پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

پادشاهی کیخسرو شصت سال بود (۳)


جهاندار از آن پس به گنجور گفت    که ده جام زرین بیار از نهفت
شمامه نهاده در آن جام زر    ده از نقره‌ی خام با شش گهر
پر از مشک جامی ز یاقوت زرد    ز پیروزه دیگر یکی لاژورد
عقیق و زمرد بر او ریخته    به مشک و گلاب آندرآمیخته
پرستنده‌ای با کمر ده غلام    ده اسپ گرانمایه زرین ستام
چنین گفت کین هدیه آن را که تاو    بود در تنش روز جنگ تژاو
سرش را بدین بارگاه آورد    به پیش دلاور سپاه آورد
ببر زد بدین گیو گودرز دست    میان رزم آن پهلوان را ببست
گرانمایه خوبان و آن خواسته    ببردند پیش وی آراسته
همی خواند بر شهریار آفرین    که بی تو مبادا کلاه و نگین
وزان پس به گنجور فرمود شاه    که ده جام زرین بنه پیش گاه
برو ریز دینار و مشک و گهر    یکی افسری خسروی با کمر
چنین گفت کین هدیه آن را که رنج    ندارد دریغ از پی نام و گنج
از ایدر شود تا در کاسه رود    دهد بر روان سیاوش درود
ز هیزم یکی کوه بیند بلند    فزونست بالای او ده کمند
چنان خواست کان ره کسی نسپرد    از ایران به توران کسی نگذرد
دلیری از ایران بباید شدن    همه کاسه رود آتش اندر زدن
بدان تا گر آنجا بود رزمگاه    پس هیزم اندر نماند سپاه
همان گیو گفت این شکار منست    برافروختن کوه کار منست
اگر لشکر آید نترسم ز رزم    برزم اندرون کرگس آرم ببزم
«ره لشکر از برف آسان کنم    دل ترک از آن هراسان کنم»
همه خواسته گیو را داد شاه    بدو گفت کای نامدار سپاه
که بی تیغ تو تاج روشن مباد    چنین باد و بی بت برهمن مباد
بفرمود صد دیبه‌ی رنگ رنگ    که گنجور پیش آورد بی‌درنگ
هم از گنج صد دانه خوشاب جست    که آب فسردست گفتی درست
ز پرده پرستار پنج آورید    سر جعد از افسر شده ناپدید
چنین گفت کین هدیه آن را سزاست    که برجان پاکش خرد پادشاست
دلیرست و بینا دل و چرب‌گوی    نه برتابد از شیر در جنگ روی
پیامی برد نزد افراسیاب    ز بیمش نیارد بدیده در آب
ز گفتار او پاسخ آرد بمن    که دانید از این نامدار انجمن
بیازید گرگین میلاد دست    بدان راه رفتن میان راببست
پرستار و آن جامه‌ی زرنگار    بیاورد با گوهر شاهوار
ابر شهریار آفرین کرد و گفت    که با جان خسرو خرد باد جفت
چو روی زمین گشت چون پر زاغ    ز افراز کوه اندر آمد چراغ
سپهبد بیامد بایوان خویش    برفتند گردان سوی خان خویش
می آورد و رامشگران را بخواند    همه شب همی زر و گوهر فشاند
چو از روز شد کوه چون سندروس    بابر اندر آمد خروش خروس
تهمتن بیامد به درگاه شاه    ز ترکان سخن رفت وز تاج و گاه
زواره فرامرز با او بهم    همی رفت هر گونه از بیش و کم
چنین گفت رستم به شاه زمین    که ای نامبردار باآفرین
بزاولستان در یکی شهر بود    کزان بوم و بر تور را بهر بود
منوچهر کرد آن ز ترکان تهی    یکی خوب جایست با فرهی
چو کاوس شد بی‌دل و پیرسر    بیفتاد ازو نام شاهی و فر
همی باژ و ساوش بتوران برند    سوی شاه ایران همی ننگرند
فراوان بدان مرز پیلست و گنج    تن بیگناهان از ایشان برنج
ز بس کشتن و غارت و تاختن    سر از باژ ترکان برافراختن
کنون شهریاری بایران تراست    تن پیل و چنگال شیران تراست
یکی لشکری باید اکنون بزرگ    فرستاد با پهلوانی سترگ
اگر باژ نزدیک شاه آورند    وگر سر بدین بارگاه آورند
چو آن مرز یکسر بدست آوریم    بتوران زمین بر شکست آوریم
برستم چنین پاسخ آورد شاه    که جاوید بادی که اینست راه
ببین تا سپه چند باید بکار    تو بگزین از این لشکر نامدار
زمینی که پیوسته‌ی مرز تست    بهای زمین درخور ارز تست
فرامرز را ده سپاهی گران    چنان چون بباید ز جنگ‌آوران
گشاده شود کار بر دست اوی    بکام نهنگان رسد شصت اوی
رخ پهلوان گشت ازان آبدار    بسی آفرین خواند بر شهریار
بفرمود خسرو بسالار بار    که خوان از خورشگر کند خواستار
می آورد و رامشگران را بخواند    وز آواز بلبل همی خیره ماند
سران با فرامرز و با پیلتن    همی باده خوردند بر یاسمن
غریونده نای و خروشنده چنگ    بدست اندرون دسته‌ی بوی و رنگ
همه تازه‌روی و همه شاددل    ز درد و غمان گشته آزاددل
ز هرگونه گفتارها راندند    سخنهای شاهان بسی خواندند
که هر کس که در شاهی او داد داد    شود در دو گیتی ز کردار شاد
همان شاه بیدادگر در جهان    نکوهیده باشد بنزد مهان
به گیتی بماند از او نام بد    همان پیش یزدان سرانجام بد
کسی را که پیشه بجز داد نیست    چنو در دو گیتی دگر شاد نیست
چو خورشید تابان برآمد ز کوه    سراینده آمد ز گفتن ستوه
تبیره برآمد ز درگاه شاه    رده برکشیدند بر بارگاه
ببستند بر پیل رویینه خم    برآمد خروشیدن گاودم
نهادند بر کوهه‌ی پیل تخت    ببار آمد آن خسروانی درخت
بیامد نشست از بر پیل شاه    نهاده بسر بر ز گوهر کلاه
یکی طوق پر گوهر شاهوار    فروهشته از تاج دو گوشوار
بزد مهره بر کوهه‌ی ژنده پیل    زمین شد بکردار دریای نیل
ز تیغ و ز گرز و ز کوس و ز گرد    سیه شد زمین آسمان لاژورد
تو گفتی بدام اندرست آفتاب    وگر گشت خم سپهر اندر آب
همی چشم روشن عنانرا ندید    سپهر و ستاره سنان را ندید
ز دریای ساکن چو برخاست موج    سپاه اندر آمد همی فوج فوج
سراپرده بردند ز ایوان بدشت    سپهر از خروشیدن آسیمه گشت
همی زد میان سپه پیل گام    ابا زنگ زرین و زرین ستام
یکی مهره در جام بر دست شاه    بکیوان رسیده خروش سپاه
چو بر پشت پیل آن شه نامور    زدی مهره بر جام و بستی کمر


همچنین مشاهده کنید