دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

داستان دوازده رخ (۱۸)


بپیش تو آیند و فرمان کنند    بپیمان روان را گروگان کنند
وگر تو شوی کشته بر دست من    کسی را نیازارم از انجمن
مرا با سپاه تو پیکار نیست    بریشان ز من نیز تیمار نیست
چو گودرز گفتار پیران شنید    از اختر همی بخت وارونه دید
نخست آفرین کرد بر کردگار    دگر یاد کرد از شه نامدار
بپیران چنین گفت کای نامور    شنیدیم گفتار تو سربسر
ز خون سیاوش بافراسیاب    چه سودست از داد سر برمتاب
که چون گوسفندش ببرید سر    پر از خون دل از درد خسته جگر
ازان پس برآورد ز ایران خروش    زبس کشتن و غارت و جنگ و جوش
سیاوش بسوگند تو سربداد    تو دادی بخیره مر او را بباد
ازان پس که نزد تو فرزند من    بیامد کشیدی سر از پند من
شتابیدی و جنگ را ساختی    بکردار آتش همی تاختی
مرا حاجت از کردگار جهان    برین گونه بود آشکار و نهان
که روزی تو پیش من آیی بجنگ    کنون آمدی نیست جای درنگ
به پیران سر اکنون بوردگاه    بگردیم یک با دگر بی‌سپاه
سپهدار ترکان برآراست کار    ز لشکر گزید آن زمان ده سوار
ابا اسب و ساز و سلیح تمام    همه شیرمرد و همه نیک‌نام
همانگه ز ایران سپه پهلوان    بخواند آن زمان ده سوار جوان
برون تاختند از میان سپاه    برفتند یکسر بوردگاه
که دیدار دیده بریشان نبود    دو سالار زین گونه زرم آزمود
ابا هر سواری ز ایران سپاه    ز توران یکی شد ورا رزم خواه
نهادند پس گیو را با گروی    که همزور بودند و پرخاشجوی
گروی زره کز میان سپاه    سراسر برو بود نفرین شاه
که بگرفت ریش سیاوش بدست    سرش را برید از تن پاک پست
دگر با فریبرز کاوس تفت    چو کلباد ویسه بورد رفت
چو رهام گودرز با بارمان    برفتند یک با دگر بدگمان
گرازه بشد با سیامک بجنگ    چو شیر ژیان با دمنده نهنگ
چو گرگین کارآزموده سوار    که با اندریمان کند کارزار
ابا بیژن گیو رویین گرد    بجنگ از جهان روشنایی ببرد
چو او خواست با زنگه شاوران    دگر برته با کهرم از یاوران
چو دیگر فروهل بد و زنگله    برون تاختند از میان گله
هجیر و سپهرم بکردار شیر    بدان رزمگاه اندر آمد دلیر
چو گودرز کشواد و پیران بهم    همه ساخته دل بدرد و ستم
میان بسته هر دو سپهبد بکین    چه از پادشاهی چه از بهر دین
بخوردند سوگند یک بادگر    که کس برنگرداند از کینه سر
بدان تا کرا گردد امروز کار    که پیروز برگردد از کارزار
دو بالا بداندر دو روی سپاه    که شایست کردن بهرسو نگاه
یکی سوی ایران دگر سوی تور    که دیدار بودی بلشکر ز دور
بپیش اندرون بود هامون و دشت    که تا زنده شایست بر وی گذشت
سپهدار گودرز کرد آن نشان    که هر کو ز گردان گردنکشان
بزیر آورد دشمنی را چو دود    درفشی ز بالا برآرند زود
سپهدار پیران نشانی نهاد    ببالای دیگر همین کرد یاد
ازآن پس بهامون نهادند سر    بخون ریختن بسته گردان کمر
بتیغ و بگرز و بتیر و کمر    همی آزمودند هرگونه بند
دلیران توران و کنداوران    ابا گرز و تیغ و پرنداوران
که گر کوه پیش آمدی روز جنگ    نبودی بر آن رزم کردن درنگ
همه دستهاشان فروماند پست    در زور یزدان بریشان ببست
بدان بلا اندر آویختند    که بسیار بیداد خون ریختند
فرومانده اسبان جنگی بجای    تو گفتی که با دست بستست پای
بریشان همه راستی شد نگون    که برگشت روز و بجوشید خون
چنان خواست یزدان جان‌آفرین    که گفتی گرفت آن گوان را زمین
