دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

اندر ستایش سلطان محمود (۲۳)


چو فرماند دهد شهریار بلند    برادرش را پای کرده ببند
بیارند بر کتف او خام گاو    بدوزند تاگم کند زور وتاو
چو آواز او یابد افراسیاب    همانا برآید ز دریای آب
بفرمود تا روزبانان در    برفتند باتیغ و گیلی سپر
ببردند گرسیوز شوم را    که آشوب ازو بد بر و بوم را
بدژخیم فرمود تا برکشید    زرخ پرده شوم رابردرید
همی دوخت برکتف او خام گاو    چنین تانماندش بتن هیچ تاو
برو پوست بدرید و زنهار خواست    جهان آفرین را همی یار خواست
چو بشنید آوازش افراسیاب    پر از درد گریان برآمد ز آب
بدریا همی کرد پای آشناه    بیامد بجایی که بد پایگاه
ز خشکی چو بانگ برادر شنید    برو بتر آمد ز مرگ آنچ دید
چو گرسیوز او را بدید اندر آب    دو دیده پر از خون و دل پر شتاب
فغان کرد کای شهریار جهان    سر نامداران و تاج مهان
کجات آن همه رسم و آیین و گاه    کجات آن سر تاج و چندان سپاه
کجات آن همه دانش و زور دست    کجات آن بزرگان خسروپرست
کجات آن برزم اندرون فر و نام    کجات آن ببزم اندرون کام و جام
که اکنون بدریا نیاز آمدت    چنین اختر دیرساز آمدت
چو بشنید بگریست افراسیاب    همی ریخت خونین سرشک اندر آب
چنی اد پاسخ که گرد جهان    بگشتم همی آشکار و نهان
کزین بخشش بد مگر بگذرم    ز بد بتر آمد کنون بر سرم
مرا زندگانی کنون خوار گشت    روانم پر از درد و تیمار گشت
نبیره‌ی فریدون و پور پشنگ    برآویخته سر بکام نهنگ
همی پوست درند بر وی بچرم    کسی را نبینم بچشم آب شرم
زبان دو مهتر پر از گفت و گوی    روان پرستنده پر جست و جوی
چو یزدان پرستنده او را بدید    چنان نوحه‌ی زار ایشان شنید
ز راه جزیره برآمد یکی    چو دیدش مر او را ز دور اندکی
گشاد آن کیانی کمند از میان    دو تایی بیامد چو شیر ژیان
بینداخت آن گرد کرده کمند    سر شهریار اندر آمد ببند
بخشکی کشیدش ز دریای آب    بشد توش و هوش از رد افراسیاب
گرفته ورا مرد دین‌دار دست    بخواری ز دریا کشید و ببست
سپردش بدیشان و خود بازگشت    تو گفتی که با باد انباز گشت
بیامد جهاندار با تیغ تیز    سری پر ز کینه دلی پر ستیز
چنین گفت بی‌دولت افراسیاب    که این روز را دیده بودم بخواب
سپهر بلند ار فراوان کشید    همان پرده‌ی رازها بردرید
بواز گفت ای بد کینه جوی    چراکشت خواهی نیا را بگوی
چنین داد پاسخ که ای بدکنش    سزاوار پیغاره و سرزنش
ز جان برادرت گویم نخست    که هرگز بلای مهان را نجست
دگر نوذر آن نامور شهریار    که از تخم ایرج بد او یادگار
زدی گردنش را بشمشیر تیز    برانگیختی از جهان رستخیز
سه دیگر سیاوش که چون او سوار    نبیند کسی از مهان یادگار
بریدی سرش چون سر گوسفند    همی برگذشتی ز چرخ بلند
بکردار بد تیز بشتافتی    مکافات آن بد کنون یافتی
بدو گفت شاها ببود آنچ بود    کنون داستانم بباید شنود
بمان تا مگر مادرت را بجان    ببینم پس این داستانها بخوان
بدو گفت گر خواستی مادرم    چرا آتش افروختی بر سرم
پدر بیگنه بود و من در نهان    چه رفت از گزند تو اندر جهان
سر شهریاری ربودی که تاج    بدو زار گریان شد و تخت عاج
کنون روز بادا فره ایزدیست    مکافات بد را ز یزدان بدیست
بشمشیر هندی بزد گردنش    بخاک اندر افگند نازک تنش
ز خون لعل شد ریش و موی سپید    برادرش گشت از جهان ناامید
تهی ماند زو گاه شاهنشهی    سرآمد برو روزگار مهی
