شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

داستان دوازده رخ (۲)


برد سوی خوارزم کوس بزرگ    سپاهی بکردار درنده گرگ
زند بر در شهر خوارزم گاه    ابا شیده‌ی رزم زن کینه خواه
سپاه چهارم بگودرز داد    چه مایه ورا پند و اندرز داد
که رو با بزرگان ایران بهم    چو گرگین و چون زنگه و گستهم
زواره فریبرز و فرهاد و گیو    گرازه سپهدار و رهام نیو
بفرمود بستن کمرشان بجنگ    سوی رزم توران شدن بی درنگ
سپهدار گودرز کشوادگان    همه پهلوانان و آزادگان
نشستند بر زین بفرمان شاه    سپهدار گودرز پیش سپاه
بگودرز فرمود پس شهریار    چو رفتی کمر بسته‌ی کارزار
نگر تا نیازی به بیداد دست    نگردانی ایوان آباد پست
کسی کو بجنگت نبندد میان    چنان ساز کش از تو ناید زیان
که نپسندد از ما بدی دادگر    سپنجست گیتی و ما برگذر
چو لشکر سوی مرز توران بری    من تیز دل را بتش سری
نگر تا نجوشی بکردار طوس    نبندی بهر کار بر پیل کوس
جهاندیده‌ای سوی پیران فرست    هشیوار وز یادگیران فرست
بپند فراوانش بگشای گوش    برو چادر مهربانی بپوش
بهر کار با هر کسی دادکن    ز یزدان نیکی دهش یاد کن
چنین گفت سالار لشکر بشاه    که فرمان تو برتر از شید و ماه
بدان سان شوم کم تو فرمان دهی    تو شاه جهانداری و من رهی
برآمد خروش از در پهلوان    ز بانگ تبیره زمین شد نوان
بلشکر گه آمد دمادم سپاه    جهان شد ز گرد سواران سیاه
به پیش سپاه اندرون پیل شست    جهان پست گشته ز پیلان مست
وزان ژنده پیلان جنگی چهار    بیاراسته از در شهریار
نهادند بر پشتشان تخت زر    نشستنگه شاه با زیب و فر
بگودرز فرمود تا بر نشست    بران تخت زر از بر پیل مست
برانگیخت پیلان و برخاست گرد    مر آن را بنیک اختری یاد کرد
که از جان پیران برآریم دود    بران سان که گرد پی پیل بود
بی آزار لشکر بفرمان شاه    همی رفت منزل بمنزل سپاه
چو گودرز نزدیک زیبد رسید    سران را ز لشکر همی برگزید
هزاران دلیران خنجر گزار    ز گردان لشکر دلاور سوار
از ایرانیان نامور ده‌هزار    سخن گوی و اندر خور کارزار
سپهدار پس گیو را پیش خواند    همه گفته‌ی شاه با او براند
بدو گفت کای پور سالار سر    برافراخته سر ز بسیار سر
گزین کردم اندر خورت لشکری    که هستند سالار هر کشوری
بدان تا بنزدیک پیران شوی    بگویی و گفتار او بشنوی
بگویی به پیران که من با سپاه    بزیبد رسیدم بفرمان شاه
شناسی تو گفتار و کردار خویش    بی آزاری و رنج و تیمار خویش
همه شهر توران بدی را میان    ببستند با نامدار کیان
فریدون فرخ که با داغ و درد    ز گیتی بشد دیده پر آب زرد
پر از درد ایران پر از داغ شاه    که با سوک ایرج نتابید ماه
ز ترکان تو تنها ازان انجمن    شناسی بمهر و وفا خویشتن
دروغست بر تو همین نام مهر    نبینم بدلت اندر آرام مهر
همانست کن شاه آزرمجوی    مرا گفت با او همه نرم گوی
ازان کو بکارسیاوش رد    بیفگند یک روز بنیاد بد
بنزد منش دستگاهست نیز    ز خون پدر بیگناهست نیز
گناهی که تا این زمان کرده‌ای    ز شاهان گیتی که آزرده‌ای
همی شاه بگذارد از تو همه    بدی نیکی انگارد از تو همه
نباید که بر دست ما بر تباه    شوی بر گذشته فراوان گناه
دگر کز پی جنگ افراسیاب    زمانه همی بر تو گیرد شتاب
بزرگان ایران و فرزند من    بخوانند بر تو همه پند من
سخن هرچ دانی بدیشان بگوی    وزیشان همیدون سخن بازجوی
اگر راست باشد دلت با زبان    گذشتی ز تیمار و رستی بجان
بر و بوم و خویشانت آباد گشت    ز تیغ منت گردن آزاد گشت
