دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

داستان خاقان چین (۱۰)


بپوشید کافور خفتان جنگ    همه شهر با او بسان پلنگ
کمندافگن و زورمندان بدند    بزرم اندرون پیل دندان بدند
چو گستهم گیتی بران گونه دید    جهان در کف دیو وارونه دید
بفرمود تا تیر باران کنند    بریشان کمین سواران کنند
چنین گفت کافور با سرکشان    که سندان نگیرد ز پیکان نشان
همه تیغ و گرز و کمند آورید    سر سرکشان را ببند آورید
زمانی بران سان برآویختند    که آتش ز دریا برانگیختند
فراوان ز ایرانیان کشته شد    بسر بر سپهر بلا گشته شد
ببیژن چنین گفت گستهم زود    که لختی عنانت بباید بسود
برستم بگویی که چندین مایست    بجنبان عنان با سواری دویست
بشد بیژن گیو برسان باد    سخن بر تهمتن همه کرد یاد
گران کرد رستم زمانی رکیب    ندانست لشکر فراز از نشیب
بدانسان بیامد بدان رزمگاه    که باد اندر آید ز کوه سیاه
فراوان ز ایرانیان کشته دید    بسی سرکش از جنگ برگشته دید
بکافور گفت ای سگ بدگهر    کنون رزم و رنج تو آمد بسر
یکی حمله آورد کافور سخت    بران بارور خسروانی درخت
بینداخت تیغی بکردار تیر    که آید مگر بر یل شیرگیر
بپیش اندر آورد رستم سپر    فرو ماند کافور پرخاشخر
کمندی بینداخت بر سوی طوس    بسی کرد رستم برو بر فسوس
عمودی بزد بر سرش پور زال    که بر هم شکستش سر و ترگ و یال
چنین تا در دژ یکی حمله برد    بزرگان نبودند پیدا ز خرد
در دژ ببستند وز باره تیز    برآمد خروشیدن رستخیز
بگفتند کای مرد بازور و هوش    برین گونه با ما بکینه مکوش
پدر نام تو چون بزادی چه کرد    کمندافگنی گر سپهر نبرد
دریغست رنج اندرین شارستان    که داننده خواند ورا کارستان
چو تور فریدون ز ایران براند    ز هر گونه دانندگان را بخواند
یکی باره افگند زین گونه پی    ز سنگ و ز خشت و ز چوب و ز نی
برآودر ازینسان بافسون و رنج    بپالود رنج و تهی کرد گنج
بسی رنج بردند مردان مرد    کزین باره‌ی دژ برآرند گرد
نبدکس بدین شارستان پادشا    بدین رنج بردن نیارد بها
سلیحست و ایدر بسی خوردنی    بزیر اندرون راه آوردنی
اگر سالیان رنج و رزم آوری    نباشد بدستت جز از داوری
نیاید برین باره بر منجنیق    از افسون سلم و دم جاثلیق
چو بشنید رستم پر اندیشه شد    دلش از غم و درد چون بیشه شد
یکی رزم کرد آن نه بر آرزوی    سپاه اندر آورد بر چار سوی
بیک روی گودرز و یک روی طوس    پس پشت او پیل با بوق و کوس
بیک روی بر لشکر زابلی    زره‌دار با خنجر کابلی
چو آن دید دستم کمان برگرفت    همه دژ بدو ماند اندر شگفت
هر آنکس که از باره سر بر زدی    زمانه سرش را بهم در زدی
ابا مغز پیکان همی راز گفت    ببدسازگاری همی گشت جفت
بن باره زان پس بکندن گرفت    ز دیوار مردم فگندن گرفت
ستونها نهادند زیر اندرش    بیالود نفط سیاه از برش
چو نیمی ز دیوار دژکنده شد    بچوب اندر آتش پراگنده شد
فرود آمد آن باره‌ی تور گرد    ز هر سو سپاه اندر آمد بگرد
بفرمود رستم که جنگ آورید    کمانها و تیر خدنگ آورید
گوان از پی گنج و فرزند خویش    همان از پی بوم و پیوند خویش
همه سر بدادند یکسر بباد    گرامی‌تر آنکو ز مادر نزاد
دلیران پیاده شدند آن زمان    سپرهای چینی و تیر و کمان
برفتند با نیزه‌داران بهم    بپیش اندرون بیژن و گستهم
دم آتش تیز و باران تیر    هزیمت بود زان سپس ناگزیر
چو از باره‌ی دژ بیرون شدند    گریزان گریزان بهامون شدند
در دژ ببست آن زمان جنگجوی    بتاراج و کشتن نهادند روی
چه مایه بکشتند و چندی اسیر    ببردند زان شهر برنا و پیر
بسی سیم و زر و گرانمایه چیز    ستور و غلام و پرستار نیز
