دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

آغاز داستان (۸)


بیامد بخراد بر زین بگفت    که بهرام را نیست جز دیو جفت
دبیران بجستند راه گریز    بدان تا نبیند کسی رستخیز
ز بیم شهنشاه و بهرام شیر    تلی برگزیدند هر دو دبیر
یکی تند بالا بد از رزم دور    بیکسو ز راه سواران تور
برفتند هر دو بران برز راه    که شاییست کردن بلشکر نگاه
نهادند برترگ بهرام چشم    که تاچون کند جنگ هنگام خشم
چو بهرام جنگی سپه راست کرد    خروشان بیامد ز جای نبرد
بغلتید درپیش یزدان بخاک    همی‌گفت کای داور داد و پاک
گرین جنگ بیداد بینی همی    زمن ساوه را برگزینی همی
دلم را برزم اندر آرام ده    به ایرانیان بر ورا کام ده
اگر من ز بهر تو کوشم همی    به رزم اندرون سر فروشم همی
مرا و سپاه مرا شاد کن    وزین جنگ ما گیتی آباد کن
خروشان ازان جایگه برنشست    یکی گرزه‌ی گاو پیکر بدست
چنین گفت پس با سپه ساوه شاه    که از جادوی اندر آرید راه
بدان تا دل و چشم ایرانیان    بپیچد نیاید شما را زیان
همه جاودان جادوی ساختند    همی در هوا آتش انداختند
برآمد یکی باد و ابری سیاه    همی تیر بارید ازو بر سپاه
خروشید بهرام کای مهتران    بزرگان ایران و کنداوران
بدین جادویها مدارید چشم    به جنگ اندر آیید یکسر بخشم
که آن سر به سر تنبل وجادویست    ز چاره برایشان بباید گریست
خروشی برآمد ز ایرانیان    ببستند خون ریختن را میان
نگه کرد زان رزمگه ساوه شاه    که آن جادویی را ندادند راه
بیاورد لشکر سوی میسره    چو گرگ اندر آمد به‌پیش بره
چویک روی لشکر به‌هم برشکست    سوی قلب بهرام یازید دست
نگه کرد بهرام زان قلب‌گاه    گریزان سپه دید پیش سپاه
بیامد به‌نیزه سه تن را ز زین    نگون‌سار کرد و بزد بر زمین
همی‌گفت زین سان بود کارزار    همین بود رسم و همین بود کار
ندارید شرم از خدای جهان    نه از نامداران فرخ مهان
و زان پس بیامد سوی میمنه    چو شیر ژیان کو شود گرسنه
چنان لشکری رابه‌هم بردرید    درفش سپه‌دار شد ناپدید
و زان جایگه شد سوی قلب‌گاه    بران سو که سالار بد با سپاه
بدو گفت برگشت باد این سخن    گر ای دون که این رزم گردد کهن
پراکنده گردد به جنگ این سپاه    نگه کن کنون تا کدامست راه
برفتند وجستند راهی نبود    کزان راه شایست بالا نمود
چنین گفت با لشکر آرای خویش    که دیوار ما آهنینست پیش
هر آنکس که او رخنه داند زدن    ز دیوار بیرون تواند شدن
شود ایمن و جان به ایران برد    به نزدیک شاه دلیران برد
همه دل به خون ریختن برنهید    سپر بر سر آرید و خنجر دهید
ز یزدان نباشد کسی ناامید    و گر تیره بینند روز سپید
چنین گفت با مهتران ساوه شاه    که پیلان بیارید پیش سپاه
به انبوه لشکر به جنگ آورید    بدیشان جهان تا رو تنگ آورید
چو از دور بهرام پیلان بدید    غمی گشت و تیغ از میان برکشید
از آن پس چنین گفت با مهتران    که ای نام‌داران و جنگ آوران
کمانهای چاچی بزه برنهید    همه یکسره ترگ برسرنهید
به‌جان و سر شهریار جهان    گزین بزرگان و تاج مهان
که هرکس که بااو کمانست و تیر    کمان را بزه برنهد ناگزیر
خدنگی که پیکانش یازد به‌خون    سه چوبه به‌خرطوم پیل اندرون
نشانید و پس گرزها برکشید    به جنگ اندر آیید و دشمن کشید
سپهبد کمان را بزه برنهاد    یکی خود پولاد بر سر نهاد
به‌پیل اندرون تیر باران گرفت    کمان را چو ابر بهاران گرفت
پس پشت او اندر آمد سپاه    ستاره شد از پر و پیکان سیاه
بخستند خرطوم پیلان به‌تیر    ز خون شد در و دشت چون آب‌گیر
از آن خستگی پشت برگاشتند    بدو دشت پیکار بگذاشتند
چو پیل آن‌چنان زخم پیکان بدید    همه لشکر خویش را بسپرید
سپه بر هم افتاد و چندی بمرد    همان بخت بد کام‌کاری ببرد
سپاه اندر آمد پس پشت پیل    زمین شد بکردار دریای نیل
تلی بود خرم بدان جایگاه    پس پشت آن رنج دیده سپاه
یکی تخت زرین نهاده بروی    نشسته برو ساوه‌ی رزم‌جوی
سپه دید چون کوه آهن روان    همه سر پر از گرد و تیره روان
پس پشت آن زنده پیلان مست    همی‌کوفتند آن سپه را بدست