ز کردار بد بر تنش بد رسید    مجو ای پسر بند بد را کلید
چو جویی بدانی که از کار بد    بفرجام بر بدکنش بد رسد
سپهبد که با فر یزدان بود    همه خشم او بند و زندان بود
چو خونریز گردد بماند نژند    مکافات یابد ز چرخ بلند
چنین گفت موبد ببهرام تیز    که خون سر بیگناهان مریز
چو خواهی که تاج تو ماند بجای    مبادی جز آهسته و پاک‌رای
نگه کن که خود تاج با سر چه گفت    که با مغزت ای سر خرد باد جفت
بگرسیوز آمد ز کار نیا    دو رخ زرد و یک دل پر از کیمیا
کشیدندش از پیش دژخیم زار    ببند گران و ببد روزگار
ابا روزبانان مردم‌کشان    چنانچون بود مردم بدنشان
چو در پیش کیخسرو آمد بدرد    ببارید خون بر رخ لاژورد
شهنشاه ایران زبان برگشاد    و زآن تشت و خنجر بسی کرد یاد
ز تور و فریدون و سلم سترگ    ز ایرج که بد پادشاه بزرگ
بدژخیم فرمود تا تیغ تیز    کشید و بیامد دلی پر ستیز
میان سپهبد بدو نیم کرد    سپه را همه دل پر از بیم کرد
بهم برفگندندشان همچو کوه    ز هر سو بدور ایستاده گروه
ز یزدان چو شاه آرزوها بیافت    ز دریا سوی خان آذر شتافت
بسی زر بر آتش برافشاندند    بزمزم همی آفرین خواندند
ببودند یک روز و یک شب بپای    بپیش جهانداور رهنمای
چو گنجور کیخسرو آمد زرسب    ببخشید گنجی بر آذرگشسب
بران موبدان خلعت افگند نیز    درم داد و دینار و بسیار چیز
بشهر اندرون هرک درویش بود    وگر خوردش از کوشش خویش بود
بران نیز گنجی پراگنده کرد    جهانی بداد و دهش بنده کرد
ازان پس بتخت کیان برنشست    در بار بگشاد و لب را ببست
نبشتند نامه بهر کشوری    بهر نامداری و هر مهتری
ز خاور بشد نامه تا باختر    بجایی که بد مهتری با گهر
که روی زمین از بد اژدها    بشمشیر کیخسرو آمد رها
بنیروی یزدان پیروزگر    نیاسود و نگشاد هرگز کمر
روان سیاوش را زنده کرد    جهان را بداد و دهش بنده کرد
همی چیز بخشید درویش را    پرستنده و مردم خویش را
ازان پس چنین گفت شاه جهان    که ای نامداران فرخ مهان
زن و کودک خرد بیرون برید    خورشها و رامش بهامون برید
بپردخت زان پس برامش نهاد    برفتند گردان خسرو نژاد
هرآنکس که بود از نژاد زرسب    بیامد بایوان آذرگشسب
چهل روز با شاه کاوس کی    همی بود با رامش و رود و می
چو رخشنده شد بر فلک ماه نو    ز زر افسری بر سر شاه نو
بزرگان سوی پارس کردند روی    برآسوده از رزم وز گفت و گوی
بهر شهر کاندر شدندی ز راه    شدی انجمن مرد بر پیشگاه
گشادی سر بدره‌ها شهریار    توانگر شدی مرد پرهیزگار
چو با ایمنی گشت کاوس جفت    همه راز دل پیش یزدان بگفت
چنین گفت کای برتر از روزگار    تو باشی بهر نیکی آموزگار
ز تو یافتم فر و اورنگ و بخت    بزرگی و دیهیم و هم تاج و تخت
تو کردی کسی را چو من بهرمند    ز گنج و ز تخت و ز نام بلند
ز تو خواستم تا بکی کینه‌ور    بکین سیاوش ببندد کمر
نبیره بدیدم جهانبین خویش    بفرهنگ و تدبیر و آیین خویش
جهانجوی با فر و برز و خرد    ز شاهان پیشینگان بگذرد
چو سالم سه پنجاه بر سر گذشت    سر موی مشکین چو کافور گشت
همان سرو یازنده شد چون کمان    ندارم گران گر سرآید زمان
بسی برنیامد برین روزگار    کزو ماند نام از جهان یادگار
جهاندار کیخسرو آمد بگاه    نشست از بر زیرگه با سپاه
از ایرانیان هرک بد نامجوی    پیاده برفتند بی‌رنگ و بوی
همه جامه‌هاشان کبود و سیاه    دو هفته ببودند با سوگ شاه


همچنین مشاهده کنید