تهمتن بیامد سر و تن بشست    بپیش جهانداور آمد نخست
ز پیروز گشتن نیایش گرفت    جهان آفرین را ستایش گرفت
بایرانیان گفت با کردگار    بیامد نهانی هم از آشکار
بپیروزی اندر نیایش کنید    جهان آفرین را ستایش کنید
بزرگان بپیش جهان‌آفرین    نیایش گرفتند سر بر زمین
چو از پاک یزدان بپرداختند    بران نامدار آفرین ساختند
که هر کس که چون تو نباشد بجنگ    نشستن به آید بنام و بننگ
تن پیل داری و چنگال شیر    زمانی نباشی ز پیگار سیر
تهمتن چنین گفت کین زور و فر    یکی خلعتی باشد از دادگر
شما سربسر بهره دارید زین    نه جای گله‌ست از جهان آفرین
بفرمود تا گیو با ده هزار    سپردار و بر گستوان ور سوار
شود تازیان تا بمرز ختن    نماند که ترکان شوند انجمن
چو بنمود شب جعد زلف سیاه    از اندیشه خمیده شد پشت ماه
بشد گیو با آن سواران جنگ    سه روز اندر آن تاختن شد درنگ
بدانگه که خورشید بنمود تاج    برآمد نشست از بر تخت عاج
ز توران بیامد سرافراز گیو    گرفته بسی نامداران نیو
بسی خوب چهر بتان طراز    گرانمایه اسپان و هرگونه ساز
فرستاد یک نیمه نزدیک شاه    ببخشید دیگر همه بر سپاه
وزان پس چو گودرز و چون طوس و گیو    چو گستهم و شیدوش و فرهاد نیو
ابا بیژن گیو برخاستند    یکی آفرین نو آراستند
چنین گفت گودرز کای سرفراز    جهان را بمهر تو آمد نیاز
نشاید که بی‌آفرین تو لب    گشاییم زین پس بروز و بشب
کسی کو بپیمود روی زمین    جهان دید و آرام و پرخاش و کین
بیک جای زین بیش لشکر ندید    نه از موبد سالخورده شنید
ز شاهان و پیلان وز تخت عاج    ز مردان و اسپان و از گنج و تاج
ستاره بدان دشت نظاره بود    که این لشکر از جنگ بیچاره بود
بگشتیم گرد دژ ایدر بسی    ندیدیم جز کینه درمان کسی
که خوشان بدیم از دم اژدها    کمان تو آورد ما را رها
توی پشت ایران و تاج سران    سزاوار و ما پیش تو کهتران
مکافات این کار یزدان کند    که چهر تو همواره خندان کند
بپاداش تو نیست‌مان دسترس    زبانها پر از آفرینست و بس
بزرگیت هر روز بافزون ترست    هنرمند رخش تو صد لشکرست
تهمتن بریشان گرفت آفرین    که آباد بادا بگردان زمین
مرا پشت ز آزادگانست راست    دل روشنم بر زبانم گواست
ازان پس چنین گفت کایدر سه روز    بباشیم شادان و گیتی فروز
چهارم سوی جنگ افراسیاب    برانیم و آتش برآریم ز آب
همه نامداران بگفتار اوی    ببزم و بخوردند نهادند روی
پس آگاهی آمد بافراسیاب    که بوم و بر از دشمنان شد خراب
دلش زان سخن پر ز تیمار شد    همه پرنیان بر تنش خار شد
بدل گفت پیگار او کار کیست    سپاهست بسیار و سالار کیست
گر آنست رستم که من دیده‌ام    بسی از نبردش بپیچیده‌ام
بپیچید وزان پس بواز گفت    که با او که داریم در جنگ جفت
یکی کودکی بود برسان نی    که من لشکر آورده بودم بری
بیامد تن من ز زین برگرفت    فرو ماند زان لشکر اندر شگفت
چنین گفت لشکر بافراسیاب    که چندین سر از جنگ رستم متاب
تو آنی که از خاک آوردگاه    همی جوش خون اندر آری بماه
سلیحست بسیار و مردان جنگ    دل از کار رستم چه داری بتنگ
ز جنگ سواری تو غمگین مشو    نگه کن بدین نامداران نو
چنان دان که او یکسر از آهنست    اگر چه دلیرست هم یک تنست
سخنهای کوتاه زو شد دراز    تو با لشکری چاره‌ی او را بساز
سرش را ز زین اندرآور بخاک    ازان پس خود از شاه ایران چه باک
نه کیخسرو آباد ماند نه گنج    نداریم این زرم کردن برنج
نگه کن بدین لشکر نامدار    جوانان و شایسته‌ی کارزار
ز بهر بر و بوم و پیوند خویش    زن و کودک خرد و فرزند خویش


همچنین مشاهده کنید