دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

آغاز داستان (۱۲)


ز هنگام ارجاسب و افراسیاب    ز دینار و گوهر که خیزد ز آب
همان نیز چیزی که کانی بود    کجا رستنش آسمانی بود
همه گنجها اندر آورده بود    کجا نام او در جهان برده بود
زچیز سیاوش نخستین کمر    بهرمهره‌ای در سه یاره گهر
همان گوشوارش که اندر جهان    کسی را نبود ازکهان ومهان
که کیخسرو آن رابه لهراسب داد    که لهراسب زان پس بگشتاسب داد
که ارجاسب آن را بدز درنهاد    که هنگام آنکس ندارد بیاد
شمارش ندانست کس در جهان    ستاره شناسان و فرخ مهان
نبشتند یک یک همه خواسته    که بود اندر آن گنج آراسته
فرستاد بهرام مردی دبیر    سخن گوی و روشن دل و یادگیر
بیامد همه خواسته گرد کرد    که بد در دز وهم به دشت نبرد
ابا خواسته بود دو گوشوار    دو موزه درو بود گوهرنگار
همان شوشه زر وبرو بافته    بگوهر سر شوشه برتافته
دو برد یمانی همه زربفت    بسختند هر یک بمن بود هفت
سپهبد زکشی و کنداوری    نبود آگه از جستن داوری
دو برد یمانی بیکسونهاد    دو موزه به نامه نکرد ایچ یاد
بفرمود زان پس که پیداگشسب    همی با سواران نشیند براسب
زلشکر گزین کرد مردی هزار    که با اوشود تا درشهریار
زخاقان شتر خواست ده کاروان    شمرد آن زمان جمله بر ساروان
سواران پس پشت وخاقان زپیش    همی‌راند با نامداران خویش
چو خاقان بیامد به نزدیک شاه    ابا گنج دیرینه و با سپاه
چوبشنید شاه جهان برنشست    به سر بر یکی تاج و گرزی بدست
بیامد چنین تا بدرگه رسید    ز دهلیز چون روی خاقان بدید
همی‌بود تا چونش بیند به راه    فرود آید او همچنان با سپاه
ببیندش و برگردد از پیش اوی    پراندیشه بد زان سخن نامجوی
پس آنگاه خاقان چنان هم بر اسب    ابا موبد خویش پیداگشسب
فرود آمد از اسب خاقان همان    بیامد برشاه ایران دمان
درنگی ببد تا جهاندار شاه    نشست از بر تازی اسبی سیاه
شهنشاه اسب تگاور براند    بدهلیز با او زمانی بماند
چوخاقان برفت از در شهریار    عنانش گرفت آن زمان پرده دار
پیاده شد از باره پرموده زود    بران کهتری جادوییها نمود
پیاده همان شاه دستش بدست    بیا و در او را بجای نشست
خرامان بیامد به نزدیک تخت    مراورا شهنشاه بنواخت سخت
بپرسید و بنشاختش پیش خویش    بگفتند بسیار ز انداره بیش
سزاوار او جایگه ساختند    یکی خرم ایوان بپرداختند
ببردند چیزی که شایسته بود    همان پیش پرموده بایسته بود
سپه را به نزدیک او جای کرد    دبیری بدان کاربر پای کرد
چو آگه شد از کار آن خواسته    که آورد پرموده آراسته
به میدان فرستاده تا همچنان    برد بار پرمایه با ساروان
چوآسود پرموده از رنج راه    بهشتم یکی سور فرمود شاه
چو خاقان زپیش جهاندار شاه    نشستند برخوان او پیش گاه
بفرمود تابار آن شتران    بپشت اندر آرند پیش سران
کسی برگرفت از کشیدن شمار    بیک روز مزدور بدصدهزار
دگر روز هم بامداد پگاه    بخوان برمی‌آورد وبنشست شاه
زمیدان ببردند پنجه هزار    هم ازتنگ بر پشت مردان کار
از آورده صد گنج شد ساخته    دل شاه زان کار پرداخته
یکی تخت جامه بفرمود شاه    کز آنجا بیارند پیش سپاه
همان بر کمر گوهر شاهوار    که نامد همی ارز او در شمار
یکی آفرین خاست از بزمگاه    که پیروز باداین جهاندار شاه
بیین گشسب آن زمان شاه گفت    که با او بدش آشکار و نهفت
که چون بینی این کار چوبینه را    بمردی به کار آورد کینه را
چنین گفت آیین گشسب دبیر    که‌ای شاه روشن دل و یادگیر
بسوری که دستانش چوبین بود    چنان دان که خوانش نو آیین بود
ز گفتار او شاه شد بدگمان    روانش پراندیشه بدیک زمان
هیونی بیامد همانگه سترگ    یکی نامه‌ای از دبیر بزرگ
که شاه جهان جاودان شادباد    همه کار اوبخشش وداد باد
چنان دان که برد یمانی دوبود    همه موزه از گوهر نابسود
همان گوشوار سیاوش رد    کزو یادگارست ما را خرد
ازین چار دو پهلوان برگرفت    چو او دید رنج این نباشد شگفت
