پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

رزم خاقان چین با هیتالیان (۴)


به پیروزی و فرو اورند شاه    بخوبی ونرمی و پیوند شاه
همه دشمنان پیش تو بنده‌اند    وگر کهتری راسرافگنده‌اند
همه بیم زان لشکر چاج بود    ز خاقان که با گنج و با تاج بود
به فر شهنشاه شد نیک‌خواه    همی راه جوید به نزدیک شاه
هرآنکس که دارد ز گردان خرد    تن آسانی و راستی پرورد
چودانست خاقان که او تاو شاه    ندارد به پیوند او جست راه
نباید بدین کار کردن درنگ    که کس را ز پیوند اونیست ننگ
ز چین تا بخارا سپاه ویند    همه مهتران نیک خواه ویند
چو بشنید گفتار آن بخردان    بزرگان و بیداردل موبدان
ز بیگانه ایوان بپرداختند    فرستاده را پیش بنشاختند
شهنشاه بسیار بنواختشان    به نزدیکی تخت بنشاختشان
پیام جهاندار بگزاردند    براسب سخن پای بفشاردند
چو بشنید شاه آن سخنهای گرم    ز گردان چینی به آواز نرم
چنین داد پاسخ که خاقان چین    بزرگست و با دانش وآفرین
به فرزند پیوند جوید همی    رخ دوستی را بشوید همی
هرآنکس که دارد روانش خرد    به چشم خرد کارها بنگرد
بسازیم و این رای فرخ نهیم    سخن هرچ گفتست پاسخ دهیم
چنان باید اکنون که خاقان چین    دل ماکند شاد بر به گزین
کسی را فرستم که دارد خرد    شبستان او سر به سر بنگرد
یکی برگزیند که نامی ترست    به خاقان چین برگرامی ترست
ببیند که تا چون بود مادرش    بود از نژاد کیان گوهرش
چواین کرده باشد که کردیم یاد    سخن را به پیوستگی داد داد
فرستادگان خواندند آفرین    که از شاه شادست خاقان چین
که در پرده پوشیده رویان اوی    ز دیدار آنکس نپوشند روی
شهنشاه بشنید ز ایشان سخن    برو تازه شد روزگار کهن
نویسنده‌ی نامه را پیش خواند    ز خاقان فراوان سخنها براند
بفرمود تا نامه پاسخ نبشت    گزینده سخنهای فرخ نبشت
نخست آفرین کرد بر کردگار    جهاندار پیروز و پروردگار
به فرمان اویست گیتی به پای    همویست بر نیک و بد رهنمای
کسی راکه خواهد کند ارجمند    ز پستی برآرد به چرخ بلند
دگر مانده اندر بد روزگار    چو نیکی نخواهد بدو کردگار
بهرنیکی از وی شناسم سپاس    وگر بد کنم زو دل اندر هراس
نباید که جان باشد اندر تنم    اگر بیم و امید از و برکنم
رسید این فرستاده‌ی به آفرین    ابا گرم گفتار خاقان چین
شنیدم ز پیوستگی هرچ گفت    ز پاکان که او دارد اندر نهفت
مرا شاد شد دل زپیوند تو    بویژه ز پوشیده فرزند تو
فرستادم اینک یکی هوشمند    که دارد خرد جان او را ببند
بیاید بگوید همه راز من    ز فرجام پیوند و آغاز من
همیشه تن و جانت پرشرم باد    دلت شاد و پشتت به ما گرم باد
نویسنده چون خامه بیکار گشت    بیاراست قرطاس واندر نوشت
همان چون سرشک قلم کرد خشک    نهادند مهری بروبر ز مشک
برایشان یکی خلعت افگند شاه    کزان ماند اندر شگفتی سپاه
گزین کرد کسری خردمند و راد    کجا نام او بود مهران ستاد
ز ایرانیان نامور صد سوار    سخنگوی و شایسته و نامدار
چنین گفت کسری به مهران ستاد    که رو شاد و پیروز با مهر و داد
زبان وگمان بایدت چرب‌گوی    خرد رهنمای ودل آزر مجوی
شبستان او را نگه کن نخست    بد و نیک بایدکه دانی درست
به آرایش چهره و فر و زیب    نباید که گیرندت اندر فریب
پس پرده‌ی او بسی درخترست    که با فر و بالا و با افسرست
پرستار زاده نیاید به کار    اگر چند باشد پدر شهریار
نگر تا کدامست با شرم و داد    به مادر که دارد ز خاتون نژاد
نبیره جهاندار فغفور چین    ز پشت سپهدار خاقان چین
اگر گوهرتن بود با نژاد    جهان زو شود شاد او نیز شاد
چوبشنید مهران ستاد این ز شاه    بسی آفرین کرد بر تاج و گاه