ز مردی که بودند با بخت خویش    برآویختند از پی تخت خویش
سران از پی پادشاهی بجنگ    بدادند جان از پی نام و ننگ
دمان آمدند اندر آوردگاه    ابا یکدگر ساخته کینه خواه
نخستین فریبرز نیو دلیر    ز لشکر برون تاخت برسان شیر
بنزدیک کلباد ویسه دمان    بیامد بزه برنهاده کمان
همی گشت و تیرش نیامد چو خواست    کشید آن پرنداور از دست راست
برآورد و زد تیر بر گردنش    بدو نیم شد تا کمرگه تنش
فرود آمد از اسب و بگشاد بند    ز فتراک خویش آن کیانی کمند
ببست از بر باره کلباد را    گشاد از برش بند پولاد را
ببالا برآمد به پیروز نام    خروشی برآورد و بگذارد گام
که سالار ما باد پیروزگر    همه دشمن شاه خسته‌جگر
و دیگر گروی زره دیو نیو    برون رفت با پور گودرز گیو
بنیزه فراوان برآویختند    همی زهر با خون برآمیختند
سناندار نیزه ز چنگ سوار    فرو ریخت از هول آن کارزار
کمانبرگرفتند و تیر خدنگ    یک اندر دگر تاخته چون پلنگ
همی زنده بایست مر گیو را    کز اسب اندر آرد گو نیو را
چنان بسته در پیش خسرو برد    ز ترکان یکی هدیه‌ی نو برد
چو گیو اندر آمد گروی از نهیب    کمان شد ز دستش بسوی نشیب
سوی تیغ برد آن زمان دست خویش    دمان گیو نیو اندر آمد بپیش
عمودی بزد بر سر و ترگ اوی    که خون اندر آمد ز تارک بروی
همیدون ز زین دست بگذاردش    گرفتش ببر سخت و بفشاردش
که بر پشت زین مرد بی‌توش گشت    ز اسب اندر افتاد و بیهوش گشت
فرود آمد از باره جنگی پلنگ    دو دست از پس پشت بستش چو سنگ
نشست از بر زین و او را بپیش    دوانید و شد تا بر یار خویش
ببالا برآمد درفشی بدست    بنعره همی کوه را کرد پست
به پیروزی شاه ایران زمین    همی خواند بر پهلوان آفرین
سه دیگر سیامک ز توران سپاه    بشد با گرازه بوردگاه
برفتند و نیزه گرفته بدست    خروشان بکردار پیلان مست
پر از جنگ و پر خشم کینه‌وران    گرفتند زان پس عمود گران
چو شیران جنگی برآشوفتند    همی بر سر یکدگر کوفتند
زبانشان شد از تشنگی لخت لخت    بتنگی فراز آمد آن کار سخت
پیاده شدند و برآویختند    همی گرد کینه برانگیختند
گرازه بزد دست برسان شیر    مر او را چو باد اندر آورد زیر
چنان سخت زد بر زمین کاستخوانش    شکست و برآمد ز تن نیز جانش
گرازه هم آنگه ببستش باسب    نشست از بر زین چو آذرگشسب
گرفت آنگه اسب سیامک بدست    ببالا برآمد بکردار مست
درفش خجسته بدست اندرون    گرازان و شادان و دشمن نگون
خروشان و جوشان و نعره زنان    ابر پهلوان آفرین برکنان
چهارم فروهل بد و زنگله    دو جنگی بکردار شیر یله
بایران نبرده بتیر و کمان    نبد چون فروهل دگر بدگمان
چو از دور ترک دژم را بدید    کمان را بزه کرد و اندر کشید
برآورد زان تیرهای خدنگ    گرفته کمان رفت پیشش بجنگ
ابر زنگله تیرباران گرفت    ز هر سو کمین سواران گرفت
خدنگی برانش برآمد چو باد    که بگذشت بر مرد و بر اسب شاد
بروی اندر آمد تگاور ز درد    جدا شد ازو زنگله روی زرد
نگون شد سر زنگله جان بداد    تو گفتی همانا ز مادر نزاد
فروهل فروجست و ببرید سر    برون کرد خفتان رومی ز بر
سرش را بفتراک زین برببست    بیامد گرفت اسب او را بدست
ببالا برآمد بسان پلنگ    بخون غرقه گشته بر و تیغ و چنگ
درفش خجسته برآورد راست    شده شادمان یافته هرچ خواست
خروشید زان پس که پیروز باد    سر خسروان شاه فرخ نژاد
به پنجم چو رهام گودرز بود    که با بارمان او نبرد آزمود


همچنین مشاهده کنید