ور از تو پدیدار آید گناه    نماند بتو مهر و تخت و کلاه
نجویم برین کینه آرام و خواب    من و گرز و میدان افراسیاب
کزو شاه ما را بکین خواستن    نباید بسی لشکر آراستن
مگر پند من سربسر بشنوی    بگفتار هشیار من بگروی
نخستین کسی کو پی افگند کین    بخون ریختن برنوشت آستین
بخون سیاوش یازید دست    جهانی به بیداد بر کرد پست
بسان سگانش ازان انجمن    ببندی فرستی بنزدیک من
بدان تا فرستم بنزدیک شاه    چه شان سر ستاند چه بخشد کلاه
تو نشنیدی آن داستان بزرگ    که شیر ژیان آورد پیش گرگ
که هر کو بخون کیان دست آخت    زمانه بجز خاک جایش نساخت
دگر هرچ از گنج نزدیک تست    همه دشمن جان تاریک تست
ز اسپان پرمایه و گوهران    ز دیبا و دینار وز افسران
ز ترگ و ز شمشیر و برگستوان    ز خفتان، وز خنجر هندوان
همه آلت لشکر و سیم و زر    فرستی بنزدیک ما سربسر
به بیداد کز مردمان بستدی    فراز آوریدی ز دست بدی
بدان باز خری مگر جان خویش    ازین درکنی زود درمان خویش
چه اندر خور شهریارست ازان    فرستم بنزدیک شاه جهان
ببخشیم دیگر همه بر سپاه    بجای مکافات کرده گناه
و دیگر که پور گزین ترا    نگهبان گاه و نگین ترا
برادرت هر دو سران سپاه    که همزمان برآرند گردن بماه
چو هر سه بدین نامدار انجمن    گروگان فرستی بنزدیک من
بدان تا شوم ایمن از کار تو    برآرد درخت وفا بار تو
تو نیز آنگهی برگزینی دو راه    یکی راه‌جویی بنزدیک شاه
ابا دودمان نزد خسرو شوی    بدان سایه‌ی مهر او بغنوی
کنم با تو پیمان که خسرو ترا    بخورشید تابان برآرد سرا
ز مهر دل او تو آگه تری    کزو هیچ ناید چز از بهتری
بشویی دل از مهر افراسیاب    نبینی شب تیره او را بخواب
گر از شاه ترکان بترسی ز بد    نخواهی که آیی بایران سزد
بپرداز توران و بنشین بچاج    ببر تخت ساج و بر افراز تاج
ورت سوی افراسیابست رای    برو سوی او جنگ ما را مپای
اگر تو بخواهی بسیچید جنگ    مرا زور شیرست و چنگ پلنگ
بترکان نمانم من از تخت بهر    کمان من ابرست و بارانش زهر
بسیچیده‌ی جنگ خیز اندرآی    گرت هست با شیر درنده پای
چو صف برکشید از دو رویه سپاه    گنهکار پیدا شد از بیگناه
گرین گفته‌های مرا نشنوی    بفرجام کارت پشیمان شوی
پشیمانی آنگه نداردت سود    که تیغزمانه سرت را درود
بگفت این سخن پهلوان با پسر    که بر خوان بپیران همه دربدر
ز پیش پدر گیو شد تا ببلخ    گرفته بیاد آن سخنهای تلخ
فرود آمد و کس فرستاد زود    بران سان که گودرز فرموده بود
همان شب سپاه اندر آورد گرد    برفت از در بلخ تا ویسه گرد
که پیران بدان شهر بد با سپاه    که دیهیم ایران همی جست و گاه
فرستاده چون سوی پیران رسید    سپدار ایران سپه را بدید
بگفتند کمد سوی بلخ گیو    ابا ویژگان سپهدار نیو
چو بشنید پیران برافراخت کوس    شد از سم اسبان زمین آبنوس
ده و دو هزارش ز لشکر سوار    فراز آمد اندر خور کارزار
ازیشان دو بهره هم آنجا بماند    برفت و جهاندیدگانرا بخواند
بیامد چو نزدیک جیحون رسید    بگرد لب آب لشکر کشید
بجیحون پر از نیزه دیوار کرد    چو با گیو گودرز دیدار کرد
دو هفته شد اندر سخنشان درنگ    بدان تا نباشد به بیداد جنگ
ز هر گونه گفتند و پیران شنید    گنهکاری آمد ز ترکان پدید
بزرگان ایران زمان یافتند    بریشان بگفتار بشتافتند
برافگند یپران هم اندر شتاب    نوندی بنزدیک افراسیاب
که گودرز کشوادگان با سپاه    نهاد از بر تخت گردان کلاه
فرستاده آمد بنزدیک من    گزین پور او مهتر انجمن
مار گوش و دل سوی فرمان تست    بپیمان روانم گروگان تست


همچنین مشاهده کنید