دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

قسمت پنجم (۴)


ای نرم دلانیکه وفا میکارید    بر خاک سیه در صفا میبارید
در هر جائی خبر ز حالم دارید    در دست چنین هجر مرا مگذارید
٭٭٭
این سر که در این سینه‌ی ما میگردد    از گردش او چرخ دو تا میگردد
نی سر داند ز پای و نی پای از سر    اندر سر و پا بی‌سر و پا میگردد
٭٭٭
این صورت آدمی که درهم بستند    نقشی است که در تویله‌ی غم بستند
گه دیو گهی فرشته گاهی وحشی    این خود چه طلسم است که محکم بستند
٭٭٭
این طرفه که یار در دامن گنجد    جان دو هزار تن در این تن گنجد
در یک گندم هزار خرمن گنجد    صد عالم و در چشمه‌ی سوزن گنجد
٭٭٭
این عشق به جانب دلیران گردد    آهو است که او بابت شیران گردد
این خانه‌ی عشق از امل معمور است    می‌پنداری که بیتو ویران گردد
٭٭٭
این مست به باده‌ای دگر می‌گردد    قرابه تهی گشت و بسر می‌گردد
ای محتسب این مست مرا دره مزن    هرچند ز پیش مست‌تر می‌گردد
٭٭٭
این واقعه را سخت بگیری شاید    از کوشش عاجزانه کاری ناید
از رحمت ایزدی کلیدی باید    تا قفل چنین واقعه را بگشاید
٭٭٭
بار دگر این خسته جگر باز آمد    بیچاره به پا رفت و به سرباز آمد
از شوق تو بر مثال جانهای شریف    سوی ملک از کوی بشر بازآمد
٭٭٭
با روی تو هیچکس ز باغ اندیشد    با عشق تو از شمع و چراغ اندیشد
گویند که قوت دماغ از خوابست    عاشق کی شد که از دماغ اندیشد
٭٭٭
با سود وصال تو زیانت نرسد    جانی تو که زحمتی بجانت نرسد
می‌ترساند ترا که تا هر نفسی    پر دل شوی و چشم بدانت نرسد
٭٭٭
با هرکه دمی عشق تو آمیخته شد    گوئی که بلا بر سر او ریخته شد
منصور ز سر عشق میداد نشان    حلقش به طناب غیرت آویخته شد
٭٭٭
بخشای بر آن بنده که خوابش نبود    بخشای بر آن تشنه که آبش نبود
بخشای که هر کو نکند بخشایش    در پیش خدا هیچ ثوابش نبود
٭٭٭
بر بنده بخند تا ثوابت باشد    وز بنده شکر خنده جوابت باشد
میگریم زار تا شرابت باشد    میسوزم دل که تا کبابت باشد
٭٭٭
بر خاک نظر کند چو بر ما گذرد    تا چهره‌ی ما به خاک ره رشک برد
به زان نبود که پیش او خاک شویم    تا بو که بدین طریق در ما نگرد
٭٭٭
پرسیدم از آن کسی که برهان داند    کان کیست که او حقیقت جان داند
خوش خوش به جواب گفت کای سودائی    این منطق طیر است سلیمان داند
٭٭٭
پرسید مهم که چشم تو مه را دید    گفتم که بدید و مه ز مه میپرسید
گفتا که ز ماه عید میپرسم من    گفتم که بلی عید همی پرسد عید
٭٭٭
برقی که ز میغ آن جهان روی نمود    چون سوخته‌ای نیست کرا دارد سود
از هر دو جهان سوخته‌ای میبایست    کان برق که می‌جهد در او گیرد زود
٭٭٭
بر گور من آن کو گذرد مست شود    ور ایست کند تا بابد مست شود
در بحر رود بحر به مد مست شود    در خاک رود گور و لحد مست شود
٭٭٭
بر یار نظر کنم خجل میگردد    ور ننگرمش آفت دل میگردد
در آب رخش ستارگان پیدایند    بی‌آب وی آبم همه گل میگردد
٭٭٭
بس درمانها کان مدد درد شود    بس دولتها که روی از آن زرد شود
خوف حق آن بود کز آن گرم شوی    خوف آن نبود که گرم از آن سرد شود
٭٭٭
بسیار ترا خسته روان باید شد    و انگشت نمای این و آن باید شد
گر آدمیی بساز با آدمیان    ور خود ملکی بر آسمان باید شد
٭٭٭
بشنو اگرت تاب شنیدن باشد    پیوستن او ز خود بریدن باشد
خاموش کن آنجا که جهان نظر است    چون گفتن ایشان همه دیدن باشد
٭٭٭
بعضی به صفات حیدر کرارند    بعضی دیگر ز زخم تو بیمارند
عشقت گوید درست خواهم در راه    گوئی تو که نی شکستگان بسیارند
٭٭٭
بویت آمد گریز را روی نماند    پرهیز و گریز جز بدانسوی نماند
از بوی تو رنگ و بوی مامید زدند    تا کار چنان شد که ز ما بوی نماند
٭٭٭
بوی دم مقبلان چو گل خوش باشد    بدبخت چو خار تیز و سرکش باشد
از صحبت گل خار ز آتش برهد    وز صحبت خار گل در آتش باشد
٭٭٭
بی‌بحر صفا گوهر ما سنگ آمد    بی‌جان جهان جان و جهان تنگ آمد
چون صحبت دوست صیقل جان و دلست    در جان گیرش که رافع زنگ آمد
٭٭٭
بی‌تو جانا قرار نتوانم کرد    احسان ترا شمار نتوانم کرد
گر بر تن من شود زبان هر موئی    یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
٭٭٭
بیت و غزل و شعر مرا آب ببرد    رختی که نداشتیم سیلاب ببرد
نیک و بد زهد و پارسائیرا    مهتاب بداد و باز مهتاب ببرد
٭٭٭
بیدار شو ای دل که جهان می‌گذرد    وین مایه‌ی عمر رایگان میگذرد
در منزل تن مخسب و غافل منشین    کز منزل عمر کاروان میگذرد
٭٭٭
پیران خرابات غمت بسیارند    چون چشم تو هم خفته و هم بیدارند
بفرست شراب کاندلشدگان    نه مست حقیقتند و نی هشیارند
٭٭٭
بی‌زارم از آن آب که آتش نشود    در زلف مشوشی مشوش نشود
معشوقه‌ی ما خوش است بیخوش نشود    آن سر دارد که هیچ سرکش نشود
٭٭٭
بی‌زارم از آن لعل که پیروزه بود    بی‌زارم از آن عشق که سه روزه بود
بی‌زارم از آن ملک که دریوزه بود    بی‌زارم از آن عید که در روزه بود


همچنین مشاهده کنید