دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

داستان دوازده رخ (۲۰)


نگه کرد گودرز تیر خدنگ    که آهن ندارد مر او را نه سنگ
ببر گستوان برزد و بردرید    تگاور بلرزید و دم درکشید
بیفتاد و پیران درآمد بزیر    بغلتید زیرش سوار دلیر
بدانست کمد زمانه فراز    وزان روز تیره نیابد جواز
ز نیرو بدو نیم شد دست راست    هم آنگه بغلتید و بر پای خاست
ز گودرز بگریخت و شد سوی کوه    غمی شد ز درد دویدن ستوه
همی شد بران کوهسر بر دوان    کزو بازگردد مگر پهلوان
نگه کرد گودرز و بگریست زار    بترسید از گردش روزگار
بدانست کش نیست با کس وفا    میان بسته دارد ز بهر جفا
فغان کرد کای نامور پهلوان    چه بودت که ایدون پیاده دوان
بکردار نخچیر در پیش من    کجات آن سپاه ای سر انجمن
نیامد ز لشکر ترا یار کس    وزیشان نبینمت فریادرس
کجات آنهمه زور و مردانگی    سلیح و دل و گنج و فرزانگی
ستون گوان پشت افراسیاب    کنون شاه را تیره گشت آفتاب
زمانه ز تو زود برگاشت روی    بهنگام کینه تو چاره مجوی
چو کارت چنین گشت زنهار خواه    بدان تات زنده برم نزد شاه
ببخشاید از دل همی بر تو بر    که هستس جهان پهلوان سربسر
بدو گفت پیران که این خود مباد    بفرجام بر من چنین بد مباد
ازین پس مرا زندگانی بود    بزنهار رفتن گمانی بود
خود اندر جهان مرگ را زاده‌ایم    بدین کار گردن ترا داده‌ایم
شنیدستم این داستان از مهان    که هرچند باشی بخرم جهان
سرانجام مرگست زو چاره نیست    بمن بر بدین جای پیغاره نیست
همی گشت گودرز بر گرد کوه    نبودش بدو راه و آمد ستوه
پیاده ببود و سپر برگرفت    چو نخچیربانان که اندر گرفت
گرفته سپر پیش و ژوپین بدست    ببالا نهاده سر از جای پست
همی دید پیران مر او را ز دور    بست از بر سنگ سالار تور
بینداخت خنجر بکردار تیر    بیامد ببازوی سالار پیر
چو گودرز شد خسته بر دست اوی    ز کینه بخشم اندر آورد روی
بینداخت ژوپین بپیران رسید    زره بر تنش سربسر بردرید
ز پشت اندر آمد براه جگر    بغرید و آسیمه برگشت سر
برآمدش خون جگر بر دهان    روانش برآمد هم اندر زمان
چو شیر ژیان اندر آمد بسر    بنالید با داور دادگر
بران کوه خارا زمانی طپید    پس از کین و آوردگاه آرمید
زمانه بزهراب دادست چنگ    بدرد دل شیر و چرم پلنگ
چنینست خود گردش روزگار    نگیرد همی پند آموزگار
چو گودرز بر شد بران کوهسار    بدیدش بر آن‌گونه افگنده خوار
دریده دل و دست و بر خاک سر    شکسته سلیح و گسسته کمر
چنین گفت گودرز کای نره شیر    سر پهلوانان و گرد دلیر
جهان چون من و چون تو بسیار دید    نخواهد همی با کسی آرمید
چو گودرز دیدش چنان مرده‌خوار    بخاک و بخون بر طپیده بزار
فروبرد چنگال و خون برگرفت    بخورد و بیالود روی ای شگفت
ز خون سیاوش خروشید زار    نیایش همی کرد بر کردگار
ز هفتاد خون گرامی پسر    بنالید با داور دادگر
سرش را همی خواست از تن برید    چنان بدکنش خویشتن را ندید
درفی ببالینش بر پای کرد    سرش را بدان سایه برجای کرد
سوی لشکر خویش بنهاد روی    چکان خون ز بازوش چون آب جوی
همه کینه‌جویان پرخاشجوی    ز بالا بلشکر نهادند روی
ابا کشتگان بسته بر پشت زین    بریشان سرآورده پرخاش و کین
چو با کینه‌جویان نبد پهلوان    خروشی برآمد ز پیر و جوان
که گودرز بر دست پیران مگر    ز پیری بخون اندر آورد سر
همی زار بگریست لشکر همه    ز نادیدن پهلوان رمه
