پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

رزم خاقان چین با هیتالیان (۲)


بزرگان داننده برخاستند    همه پاسخش را بیاراستند
گرفتند یک سر برو آفرین    که ای شاه نیک اختر و پاکدین
همه مرز هیتال آهرمنند    دورویند واین مرز را دشمنند
بریشان سزد هرچ آید ز بد    هم از شاه گفتار نیکو سزد
ازیشان اگر نیستی کین و درد    جز از خون آن شاه آزادمرد
بکشتند پیروز را ناگهان    چنان شهریاری چراغ جهان
مبادا که باشند یک روز شاد    که هرگز نخیزد ز بیداد داد
چنینست بادافره دادگر    همان بدکنش را بد آید به سر
ز خاقان اگر شاه راند سخن    که دارد به دل کین و درد کهن
سزد گر ز خویشان افراسیاب    بدآموز دارد دو دیده پرآب
دگر آنک پیروز شد دل گرفت    اگر زو بترسی نباشد شگفت
ز هیتال وز لشکر غاتفر    مکن یاد وتیمار ایشان مخور
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب    زخاقان که بنشست ازان روی آب
به روشن روان کار ایشان بساز    تویی درجهان شاه گردن فراز
فروغ از تو گیرد روان و خرد    انوشه کسی کو روان پرورد
تو داناتری از بزرگ انجمن    نبایدت فرزانه و رای زن
تو را زیبد اندر جهان تاج وتخت    که با فر و برزی و با رای و بخت
اگر شاه سوی خراسان شود    ازین پادشاهی هراسان شود
هرآن گه که بینند بی‌شاه بوم    زمان تا زمان لشکر آید ز روم
از ایرانیان باز خواهند کین    نماند بروبوم ایران زمین
نه کس پای برخاک ایران نهاد    نه زین پادشاهی ببد کرد یاد
اگر شاه را رای کینست وجنگ    ازو رام گردد به دریا نهنگ
چو بشنید ز ایرانیان شهریار    ز بزم وز پرخاش وز کارزار
کسی را نبد گرد رزم آرزوی    به بزم و بناز اندرون کرده خوی
بدانست شاه جهان کدخدای    که اندر دل بخردان چیست رای
چنین داد پاسخ که یزدان سپاس    کزو دارم اندر دو گیتی هراس
که ایشان نجستند جز خواب وخورد    فراموش کردند گرد نبرد
شما را بر آسایش و بزمگاه    گران شد چنینتان سر از رزمگاه
تن آسان شود هرک رنج آورد    ز رنج تنش باز گنج آورد
به نیروی یزدان سرماه را    بسیجیم یک سر همه راه را
به سوی خراسان کشم لشکری    بخواهم سپاهی ز هرکشوری
جهان از بدان پاک بی‌خوکنم    بداد ودهش کشوری نو کنم
همه نامداران فروماندند    به پوزش برو آفرین خواندند
که ای شاه پیروز با فر و داد    زمانه به دیدار توشاد باد
همه نامداران تو را بنده‌ایم    به فرمان و رایت سرافگنده‌ایم
هرآنگه که فرمان دهد کارزار    نبیند ز ما کاهلی شهریار
ازان پس چو بنشست با رای‌زن    بزرگان وکسری شدند انجمن
همی‌بود ازین گونه تا ماه نو    برآمد نشست از برگاه نو
تو گفتی که جامی ز یاقوت زرد    نهادند بر چادر لاژورد
بدیدند بر چهره‌ی شاه ماه    خروشی برآمد ز درگاه شاه
چو برزد سر از کوه رخشان چراغ    زمین شد به کردار زرین جناغ
خروش آمد و ناله‌ی گاو دم    ببستند بر پیل رویینه خم
دمادم به لشکر گه آمد سپاه    تبیره زنان برگرفتند راه
بدرگاه شد یزدگرد دبیر    ابا رای‌زن موبد اردشیر
نبشتند نامه به هر کشوری    بهر نامداری و هرمهتری
که شد شاه با لشکر از بهر رزم    شما کهتری را مسازید بزم
بفرمود نامه بخاقان چین    فغانیش راهم بکرد آفرین
یکی لشکری از مداین براند    که روی زمین جز بدریا نماند
زمین کوه تاکوه یک سر سپاه    درفش جهاندار بر قلبگاه
یکی لشکری سوی گرگان کشید    که گشت آفتاب از جهان ناپدید
بیاسود چندی ز بهر شکار    همی‌گشت درکوه و در مرغزار
بسغد اندرون بود خاقان که شاه    به گرگان همی رای زد با سپاه
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب    شده سغد یکسر چو دریای آب
همی‌گفت خاقان سپاه مرا    زمین برنتابد کلاه مرا
از ایدر سپه سوی ایران کشیم    وز ایران به دشت دلیران کشیم
همه خاک ایران به چین آوریم    همان تازیان را بدین آوریم
نمانم که کس تاج دارد نه تخت    نه اورنگ شاهی نه از تخت بخت
همی‌بود یک چند باگفت وگوی    جهانجوی با لشکری جنگجوی
چنین تا بیامد ز شاه آگهی    کز ایران بجنبید با فرهی
وزان به خت پیروزی و دستگاه    ز دریا به دریا کشیده سپاه
بپیچید خاقان چو آگاه شد    به رزم اندرون راه کوتاه شد
به اندیشه بنشست با رای‌زن    بزرگان لشکر شدند انجمن
سپهدار خاقان به دستور گفت    که این آگهی خوار نتوان نهفت
شنیدم که کسری به گرگان رسید    همه روی کشور سپه گسترید