زشاهک بپرسید پس نامجوی    کزین هرچ دیدی یکایک بگوی
سخن گفت شاهک برین‌همنشان    برآشفت زان شاه گردنکشان
هم اندر زمان گفت چوبینه راه    همی گم کند سربرآرد بماه
یکی آنک خاقان چین رابزد    ازان سان که ازگوهر بد سزد
دگر آنک چون گوشوارش به کار    بیامد مگرشد یکی شهریار
همه رنج او سر به سر بادگشت    همه داد دادنش بیداد گشت
بگفت این و پرموده را پیش خواند    بران نامور پیشگاهش نشاند
ببودند وخوردند تا شب زراه    بیفشاند آن تیره زلف سیاه
بخاقان چین گفت کز بهر من    بسی زنج دیدی توازشهرمن
نشسته بیازید ودستش گرفت    ازو ماند پرموده اندر شگفت
بدو گفت سوگند ما تازه کن    همان کار بر دیگر اندازه کن
بخوردند سوگندهای گران    به یزدان پاک وبه جان سران
که از شاه خاقان نپیچد به دل    ندارد به کاری ورا دلگسل
بگاه وبتاج و بخورشیدوماه    بذرگشسب و به آذرپناه
به یزدان که او برتر ازبرتریست    نگارنده‌ی زهره ومشتریست
که چون بازگردی نپیچی زمن    نه از نامداران این انجمن
بگفتند وز جای برخاستند    سوی خوابگه رفتن آراستند
چوبرزد سرازکوه زرد آفتاب    سرتاجداران برآمد زخواب
یکی خلعت آراسته بود شاه    ز زرین وسیمین و اسب وکلاه
به نزدیک خاقان فرستاد شاه    دومنزل همی‌رفت با او به راه
سه دیگر نپیمود راه دراز    درودش فرستاد وزو گشت باز
چو آگاهی آمد سوی پهلوان    ازان خلعت شهریار جهان
زخاقان چینی که از نزد شاه    چنان شاد برگشت و آمد به راه
پذیره شدش پهلوان سوار    از ایران هرآنکس که بد نامدار
علف ساخت جایی که اوبرگذشت    به شهروده و منزل وکوه دشت
همی‌ساخت پوزش کنان پیش اوی    پراز شرم جان بداندیش اوی
چوپرموده را دید کرد آفرین    ازو سربپیچید خاقان چین
نپذرفت ازو هرچ آورده بود    علفت بود اگر بدره وبرده بود
همی‌راند بهرام با او به راه    نکرد ایچ خاقان بدو بر نگاه
بدین گونه برتاسه منزل براند    که یک روز پرموده اورانخواند
چهارم فرستاد خاقان کسی    که برگرد چون رنج دیدی بسی
چوبشنید بهرام برگشت از وی    بتندی سوی بلخ بنهاد روی
همی‌بود دربلخ چندی دژم    زکرده پشیمان ودل پر زغم
جهاندار زو هم نه خشنودبود    زتیزی روانش پراز دود بود
از آزار خاقان چینی نخست    که بهرام آزار او را بجست
دگر آنک چیزی که فرمان نبود    ببرداشتن چون دلیری نمود
یکی نامه بنوشت پس شهریار    ببهرام کای دیو ناسازگار
ندانی همی خویشتن راتوباز    چنین رابزرگان شدی بی‌نیاز
هنرها ز یزدان نبینی همی    به چرخ فلک برنشینی همی
زفرمان من سربپیچیده‌ای    دگرگونه کاری بسیجیده‌ای
نیاید همی یادت از رنج من    سپاه من و کوشش وگنج من
ره پهلوانان نسازی همی    سرت به آسمان برفرازی همی
کنون خلعت آمد سزاوار تو    پسندیده و در خور کار تو
چوبنهاد برنامه برمهرشاه    بفرمود تا دو کدانی سیاه
بیارند با دوک و پنبه دروی    نهاده بسی ناسزا رنگ وبوی
هم از شعر پیراهن لاژورد    یکی سرخ مقناع و شلوار زرد
فرستاده پر منش برگزید    که آن خلعت ناسزا را سزید
بدو گفت کاین پیش بهرام بر    بگو ای سبک مایه بی‌هنر
توخاقان چین را ببندی همی    گزند بزرگان پسندی همی
زتختی که هستی فرود آرمت    ازین پس بکس نیزنشمارمت
فرستاده با خلعت آمد چوباد    شنیده سخنها همه کرد یاد
چو بهرام با نامه خلعت بدید    شکیبایی وخامشی برگزید
همی‌گفت کینست پاداش من    چنین از پی شاه پرخاش من
چنین بد ز اندیشه شاه نیست    جز ار ناسزا گفت بدخواه نیست
که خلعت ازینسان فرستد بمن    بدان تا ببینند هر انجمن
جهاندار بر بندگان پادشاست    اگر مر مرا خوار گیرد رواست
گمانی نبردم که نزدیک شاه    بداندیشگان تیز یابند راه
ولیکن چوهرمز مرا خوار کرد    به گفتار آهرمنان کارکرد
زشاه جهان اینچنین کارکرد    نزیبد به پیش خردمند مرد
ازان پس که با خار مایه سپاه    بتندی برفتم زدرگاه شاه


همچنین مشاهده کنید