرد بند    به زندان فرستاد ناسودمند
کجا هردو خالان خسرو بدند    بمردانگی در جهان نو بدند
جزین هرک بودند خویشان اوی    به زندان کشیدند با گفت وگوی
به آیین گشسب آن زمان شاه گفت    که از رای دوریم و با باد جفت
چو او شد چه سازیم بهرام را    چنان بنده‌ی خرد و بدکام را
شد آیین گشسب اندران چاره جوی    که آن کار را چون دهد رنگ وبوی
بدو گفت کای شاه گردن فراز    سخنهای بهرام چون شد دراز
همه خون من جوید اندر نهان    نخستین زمن گشت خسته روان
مرا نزد او پای کرده ببند    فرستی مگر باشدت سودمند
بدو گفت شاه این نه کارمنست    که این رای بدگوهر آهرمنست
سپاهی فرستم تو سالار باش    برزم اندرون دست بردار باش
نخستین فرستیش یک رهنمون    بدان تا چه بینی به سرش اندرون
اگر مهتری جوید و تاج و تخت    بپیچد بفرجام ازو روی بخت
وگر همچنین نیز کهتر بود    بفرجامش آرام بهتر بود
ز گیتی یکی بهره او را دهم    کلاه یلانش به سر برنهم
مرا یکسر از کارش آگاه کن    درنگی مکن کارکوتاه کن
همی‌ساخت آیین گشسب این سخن    کجا شاه فرزانه افگند بن
یکی مرد بد بسته از شهر اوی    به زندان شاه اندرون چاره جوی
چوبشنید کیین گشسب سوار    همی‌رفت خواهد سوی کارزار
کسی را ززندان به نزدیک اوی    فرستاد کای مهتر نامجوی
زشهرت یکی مرد زندانیم    نگویم همانا که خود دانیم
مرا گر بخواهی توازشهریار    دوان با توآیم برین کارزار
به پیش تو جان رابکوشم به جنگ    چو یابم رهایی ز زندان تنگ
فرستاد آیین گشسب آن زمان    کسی را بر شاه گیتی دمان
که همشهری من ببند اندرست    به زندان ببیم و گزند اندرست
بمن بخشد او را جهاندار شاه    بدان تاکنون با من آید به راه
بدو گفت شاه آن بد نابکار    به پیش تو درکی کند کارزار
یکی مرد خونریز و بیکار و دزد    بخواهی ز من چشم داری بمزد
ولیکن کنون زین سخن چاره نیست    اگر زو بتر نیز پتیاره نیست
بدو داد مرد بد آمیز را    چنان بدکنش دیو خونریز را
بیاورد آیین گشسب آن سپاه    همی‌راند چون باد لشکر به راه
بدین گونه تا شهر همدان رسید    بجایی که لشکر فرود آورید
بپرسید تا زان گرانمایه شهر    کسی دارد از اختر و فال بهر
بدو گفت هر کس که اخترشناس    بنزد تو آید پذیرد سپاس
یکی پیرزن مایه دار ایدرست    که گویی مگر دیده‌ی اخترست
سخن هرچ گوید نیاید جز آن    بگوید بتموز رنگ خزان
چوبشنید گفتارش آیین گشسب    هم اندر زمان کس فرستاد و اسب
چوآمد بپرسیدش ازکارشاه    وزان کو بیاورد لشکر به راه
بدو گفت ازین پس تو درگوش من    یکی لب بجنبان که تا هوش من
ببستر برآید زتیره تنم    وگر خسته ازخنجر دشمنم
همی‌گفت با پیرزن راز خویش    نهان کرده ازهرکس آواز خویش
میان اندران مرد کو را زشاه    رهانید و با او بیامد به راه
به پیش زن فالگو برگذشت    بمهتر نگه کرد واندر گذشت
بدو پیرزن گفت کین مرد کیست    که از زخم او برتو باید گریست
پسندیده هوش تو بردست اوست    که مه مغز بادش بتن در مه پوست
چوبشنید آیین گشسب این سخن    بیاد آمدش گفت و گوی کهن
که از گفت اخترشناسان شنید    همی‌کرد برخویشتن ناپدید
که هوش تو بر دست همسایه‌ای    یکی دزد و بیکار و بیمایه ای
برآید به راه دراز اندرون    تو زاری کنی او بریزدت خون
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه    که این را کجا خواستستم به راه
نبایست کردن ز زندان رها    که این بتر از تخمه‌ی اژدها
همی‌گفت شاه این سخن با رهی    رهی را نبد فر شاهنشهی
چوآید بفرمای تا درزمان    ببرد بخنجر سرش بدگمان
نبشت و نهاد از برش مهر خویش    چو شد خشک همسایه را خواند پیش
فراوانش بستود و بخشید چیز    بسی برمنش آفرین کرد نیز
بدو گفت کین نامه اندر نهان    ببرزود نزدیک شاه جهان
چوپاسخ کند زود نزد من آر    نگر تا نباشی بر شهریار
ازو بستد آن نامه مرد جوان    زرفتن پر اندیشه بودش روان
همی‌گفت زندان و بندگران    کشیدم بدم ناچمان و چران
رهانید یزدان ازان سختیم    ازان گرم و تیمار و بدبختیم
کنون باز گردم سوی طیسفون    بجوش آمد اندر تنم مغز وخون
زمانی همی بد بره بر نژند    پس از نامه شاه بگشاد بند
چوآن نامه‌ی پهلوان را بخواند    زکار جهان در شگفتی بماند
