دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

آغاز داستان (۱۱)


بفرمود تا نامه برخواندند    بخواننده بر گوهر افشاندند
به آزادگان گفت یزدان سپاس    نیاش کنم من بپیشش سه پاس
که خاقان چین کهتر ما بود    سپهر بلند افسر ما بود
همی سر به چرخ فلک بر فراخت    همی خویشتن شاه گیتی شناخت
کنون پیش برترمنش بنده‌ای    سپهبد سری گرد و جوینده‌ای
چنان شد که بر ما کند آفرین    سپهدار سالار ترکان چین
سپاس از خداوند خورشید وماه    کجا داد بر بهتری دستگاه
بدرویش بخشیم گنج کهن    چو پیدا شود راستی زین سخن
شما هم به یزدان نیایش کنید    همه نیکویی در فزایش کنید
فرستاده‌ی پهلوان را بخواند    بچربی سخنها فراوان براند
کمر خواست پرگوهر شاهوار    یکی باره و جامه زرنگار
ستامی بران بارگی پر ز زر    به مهر مهره‌ای بر نشانده گهر
فرستاده را نیز دینار داد    یکی بدره و چیز بسیار داد
چو خلعت بدان مرد دانا سپرد    ورا مهتر پهلوانان شمرد
بفرمود پس تا بیامد دبیر    نبشتند زو نامه‌ای بر حریر
که پرموده خاقان چویار منست    بهرمزد در زینهار منست
برین مهر و منشور یزدان گواست    که ما بندگانیم و او پادشاست
جهانجوی را نیز پاسخ نبشت    پر از آرزو نامه‌ای چون بهشت
بدو گفت پرموده را با سپاه    گسی کن بخوبی بدین بارگاه
غنیمت که ازلشکرش یافتی    بدان بندگی تیز بشتافتی
بدرگه فرست آنچ اندر خورست    تو را کردگار جهان یاورست
نگه کن بجایی که دشمن بود    وگر دشمنی را نشیمن بود
بگیر ونگه دار وخانش بسوز    به فرخ پی وفال گیتی فروز
گر ای دون که لشکر فزون بایدت    فزونتر بود رنج بگزایدت
بدین نامه‌ی دیگر از من بخواه    فرستیم چندانک باید سپاه
وز ایرانیان هرکه نزدیک تست    که کردی همه راستی را درست
بدین نامه در نام ایشان ببر    ز رنجی که بردند یابند بر
سپاه تو را مرزبانی دهم    تو را افسر و پهلوانی دهم
چو نامه بیامد بر پهلوان    دل پهلو نامور شد جوان
ازان نامه اندر شگفتی بماند    فرستاده و ایرانیان را بخواند
همان خلعت شاه پیش آورید    برو آفرین کرد هرکس که دید
سخنهای ایرانیان هرچ بود    بران نامه اندر بدیشان نمود
ز گردان برآمد یکی آفرین    که گفتی بجنبید روی زمین
همان نامور نامه‌ی زینهار    که پرموده را آمد از شهریار
بدان دز فرستاد نزدیک اوی    درخشنده شد جان تاریک اوی
فرود آمد از باره‌ی نامدار    بسی آفرین خواند برشهریار
همه خواسته هرچ بد در حصار    نبشتند چیزی که آید به کار
فرود آمد از دز سرافراز مرد    باسب نبرد اندر آمد چوگرد
همی‌رفت با لشکر از دز به راه    نکرد ایچ بهرام یل را نگاه
چوآن دید بهرام ننگ آمدش    وگر چند شاهی بچنگ آمدش
فرستاد و او را همانگه ز راه    پیاده بیاورد پیش سپاه
چنین گفت پرموده او را که من    سرافراز بودم بهر انجمن
کنون بی‌منش زینهاری شدم    ز ارج بلندی بخواری شدم
بدین روز خود نیستی خوش منش    که پیش آمدم ای بد بد کنش
کنون یافتم نامه‌ی زینهار    همی‌رفت خواهم بر شهریار
مگر با من او چون برادر شود    ازو رنج بر من سبکتر شود
تو را با من اکنون چه کارست نیز    سپردم تو را تخت شاهی و چیز
برآشفت بهرام و شد شوخ چشم    زگفتار پرموده آمد بخشم
بتندیش یک تازیانه بزد    بران سان که از ناسزایان سزد
ببستند هم در زمان پای اوی    یکی تنگ خرگاه شد جای اوی
چو خراد برزین چنان دید گفت    که این پهلوان را خرد نیست جفت
بیامد بنزد دبیر بزرگ    بدو گفت کین پهلوان سترگ
بیک پر پشه ندارد خرد    ازی را کسی را بکس نشمرد
ببایدش گفتن کزین چاره نیست    ورا بتر از خشم پتیاره نیست
