سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

قسمت چهاردهم (۳)


ای روز الست ملک و دولت رانده    وی بنده ترا چو قل هو الله خوانده
چون روشنی روز در آی از در من    بین گردن من بسوی در کژ مانده
٭٭٭
ای سرو ز قامت تو قد دزدیده    گل پیش رخ تو پیرهن بدریده
بردار یکی آینه از بهر خدای    تا همچو خودی شنیده‌ای یا دیده
٭٭٭
ای کوران را به لطف ره بین کرده    وی گبران را پیشرو دین کرده
درویشان را به ملک خسرو کرده    وی خسرو را برده‌ی شیرین کرده
٭٭٭
ای میر ملیحان و مهان شیی الله    وی راحت و آرامش جان شیی الله
ای آنکه بهر صبح به پیش رخ تو    میگوید خورشید جهان شیی الله
٭٭٭
باز آمد یار با دلی چون خاره    وز خاره‌ی او این دل من صد پاره
در مجلس من بودم و عشقش چون چنگ    اندر زد چنگ در من بیچاره
٭٭٭
بازچیه‌ی قدرت خدائیم همه    او راست توانگری گدائیم همه
بر یکدگر این زیادتی جستن چیست    آخر ز در یکی سرائیم همه
٭٭٭
بفروخت مرا یار به یک دسته تره    باشد که مرا واخرد آن یار سره
نیکو مثلی زده است صاحب شجره    ارزان بفروشد آنکه ارزان بخره
٭٭٭
بیگانه شوی ز صحبت بیگانه    بشنو سخن راست از این دیوانه
صد خانه پر از شهد کنی چون زنبور    گر زانکه جدا کنی ز اینان خانه
٭٭٭
بیگاه شد و دل نرهید از ناله    روزی نتوان گفت غم صد ساله
ای جان جهان غصه‌ی بیگاه شدن    آنکس داند که گم شدش گوساله
٭٭٭
تا روی ترا بدیدم ای بت ناآگاه    سرگشته شدم ز عشق گم کردم راه
روزی شنوی کز غم عشقت ایماه    گویند بشد فلان که انالله
٭٭٭
تو آبی و ما جمله گیاهیم همه    تو شاهی و ما جمله گدائیم همه
گوینده توئی و ما صدائیم همه    جوینده توئی چرا نیائیم همه
٭٭٭
تو توبه مکن که من شکستم توبه    هرگز ناید ز جان مستم توبه
صدبار و هزاربار بستم توبه    خون میگرید ز دست دستم توبه
٭٭٭
جانیست غذای او غم و اندیشه    جانی دگر است همچو شیر بیشه
اندیشه چو تیشه است گزافه مندیش    هان تا نزنی تو پای خود را تیشه
٭٭٭
دانی شب چیست بشنو ای فرزانه    خلوت کن عاشقان ز هر بیگانه
خاصه امشب که با مهم همخانه    من مستم و مه عاشق و شب دیوانه
٭٭٭
در راه یگانگی چه طاعت چه گناه    در کوی خرابات چه درویش چه شاه
رخسار قلندری، چه روشن، چه سیاه    بر کنگره عرش، چه خورشید چه ماه
٭٭٭
در بندگیت حلقه بگوشم ای شاه    در چاکریت به جان بکوشم ای شاه
در خدمت تو چو سایه من پیش روم    تو شیری و من سیاه گوشم ای شاه
٭٭٭
در عشق خلاصه‌ی جنون از من خواه    جان رفته و عقل سرنگون از من خواه
صد واقعه‌ی روز فزون از من خواه    صد بادیه پر آتش و خون از من خواه
٭٭٭
دی از سر سودای تو من شوریده    رفتم به چمن جامه چو گل بدریده
از جمله خوشیهای بهارم بی‌تو    جز آب روان نیامد اندر دیده
٭٭٭
روی تو نماز آمد و چشمت روزه    وین هر دو کنند از لبت دریوزه
جرمی کردم مگر که من مست بدم    آب تو بخوردم و شکستم کوزه
٭٭٭
زلف تو که یکروزم از او روشن نه    با خاک برآورد سرو با من نه
با هرچه درآرد سر او زنده شود    کانجا همه جانست سراسر تن نه
٭٭٭
سه چیز ز من ربوده‌ای بگزیده    صبر از دل و رنگ از رخ و خواب از دیده
چابک دستی که دست و بازوت درست    تصویر عقول چون تو نازائیده
٭٭٭
صاحب‌نظران راست تحیر پیشه    مر کوران را تفکر و اندیشه
صد شاخ خوش از غیب گل افشان بر تو    بر شاخ رضا چه میزنی تو تیشه
٭٭٭
صحت که کشد به سقم و رنجوری به    زان جامه که سازی بستم عوری به
چشمی که نبیند ره حق کوری به    صحبت که تقرب نبود دوری به
٭٭٭
صوفی نشوی به فوطه و پشمینه    نه پیر شوی ز صحبت دیرینه
صوفی باید که صاف دارد سینه    انصاف بده صوفی و آنگه کینه
٭٭٭
عشق غلب القلب و قد صار به    حتی فنی القلب بما جاربه
القلب کطیی خفض الریش به    عشق نتف الریش و قد طار به
٭٭٭
فصلیست چو وصل دوست فرخنده شده    از مردن تن چراغ دل زنده شده
از خنده‌ی برق ابر در گریه شده    وز گریه‌ی ابر باغ در خنده شده
٭٭٭
گفتم چکنم گفت که ای بیچاره    جمله چکنم بسازم آن یکباره
ور خود چکنم زیان شوی آواره    آنجا بروی که بوده‌ای همواره
٭٭٭
گفتم که توئی می و منم پیمانه    من مرده‌ام و تو جانی و جانانه
اکنون بگشا در وفا گفت خموش    دیوانه کسی رها کند در خانه
٭٭٭
گفتم که ز عشقت شده‌ام دیوانه    زنجیر ترا به خواب بینم یا نه
گفتا که خمش چند از این افسانه    دیوانه و خواب خه‌خه‌ای فرزانه
٭٭٭
گنجیست نهانه در زمین پوشیده    از ملت کفر و اهل دین پوشیده
دیدم که عشق است یقین پوشیده    گشتیم برهنه از چنین پوشیده
٭٭٭
گیر ایدل من عنان آن شاهنشاه    امشب بر من قنق شو ایروت چو ماه
ور گوید فردا مشنو زود بگوی    لاحول ولا قوة الا بالله


همچنین مشاهده کنید