که این مرد همسایه جانم بخواست    همی‌گفت کین مهتری را سزاست
به خون‌م کنون گر شتاب آمدش    مگر یاد زین بد بخواب آمدش
ببیند کنون رای خون ریختن    بیاساید از رنج و آویختن
پراندیشه دل زره بازگشت    چنان بد که با باد انباز گشت
چو نزدیک آن نامور شد ز راه    کسی را ندید اندران بارگاه
نشسته بخیمه درآیین گشسب    نه کهتر نه یاور نه شمشیر واسب
دلش پرز اندیشه شهریار    نگر تا چه پیش آردش روزگار
چو همسایه آمد بخیمه درون    بدانست کو دست یازد به خون
بشمشیرزد دست خونخوار مرد    جهانجوی چندی برو لابه کرد
بدو گفت کای مرد گم کرده راه    نه من خواستم رفته جانت ز شاه
چنین داد پاسخ که گرخواستی    چه کردم که بدکردن آراستی
بزد گردن مهتر نامدار    سرآمد بدو بزم و هم کارزار
زخیمه بیاورد بیرون سرش    که آگه نبد زان سخن لشکرش
مبادا که تنها بود نامجوی    بویژه که دارد سوی جنگ روی
چو از خون آن کشته بدنام شد    همی‌تاخت تا پیش بهرام شد
بدو گفت اینک سردشمنت    کجا بد سگالیده بد برتنت
که با لشکر آمد همی پیش تو    نبد آگه از رای کم بیش تو
بپرسید بهرام کین مرد کیست    بدین سربگیتی که خواهد گریست
بدو گفت آیین گشسب سوار    که آمد به جنگ از در شهریار
بدو گفت بهرام کین پارسا    بدان رفته بود از در پادشا
که با شاه ما را دهد آشتی    بخواب اندرون سرش برداشتی
تو باد افره یابی اکنون زمن    که بر تو بگریند زار انجمن
بفرمود داری زدن بر درش    نظاره بران لشکر و کشورش
نگون بخت را زنده بردار کرد    دل مرد بدکار بیدار کرد
سواران که آیین گشسب سوار    بیاورده بود از در شهریار
چوکار سپهبد بفرجام شد    زلشکر بسی پیش بهرام شد
بسی نیز نزدیک خسرو شدند    بمردانگی در جهان نو شدند
چنان شد که از بی شبانی رمه    پراگنده گردد به روز دمه
چوآگاهی آمد بر شهریار    ز آیین گشسب آنک بد نامدار
ز تنگی دربار دادن ببست    ندیدش کسی نیز بامی بدست
برآمد ز آرام وز خورد و خواب    همی‌بود با دیدگان پر آب
بدربر سخن رفت چندی ز شاه    که پرده فروهشت از بارگاه
یکی گفت بهرام شد جنگجوی    بتخت بزرگی نهادست روی
دگر گفت خسرو ز آزار شاه    همی سوی ایران گذارد سپاه
بماندند زان کار گردان شگفت    همی هرکسی رای دیگر گرفت
چو در طیسفون برشد این گفتگوی    ازان پادشاهی بشد رنگ وبوی
سربندگان پرشد از درد و کین    گزیدند نفرینش بر آفرین
سپاه اندکی بد بدرگاه بر    جهان تنگ شد بر دل شاه بر
ببند وی و گستهم شد آگهی    که تیره شد آن فر شاهنشهی
همه بستگان بند برداشتند    یکی را بران کار بگماشتند
کزان آگهی بازجوید که چیست    ز جنگ آوران بر در شاه کیست
ز کار زمانه چو آگه شدند    ز فرمان بگشتند و بی‌ره شدند
شکستند زندان و برشد خروش    بران سان که هامون برآید بجوش
بشهر اندرون هرک به دل‌شکری    بماندند بیچاره زان داوری
همی‌رفت گستهم و بندوی پیش    زره دار با لشکر و ساز خویش
یکایک ز دیده بشستند شرم    سواران بدرگاه رفتند گرم
ز بازار پیش سپاه آمدند    دلاور بدرگاه شاه آمدند
که گر گشت خواهید با مایکی    مجویید آزرم شاه اندکی
که هرمز بگشتست از رای وراه    ازین پس مر اورا مخوانید شاه
بباد افره او بیازید دست    برو بر کنید آب ایران کبست
شما را بویم اندرین پیشرو    نشانیم برگاه اوشاه نو
وگر هیچ پستی کنید اندرین    شما را سپاریم ایران زمین
یکی گوشه‌ای بس کنیم ازجهان    بیک سو خرامیم باهمرهان
بگفتار گستهم یکسر سپاه    گرفتند نفرین برام شاه
که هرگز مبادا چنین تاجور    کجا دست یازد به خون پسر
به گفتار چون شوخ شد لشکرش    هم آنگه زدند آتش اندر درش
شدند اندرایوان شاهنشهی    به نزدیک آن تخت بافرهی
چوتاج از سرشاه برداشتند    ز تختش نگونسار برگاشتند
نهادند پس داغ بر چشم شاه    شد آنگاه آن شمع رخشان سیاه
ورا همچنان زنده بگذاشتند    زگنج آنچ بد پاک برداشتند
چنینست کردار چرخ بلند    دل اندر سرای سپنجی مبند
گهی گنج بینیم ازوگاه رنج    براید بما بر سرای سپنج
اگر صد بود سال اگر صدهزار    گذشت آن سخن کید اندر شمار
کسی کو خریدار نیکوشود    نگوید سخن تا بدی نشنود


همچنین مشاهده کنید