ندارد همانا ز ما آگاهی    وگر تارک از رای دارد تهی
ز چین تا به جیحون سپاه منست    جهان زیر فر کلاه منست
مرا پیش او رفت باید به جنگ    بپوشد درم آتش نام وننگ
گماند کزو بگذری راه نیست    و گر در زمانه جز او شاه نیست
بیاگاهد اکنون چومن جنگجوی    شوم با سواران چین پیش اوی
خردمند مردی به خاقان چین    چنین گفت کای شهریار زمین
تو با شاه ایران مکن رزم یاد    مده پادشاهی و لشکر به باد
ز شاهان نجوید کسی جای اوی    مگر تیره باشد دل و رای اوی
که با فر او تخت را شاه نیست    بدیدار او در فلک ماه نیست
همی باژ خواهد ز هند وز روم    ز جایی که گنجست و آباد بوم
خداوند تاجست و زیبای تخت    جهاندار و بیدار و پیروز بخت
چوبشنید خاقان ز موبد سخن    یکی رای شایسته افگند بن
چنین گفت با کاردان راه‌جوی    که این را چه بیند خردمند روی
دوکارست پیش اندرون ناگزیر    که خامش نشاید بدن خیره خیر
که آن را به پایان جز از رنج نیست    به از بر پراگندن گنج نیست
ز دینار پوشش نیاید نه خورد    نه گستردنی روز ننگ و نبرد
بدو ایمنی باید و خوردنی    همان پوشش و نغز گستردنی
هرآنکس که از بد هراسان شود    درم خوار گیرد تن آسان شود
ز لشکر سخنگوی ده برگزید    که دانند گفتار دانا شنید
یکی نامه بنبشت با آفرین    سخندان چینی چو ار تنگ چین
برفت آن خرد یافته ده سوار    نهان پرسخن تا درشهریار
به کسری چو برداشتند آگهی    بیاراست ایوان شاهنشهی
بفرمود تا پرده برداشتند    ز درگاهشان شاد بگذاشتند
برفتند هر ده برشهریار    ابا نامه و هدیه و با نثار
جهاندار چون دید بنواختشان    ز خاقان بپرسید و بنشاختشان
نهادند سر پیش او بر زمین    بدادند پیغام خاقان چین
به چینی یکی نامه‌ای برحریر    فرستاده بنهاد پیش دبیر
دبیر آن زمان نامه خواندن گرفت    همه انجمن ماند اندر شگفت
سر نامه بود از نخست آفرین    ز دادار بر شهریار زمین
دگر سر فرازی و گنج و سپاه    سلیح وبزرگی نمودن به شاه
سه دیگر سخن آنک فغفور چین    مراخواند اندر جهان آفرین
مرا داد بی‌آرزو دخترش    نجویند جز رای من لشکرش
وزان هدیه کز پیش نزدیک شاه    فرستاد وهیتال بستد ز راه
بران کینه رفتم من از شهر چاج    که بستانم از غاتفر گنج وتاج
بدان گونه رفتم ز گلزریون    که شد لعلگون آب جیحون ز خون
چو آگاهی آمد به ماچین و چین    بگوینده برخواندیم آفرین
ز پیروزی شاه ومردانگی    خردمندی و شرم و فرزانگی
همه دوستی بودی اندرنهان    که جوییم باشهریار جهان
چو آن نامه بشنید و گفتار اوی    بزرگی ومردی وبازار اوی
فرستاده راجایگه ساختند    ستودند بسیار و بنواختند
چو خوان ومی آراستی میگسار    فرستاده راخواستی شهریار
ببودند یک ماه نزدیک شاه    به ایوان بزم و به نخچیرگاه
یکی بارگه ساخت روزی به دشت    ز گردسواران هوا تیره گشت
همه مرزبانان زرین کمر    بلوچی و گیلی به زرین سپر
سراسر بدان بارگاه آمدند    پرستنده نزدیک شاه آمدند
چوسیصدز پیلان زرین ستام    ببردند وشمشیر زرین نیام
درخشیدن تیغ و ژوپین وخشت    توگویی که زر اندر آهن سرشت
بدیبا بیاراسته پشت پیل    بدو تخت پیروزه هم رنگ نیل
زمین پرخروش وهوا پر ز جوش    همی کر شد مردم تیزگوش
فرستاده‌ی بردع وهند و روم    ز هر شهریاری ز آباد بوم
ز دشت سواران نیزه گزار    برفتند یک سر سوی شهریار
به چینی نمود آنک شاهی کراست    ز خورشید تا پشت ماهی کراست
هوا پر شد از جوش گرد سوار    زمین پرشد از آلت کار زار
به دشت اندر آورد گه ساختند    سواران جنگی همی‌تاختند
به کوپال و تیغ و بتیر و کمان    بگشتند گردنکشان یک زمان
همه دشت ژوپین‌زن و نیزه‌دار    به یک سو پیاده به یک سو سوار
فرستاده‌گان را ز هر کشوری    ز هر نامداری و هر مهتری
شگفت آمد از لشکر و ساز اوی    همان چهره و نام وآواز اوی
فرستادگان یک به دیگر به راز    بگفتند کین شاه گردن‌فراز
هنر جوید وهیچ پیچد عنان    به کردار پیکر نماید سنان
هنرگرد نمودی به ما شهریار    ازو داشتی هر یکی یادگار
چو هریک برفتی برشاه خویش    سخن داشتی یارهمراه خویش
بگفتی که چون شاه نوشین‌روان    بدیده نبینند پیر و جوان
سخن هرچ گفتند اندر نهان    بگفتند با شهریار جهان
به گنجور فرمود پس شهریار    که آرد به دشت آلت کارزار
بیاورد خفتان وخود و زره    بفرمود تا برگشاید گره
گشاده برون کرد زورآزمای    نبرداشتی جوشن او زجای


همچنین مشاهده کنید