سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

آغاز داستان (۷)


همی‌بشنوی چندپند و سخن    خرد یار کن چشم دل بازکن
دو تن یافتستی که اندر جهان    چوایشان نبود از نژاد مهان
چو خورشید برآسمان روشنند    زمردی همه ساله در جوشنند
یکی من که شاهم جهان را بداد    دگر نیز فرزند فرخ نژاد
سپاهم فزونتر ز برگ درخت    اگربشمرد مردم نیکبخت
گراز پیل ولشکر بگیرم شمار    بخندی ز باران ابر بهار
سلیحست و خرگاه و پرده سرای    فزون زانک اندیشه آرد بجای
ز اسبان و مردان بیابان وکوه    اگر بشمرد نیز گردد ستوه
همه شهر یاران مرا کهترند    اگر کهتری را خود اندر خورند
اگر گرددی آب دریا روان    وگر کوه را پای باشد دوان
نبردارد از جای گنج مرا    سلیح مرا ساز رنج مرا
جز از پارسی مهترت در جهان    مرا شاه خوانند فرخ مهان
تو راهم زمانه بدست منست    به پیش روان من این روشنست
اگر من ز جای اندر آرم سپاه    ببندند بر مور و بر پشه راه
همان پیل بر گستوانور هزار    که بگریزد از بوی ایشان سوار
به ایران زمین هرک پیش آیدم    ازان آمدن رنج نفزایدم
از ایدر مرا تا در طیسفون    سپاهست مانا که باشد فزون
تو را ای بد اختر که بفریفتست    فریبنده‌ی تو مگر شیفتست
تو را بر تن خویشتن مهرنیست    و گرهست مهرتو را چهر نیست
که نشناسدی چشم اونیک وبد    گزاف از خرد یافته کی سزد
بپرهیز زین جنگ و پیش من آی    نمانم که مانی زمانی بپای
تو را کدخدایی و دختر دهم    همان ارجمندی و اختر دهم
بیابی به نزدیک من مهتری    شوی بی‌نیازی از بد کهتری
چوکشته شود شاه ایران به جنگ    تو را آید آن تاج و تختش بچنگ
وزان جایگه من شوم سوی روم    تو رامانم این لشکر و گنج و بوم
ازان گفتم این کم پسند آمدی    بدین کارها فرمند آمدی
سپه تاختن دانی وکیمیا    سپهبد بدستت پدر گر نیا
زما این نه گفتار آرایشست    مرا بر تو بر جای بخشایشست
بدین روز با خوارمایه سپاه    برابر یکی ساختی رزمگاه
نیابی جز این نیز پیغام من    اگر سربپیچانی از کام من
فرستاده گفت و سپهبد شنید    بپاسخ سخن تیره آمد پدید
چنین داد پاسخ که ای بدنشان    میان بزرگان و گردنکشان
جهاندار بی‌سود و بسیارگوی    نماندش نزد کسی آبروی
به پیشین سخن و آنچ گفتی ز پس    به گفتار دیدم تو را دسترس
کسی را که آید زمانه به سر    ز مردم به گفتار جوید هنر
شنیدم سخنهای ناسودمند    دلی گشته ترسان زبیم گزند
یکی آنک گفتی کشم شاه را    سپارم بتو لشکر و گاه را
یکی داستان زد برین مرد مه    که درویش راچون برانی زده
نگوید که جز مهتر ده بدم    همه بنده بودند و من مه بدم
بدین کار ما بر نیاید دو روز    که بفروزد از چرخ گیتی فروز
که بر نیزه‌ها برسرت خون فشان    فرستم بر شاه گردنکشان
دگر آنک گفتی تو از دخترت    هم از گنج وز لشکر و کشورت
مرا از تو آنگاه بودی سپاس    تو را خواندمی شاه و نیکی شناس
که دختر به من دادیی آن زمان    که از تخت ایران نبردی گمان
فرستادیی گنج آراسته    به نزدیک من دختر و خواسته
چو من دوست بودی به ایران تو را    نه رزم آمدی با دلیران تو را
کنون نیزه‌ی من بگوشت رسید    سرت را بخنجر بخواهم برید
چو رفتی سر و تاج و گنجت مراست    همان دختر و برده رنجت مراست
دگر آنک گفتی فزون از شمار    مرا تاج و تختست وپیل وسوار
برین داستان زد یکی نامدار    که پیچان شد اندر صف کارزار
که چندان کند سگ بتیزی شتاب    که از کام او دورتر باشد آب
ببردند دیوان دلت را ز راه    که نزدیک شاه آمدی رزمخواه
بپیچی ز باد افره ایزدی    هم از کرده و کارهای بدی
دگر آنک گفتی مراکهترند    بزرگان که با طوق و با افسرند
همه شارستانهای گیتی مراست    زمانه برین بر که گفتم گواست
سوی شارستانها گشادست راه    چه کهتر بدان مرز پوید چه شاه
اگر توبکوبی در شارستان    بشاهی نیابی مگر خارستان