برفت از بر گاه گیتی‌فروز    به فرخنده فال و بخرداد روز
به خاقان چین آگهی شد که شاه    فرستاده مهران ستاد و سپاه
چوآمد به نزدیک خاقان چین    زمین را ببوسید و کرد آفرین
جهانجوی چون دید بنواختش    یکی نامور جایگه ساختش
ازان کارخاقان پراندیشه گشت    به سوی شبستان خاتون گذشت
سخنهای نوشین‌روان برگشاد    ز گنج وز لشکر بسی کرد یاد
بدو گفت کین شاه نوشین‌روان    جوانست و بیدار و دولت جوان
یکی دختری داد باید بدوی    که ما را فزاید بدو آبروی
تو را در پس پرده یک دخترست    کجا بر سر بانوان افسرست
مرا آرزویست از مهر اوی    که دیده نبردارم از چهر اوی
چهارست نیز از پرستندگان    پرستار و بیداردل بندگان
از ایشان یکی را سپارم بدوی    برآسایم از جنگ وز گفت و گوی
بدو گفت خاتون که با رای تو    نگیرد کس اندر جهان جای تو
برین گونه یک شب بپیمود خواب    چنین تا برآمد ز کوه آفتاب
بیامد بدر گاه مهران ستاد    برتخت او رفت و نامه بداد
چوآن نامه برخواند خاقان چین    ز پیمان بخندید وز به گزین
کلید شبستان بدو داد و گفت    برو تا کرا بینی اندر نهفت
پرستار با او بیامد چهار    که خاقان بدیشان بدی استوار
چومهران ستاد آن سخنها شنید    بیاورد با استواران کلید
درحجره بگشاد و اندر شدند    پرستندگان داستانها زدند
که آن راکه اکنون تو بینی بداد    ستاره ندیدست و خورشید و باد
شبستان بهشتی شد آراسته    پر از ماه و خورشید و پرخواسته
پری چهره بر گاه بنشست پنج    همه برسران تاج و در زیر گنج
مگر دخت خاتون که افسر نداشت    همان یاره وطوق وگوهرنداشت
یکی جامه‌ی کهنه بد بر برش    کلاهی زمشک ایزدی بر سرش
ز گرده برخ برنگارش نبود    جز آرایش کردگارش نبود
یکی سرو بد بر سرش ماه نو    فروزان ز دیدار او گاه نو
چومهران ستاد اندرو بنگرید    یکی را بدیدار چون او ندید
بدانست بینادل رای راد    که دورند خاقان وخاتون ز داد
به دستار ودستان همی چشم اوی    بپوشید وزان تازه شد خشم اوی
پرستنده را گفت نزدیک شاه    فراوان بود یاره و تاج و گاه
من این را که بی‌تاج و آرایشست    گزیدم که این اندر افزایشست
به رنج از پی به گزین آمدم    نه از بهر دیبای چین آمدم
بدو گفت خاتون که ای مرد پیر    نگویی همی یک سخن دلپذیر
تو آن را با فر و زیبست و رای    دل فروز گشته رسیده به جای
به بالای سرو و برخ چون بهار    بداند پرستیدن شهریار
همی کودکی نارسیده به جای    برو برگزینی نه ای پاکرای
چنین پاسخ آورد مهران ستاد    که خاقان اگر سر بپیچد ز داد
بداند که شاه جهان کدخدای    بخواند مرا نیز ناپاک رای
من این را پسندم که بی‌تخت عاج    ندارد ز بن یاره وطوق وتاج
اگر مهتران این نبینند رای    چوفرمان بود باز گردم به جای
نگه کرد خاقان به گفتار اوی    شگفت آمدش رای وکردار اوی
بدانست کان پیر پاکیزه مغز    بزرگست و شاسیته کار نغز
خردمند بنشست با رای‌زن    بپالود زایوان شاه انجمن
چو پردخته شد جایگاه نشست    برفتند با زیج رومی بدست
ستاره شناسان و کندآوران    هرآنکس که بودند ز ایشان سران
بفرمود تا هر کرا بود مهر    بجستند یک سر شمار سپهر
همی‌کرد موبد به اختر نگاه    زکردار خاقان و پیوند شاه
چنین گفت فرجام کای شهریار    دلت را ببد هیچ رنجه مدار
که این کار جز بر بهی نگذرد    ببد رای دشمن جهان نسپرد
چنینست راز سپهر بلند    همان گردش اختر سودمند
کزین دخت خاقان وز پشت شاه    بیاید یکی شاه زیبای گاه
برو شهریاران کنند آفرین    همان پرهنر سرفرازان چین
چو بشنید خاقان دلش گشت خوش    بخندید خاتون خورشیدفش



همچنین مشاهده کنید