پر از آب شد دیده‌ی ساوه شاه    بدان تا چرا شد هزیمت سپاه
نشست از بر تازی اسب سمند    همی‌تاخت ترسان ز بیم گزند
بر ساوه بهرام چون پیل مست    کمندی به بازو کمانی بدست
به لشکر چنین گفت کای سرکشان    زبخت بد آمد بر ایشان نشان
نه هنگام رازست و روز سخن    بتازید با تیغ‌های کهن
بر ایشان یکی تیر باران کنید    بکوشید وکار سواران کنید
بران تل بر آمد کجا ساوه شاه    همی‌بود بر تخت زر با کلاه
و را دید برتازیی چون هزبر    همی‌تاخت در دشت برسان ابر
خدنگی گزین کرد پیکان چو آب    نهاده برو چار پر عقاب
بمالید چاچی کمان را بدست    به چرم گوزن اندر آورد شست
چو چپ راست کرد و خم آورد راست    خروش از خم چرخ چاچی بخاست
چو آورد یال یلی رابه‌گوش    ز شاخ گوزنان برآمد خروش
چو بگذشت پیکان از انگشت اوی    گذر کرد از مهره‌ی پشت اوی
سر ساوه آمد بخاک اندرون    بزیر اندرش خاک شد جوی خون
شد آن نامور شاه و چندان سپاه    همان تخت زرین و زرین کلاه
چنینست کردار گردان سپهر    نه نامهربانیش پیدا نه مهر
نگر تا ننازی به‌تخت بلند    چو ایمن شوی دورباش از گزند
چو بهرام جنگی رسید اندروی    کشیدش بر آن خاک تفته بروی
برید آن سر شاه‌وارش ز تن    نیامد کسی پیشش از انجمن
چوترکان رسیدند نزدیک شاه    فگنده تنی بود بی‌سر به راه
همه برگرفتند یکسر خروش    زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
پسر گفت کاین ایزدی کار بود    که بهرام را بخت بیدار بود
ز تنگی کجا راه بد بر سپاه    فراوان بمردند زان تنگ راه
بسی پیل بسپرد مردم به‌پای    نشد زان سپه ده یکی باز جای
چه زیر پی پیل گشته تباه    چه سرها بریده به‌آوردگاه
چو بگذشت زان روز بد به زمان    ندیدند زنده یکی بد گمان
مگرآنک بودند گشته اسیر    روان‌ها به غم خسته و تن به تیر
همه راه برگستوان بود و ترگ    سران را ز ترگ آمده روز مرگ
همان تیغ هندی و تیر و کمان    به هرسوی افگنده بد بدگمان
ز کشته چو دریای خون شد زمین    به هرگوشه‌ای مانده اسبی به زین
همی‌گشت بهرام گرد سپاه    که تا کشته ز ایران که یابد به راه
از آن پس بخراد برزین بگفت    که یک روز با رنج ما باش جفت
نگه کن کز ایرانیان کشته کیست    کزان درد ما را بباید گریست
به هرجای خراد برزین بگشت    به هر پرده و خیمه‌ای برگذشت
کم آمد زلشکر یکی نامور    که بهرام بدنام آن پرهنر
ز تخم سیاوش گوی مهتری    سپهبد سواری دلاور سری
همی‌رفت جوینده چون بیهشان    مگر زو بیابد بجایی نشان
تن خسته و کشته چندی کشید    ز بهرام جایی نشانی ندید
سپهدار زان کار شد دردمند    همی‌گفت زار ای گو مستمند
زمانی برآمد پدید آمد اوی    در بسته را چون کلید آمد اوی
ابا سرخ ترکی بد او گربه چشم    تو گفتی دل آزرده دارد بخشم
چو بهرام بهرام را دید گفت    که هرگز مبادی تو با خاک جفت
از آن پس بپرسیدش از ترک زشت    که ای دوزخی روی دور از بهشت
چه مردی و نام نژاد تو چیست    که زاینده را برتو باید گریست
چنین داد پاسخ که من جادوام    ز مردی و از مردمی یک‌سوام
هران کس که سالار باشد به جنگ    به کارآیمش چون بود کارتنگ
به شب چیزهایی نمایم بخواب    که آهستگان را کنم پرشتاب
تو را من نمودم شب آن خواب بد    بدان گونه تا بر سرت بد رسد
مرا چاره زان بیش بایست جست    چو نیرنگ‌ها را نکردم درست
به‌ما اختر بد چنین بازگشت    همان رنج با باد انباز گشت
اگر یابم از تو به جان زینهار    یکی پر هنر یافتی دست‌وار
چو بشنید بهرام و اندیشه کرد    دلش گشت پر درد و رخساره زرد
زمانی همی‌گفت کین روز جنگ    به کار آیدم چو شود کار تنگ
زمانی همی‌گفت برساوه شاه    چه سود آمد ازجادویی برسپاه
همه نیکویها ز یزدان بود    کسی را کجا بخت خندان بود
بفرمود از تن بریدن سرش    جدا کرد جان از تن بی‌برش
چو او رابکشتند بر پای خاست    چنین گفت کای داور داد وراست
بزرگی و پیروزی و فرهی    بلندی و نیروی شاهنشهی
نژندی و هم شادمانی ز تست    انوشه دلیری که راه توجست


همچنین مشاهده کنید