دگر آنک بخشیدنی خواستی    زمردی مرا دوری آراستی
چوبینی سنانم ببخشاییم    همان زیردستی نفرماییم
سپاه تو را کام و راه تو را    همان زنده پیلان و گاه تو را
چوصف برکشیدم ندارم بچیز    نه اندیشم از لشکرت یک پشیز
اگر شهریاری تو چندین دروغ    بگویی نگیری بگیتی فروغ
زمان داده‌ام شاه را تاسه روز    که پیدا شود فرگیتی فروز
بریده سرت را بدان بارگاه    ببینند برنیزه درپیش شاه
فرستاده آمد دو رخ چون زریر    شده بارور بخت برناش پیر
همی‌داد پیغام با ساوه شاه    چو بشنید شد روی مهتر سیاه
بدو گفت فغفور کین لابه چیست    بران مایه لشکر بباید گریست
بیامد به دهلیز پرده سرای    بفرمود تا سنج و هندی درای
بیارند با زنده پیلان و کوس    کنند آسمان را برنگ آبنوس
چو این نامور جنگ را کرد ساز    پراندیشه شد شاه گردن فراز
بفرزند گفت ای گزین سپاه    مکن جنگ تا بامداد پگاه
شدند از دو رویه سپه باز جای    طلایه بیامد ز پرده سرای
بر افراختند آتش از هر دو روی    جهان شد ز لشکر پر از گفت وگوی
چو بهرام در خیمه تنها بماند    فرستاد و ایرانیان را بخواند
همی رای زد جنگ را با سپاه    برینگونه تا گشت گیتی سیاه
بخفتند ترکان و پر مایگان    جهان شد جهانجویی را رایگان
چو بهرام جنگی بخیمه بخفت    همه شب دلش بود با جنگ جفت
چنان دید درخواب بهرام شیر    که ترکان شدندی به جنگ‌ش دلیر
سپاهش سراسر شکسته شدی    برو راه بی‌راه و بسته شدی
همی‌خواسته از یلان زینهار    پیاده بماندی نبودیش یار
غمی شد چو از خواب بیدار شد    سر پر هنر پر ز تیمار شد
شب تیره با درد و غم بود جفت    بپوشید آن خواب و با کس نگفت
همانگاه خراد برزین ز راه    بیامد که بگریخت از ساوه شاه
همی‌گفت ازان چاره اندر گریز    ازان لشکر گشن وآن رستخیز
که کس درجهان زان فزونتر سپاه    نبیند که هستند با ساوه شاه
ببهرام گفت ازچه سخت ایمنی    نگه کن بدین دام آهرمنی
مده جان ایرانیان را بباد    نگه کن بدین نامداران بداد
زمردی ببخشای برجان خویش    که هرگز نیامد چنین کارپیش
بدو گفت بهرام کز شهر تو    زگیتی نیامد جزین بهر تو
که ماهی فروشند یکسر همه    بتموز تا روزگار دمه
تو راپیشه دامست بر آبگیر    نه مردی بگوپال و شمشیر و تیر
چو خور برزند سر ز کوه سیاه    نمایم تو را جنگ با ساوه شاه
چو بر زد سراز چشمه شیر شید    جهان گشت چون روی رومی سپید
بزد نای رویین و برشد خروش    زمین آمد از نعل اسبان بجوش
سپه را بیاراست و خود برنشست    یکی گرز پرخاش دیده بدست
شمردند بر میمنه سه هزار    زره دار و کارآزموده سوار
فرستاده بر میسره همچنین    سواران جنگی و مردان کین
بیک دست بر بود آذر گشسب    پرستنده فرخ ایزد گشسب
بدست چپش بود پیدا گشسب    که بگذاشتی آب دریا براسب
پس پشت ایشان یلان سینه بود    که با جوشن و گرز دیرینه بود
به پیش اندرون بود همدان گشسب    که درنی زدی آتش از سم اسب
ابا هر یکی سه هزار از یلان    سواران جنگی و جنگ آوران
خروشی برآمد ز پیش سپاه    که ای گرزداران زرین کلاه
ز لشکر کسی کو گریزد ز جنگ    اگر شیر پیش آیدش گر پلنگ
به یزدان که از تن ببرم سرش    به آتش بسوزم تن و پیکرش
ز دو سوی لشکرش دو راه بود    که بگریختن راه کوتاه بود
برآورد ده رش بگل هر دو راه    همی‌بود خود در میان سپاه
دبیر بزرگ جهاندار شاه    بیامد بر پهلوان سپاه
بدو گفت کاین را خود اندازه نیست    گزاف زبان تو را تازه نیست
زلشکر نگه کن برین رزمگاه    چو موی سپیدیم و گاو سیاه
بدین جنگ تنگی به ایران شود    برو بوم ما پاک ویران شود
نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه    ز بس تیغ داران توران گروه
یکی بر خروشید بهرام سخت    ورا گفت کای بد دل شوربخت
تو را از دواتست و قرطاس بر    ز لشکر که گفتت که مردم شمر


همچنین مشاهده کنید