به نزدیک بهرام رفت آن دو مرد    زبانها پراز بند و رخ لاژورد
بگفتند کین رنج دادی بباد    سر نامور پر ز آتش مباد
بدانست بهرام کان بود زشت    باب اندرافگند و تر گشت خشت
پشیمان شد وبند او برگرفت    ز کردار خود دست بر سرگرفت
فرستاد اسبی بزرین ستام    یکی تیغ هندی بزرین نیام
هم اندر زمان شد به نزدیک اوی    که روشن کند جان تاریک اوی
همی‌بود تا او میان را ببست    یکی باره‌ی تیزتگ برنشست
سپهبد همی‌راند با اوبه راه    بدید آنک تازه نبد روی شاه
بهنگام پدرود کردنش گفت    که آزار داری ز من درنهفت
گرت هست با شاه ایران مگوی    نیاید تو را نزد او آب روی
بدو گفت خاقان که ما راگله    زبختست و کردم به یزدان یله
نه من زان شمارم که از هرکسی    سخنها همی‌راند خواهم بسی
اگر شهریار تو زین آگهی    نیابد نزیبد برو بر مهی
مرا بند گردون گردنده کرد    نگویم که با من بدی بنده کرد
ز گفتار اوگشت بهرام زرد    بپیچید و خشم از دلیری بخورد
چنین داد پاسخ که آمد نشان    ز گفتار آن مهتر سرکشان
که تخم بدی تا توانی مکار    چوکاری برت بر دهد روزگار
بدو گفت بهرام کای نامجوی    سخنها چنین تا توانی مگوی
چرا من بتو دل بیاراستم    ز گیتی تو را نیکویی خواستم
ز تو نامه کردم بشاه جهان    همی زشت تو داشتم در نهان
بدو گفت خاقان که آن بد گذشت    گذشته سخنها همه باد گشت
ولیکن چو در جنگ خواری بود    گه آشتی بردباری بود
تو راخشم با آشتی گر یکیست    خرد بی‌گمان نزد تواندکیست
چو سالار راه خداوند خویش    بگیرد نیفتد بهرکار پیش
همان راه یزدان بباید سپرد    ز دل تیرگیها بباید سترد
سخن گر نیفزایی اکنون رواست    که آن بد که شد گشت با باد راست
زخاقان چوبشنید بهرام گفت    که پنداشتم کین بماند نهفت
کنون زان گنه گر بیاید زیان    نپوشم برو چادر پرنیان
چوآنجارسی هرچ باید بگوی    نه زان مر مراکم شود آب روی
بدو گفت خاقان که هرشهریار    که ازنیک وبد برنگیرد شمار
ببد کردن بنده خامش بود    برمن چنان دان که بیهش بود
چواز دور بیند ورا بدسگال    وگر نیک خواهی بود گر همال
تو را ناسزا خواند وسرسبک    ورا شاه ایران ومغزی تنگ
بجوشید بهرام وشد زردروی    نگه کرد خراد برزین بروی
بترسید زان تیزخونخوار مرد    که اورا زباد اندرآرد بگرد
ببهرام گفت ای سزاوار گاه    بخور خشم وسر بازگردان ز راه
که خاقان همی راست گوید سخن    توبنیوش واندیشه بدمکن
سخن گر نرفتی بدین گونه سرد    تو را نیستی دل پرآزار و درد
بدو گفت کین بدرگ بی‌هنر    بجوید همی خاک وخون پدر
بدو گفت خاقان که این بد مکن    بتیزی بزرگی بگردد کهن
بگیتی هرآنکس که او چون تو بود    سرش پر ز گرد ودلش پر ز دود
همه بد سگالید وباکس نساخت    بکژی ونابخردی سر فراخت
همی ازشهنشاه ترسانییم    سزا زو بود رنج وآسانییم
زگردنکشان اوهمال منست    نه چون بنده اوبدسگال منست
هشیوار وآهسته و با نژاد    بسی نامبردار دارد بیاد
به جان و سرشاه ایران سپاه    کز ایدر کنون بازگردی به راه
بپاسخ نیفزایی وبدخوی    نگویی سخن نیز تا نشنوی
چوبشنید بهرام زوگشت باز    بلشکر گه آمد گورزمساز
چو خراد برزین وآن بخردان    دبیر بزرگ ودگر موبدان
نبشتند نامه بشاه جهان    سخن هرچ بد آشکار ونهان
سپهدار با موبد موبدان    بخشم آن زمان گفت کای بخردان
هم اکنون از ایدر بدز درشوید    بکوشید و با باد همبر شوید
بدز بر ببیند تا خواسته    چه مایه بود گنج آراسته
دبیران برفتند دل پرهراس    ز شبگیر تاشب گذشته سه پاس
سیه شد بسی یازگار از شمار    نبشته نشد هم بفرجام کار
بدز بر نبد راه زان خواسته    گذشته بدو سال و ناکاسته


همچنین مشاهده کنید