درفشی پدید آمد از تیره گرد    گرازان و تازان بدشت نبرد
برآمد ز لشکرگه آوای کوس    همی گرد بر آسمان داد بوس
بزرگان بر پهلوان آمدند    پر از خنده و شادمان آمدند
چنین گفت لشکر مگر پهلوان    ازو بازگردید تیره روان
که پیران یکی شیردل مرد بود    همه ساله جویای آورد بود
چنین یاد کرد آن زمان پهلوان    سپرده بدو گوش پیر و جوان
بانگشت بنمود جای نبرد    بگفت آنک با او زمانه چه کرد
برهام فرمود تا برنشست    بوردن او میان را ببست
بدو گفت او را بزین برببند    بیاور چنان تازیان بر نوند
درفش و سلیحش چنان هم که هست    بدرع و میانش مبر هیچ دست
بران گونه چون پهلوان کرد یاد    برون تاخت رهام چون تندباد
کشید از بر اسب روشن تنش    بخون اندرون غرقه بد جوشنش
چنان هم ببستش بخم کمند    فرود آوریدش ز کوه بلند
درفشش چو از جایگاهنشان    ندیدند گردان گردنکشان
همه خواندند آفرین سربسر    ابر پهلوان زمین دربدر
که ای نامور پشت ایران سپاه    پرستنده‌ی تخت تو باد ماه
فدای سپه کرده‌ای جان و تن    بپیری زمان روزگار کهن
چنین گفت گودرز با مهتران    که چون رزم ما گشت زین سان گران
مرا در دل آید که افراسیاب    سپه بگذراند بدین روی آب
سپاه وی آسوده از رنج و تاب    بمانده سپاهم چنین در شتاب
ولیکن چنین دارم امید من    که آید جهاندار خورشید من
بیفروزد این رزمگه را بفر    بیارد سپاهی بنو کینه‌ور
یکی هوشمندی فرستاده‌ام    بس شاه را پندها داده‌ام
که گر شاه ترکان بیارد سپاه    نداریم پای اندرین کینه‌گاه
گمانم چنانست کو با سپاه    بیاری بیاید بدین رزمگاه
مر این کشتگان را برین دشت کین    چنین هم بدارید بر پشت زین
کزین کشتگان جان ما بیغمست    روان سیاوش زین خرمست
اگر هم چنین نزد شاه آوریم    شود شاد و زین پایگاه آوریم
که آشوب ترکان و ایرانیان    ازین بد کجا کم شد اندر میان
همه یکسره خواندند آفرین    که بی تو مبادا زمان و زمین
همه سودمندی ز گفتار تست    خور و ماه روشن بدیدار تست
برفتند با کشتگان همچنان    گروی زره را پیاده دوان
چو نزدیک بنگاه و لشکر شدند    پذیره‌ی سپهبد سپاه آمدند
بپیش سپه بود گستهم شیر    بیامد بر پهلوان دلیر
زمین را ببوسید و کرد آفرین    سپاهت بی‌آزار گفتا ببین
چنانچون سپردی سپردم بهم    درین بود گودرز با گستهم
که اندر زمان از لب دیده‌بان    بگوش آمد از کوه زیبد فغان
که از گرد شد دشت چون تیره شب    شگفتی برآمد ز هر سو جلب
خروشیدن کوس با کرنای    بجنباند آن دشت گویی ز جای
یکی تخت پیروزه بر پشت پیل    درفشان بکردار دریای نیل
هوا شد بسان پرند بنفش    ز تابیدن کاویانی درفش
درفشی ببالای سرو سهی    پدید آمد از دور با فرهی
بگردش سواران جوشنوران    زمین شد بنفش از کران تا کران
پس هر درفشی درفشی بپای    چه از اژدها و چه پیکر همای
ارگ همچنین تیزرانی کنند    بیک روز دیگر بدینجا رسند
ز کوه کنابد همان دیده‌بان    بدید آن شگفتی و آمد دوان
چنین گفت گر چشم من تیره نیست    وز اندوه دیدار من خیره نیست
ز ترکان برآورد ایزد دمار    همه رنجشان سربسر گشت خوار
سپاه اندر آمد ز بالا بپست    خروشان و هر یک درفشی بدست
درفش سپهدار توران نگون    همی بینم از پیش غرقه بخون
همان ده دلاور کز ایدر برفت    ابا گرد پیران بورد تفت
همی بینم از دورشان سرنگون    فگنده بر اسبان و تن پر ز خون


همچنین مشاهده کنید