سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

آغاز داستان (۶)


فرستاده را گفت سوی هری    همی رو چو پیدا شود لشکری
چنان دان که بهرام کنداورست    مپندار کان لشکری دیگرست
ازان راه نزدیک بهرام پوی    سخن هرچ بشنیدی آن را بگوی
بگویش که من با نوید و خرام    بگسترد خواهم یکی خوب دام
نباید که پیدا شود راز تو    گر او بشنود نام و آواز تو
من او را بدامت فراز آورم    سخنهای چرب و دراز آورم
برآراست خراد برزین به راه    بیامد بران سو که فرمود شاه
چو بهرام را دید با او بگفت    سخنها کجا داشت اندر نهفت
وزان جایگه شد سوی ساوه شاه    بجایی که بد گنج و پیل و سپاه
ورا دید بستود و بردش نماز    شنیده همی‌گفت با او به راز
بیفزود پیغامش از هر دری    بدان تا شود لشکر اندر هری
چوآمد به دشت هری نامدار    سراپرده زد بر لب جویبار
طلایه بیامد ز لشکر به راه    بدیدند بهرام را با سپاه
طلایه بدید آن دلاور سپاه    بیامد دوان تا بر ساوه شاه
بگفت آنک با نامور مهتری    یکی لشکر آمد به دشت هری
سخنها چو بشنید زو ساوه شاه    پر اندیشه شد مرد جوینده راه
ز خیمه فرستاده را باز خواند    به تندی فراوان سخنها براند
بدو گفت کای ریمن پر فریب    مگر کز فرازی ندیدی نشیب
برفتی ز درگاه آن خوارشاه    بدان تا مرا دام سازی به راه
به جنگ آوری پارسی لشکری    زنی خیمه در مرغزار هری
چنین گفت خراد برزین به شاه    که پیش سپاه تو اندک سپاه
گر آید بزشتی گمانی مبر    که این مرزبانی بود بر گذر
وگر زینهاری یکی نامجوی    ز کشور سوی شاه بنهاد روی
ور ای دون که‌ه بازارگانی سپاه    بیاورد تا باشد ایمن به راه
که باشد که آرد بروی تو روی    ورگ کوه و دریا شود کینه جوی
ز گفتار او شاد شد ساوه شاه    بدو گفت ماناکه اینست راه
چو خراد برزین سوی خانه رفت    برآمد شب تیره از کوه تفت
بسیجید و بر ساخت راه گریز    بدان تا نیاید بدو رستخیز
بدان گه که شب تیره‌تر گشت شاه    به فغفور فرمود تا بی‌سپاه
ز پیش پدر تا در پهلوان    بیامد خردمند مرد جوان
چو آمد به نزدیک ایران سپاه    سواری برافگند فرزند شاه
که پرسد که این جنگجویان کیند    ازین تاختن ساخته بر چیند
ز ترکان سواری بیامد چوگرد    خروشید کای نامداران مرد
سپهبد کدامست و سالارکیست    به رزم اندرون نامبردار کیست
که فغفور چشم ودل ساوه شاه    ورا دید خواهد همی بی‌سپاه
ز لشکر بیامد یکی رزمجوی    به بهرام گفت آنچ بشنید زوی
سپهدار آمد ز پرده سرای    درفشی درفشان به سر بر بپای
چو فغفور چینی بدیدش بتاخت    سمند جهان را بخوی در نشاخت
بپرسید و گفت از کجا رانده‌ای    کنون ایستاده چرا مانده‌ای
شنیدم که از پارس بگریختی    که آزرده گشتی وخون ریختی
چنین گفت بهرام کین خود مباد    که با شاه ایران کنم کینه یاد
من ایدون به رزم آمدم با سپاه    ز بغداد رفتم به فرمان شاه
چو از لشکر ساوه‌شاه آگهی    بیامد بدان بارگاه مهی
مرا گفت رو راه ایشان بگیر    بگرز و سنان و بشمشیر و تیر
چو بشنید فغفور برگشت زود    به پیش پدر شد بگفت آنچه بود
شنید آن سخن شاه شد بدگمان    فرستاده را جست هم در زمان
یکی گفت خراد برزین گریخت    همی ز آمدن خون ز مژگان بریخت
چنین گفت پس با پسر ساوه شاه    که این بدگمان مرد چون یافت راه
شب تیره و لشکری بی‌شمار    طلایه چراشد چنین سست وخوار
وزان پس فرستاد مرد کهن    به نزدیک بهرام چیره سخن
بدو گفت رو پارسی را بگوی    که ایدر بخیره مریز آب روی
همانا که این مایه دانی درست    کزین پادشاه تو مرگ توجست
به جنگت فرستاد نزد کسی    که همتا ندارد به گیتی بسی
تو را گفت رو راه بر من بگیر    شنیدی تو گفتار نادلپذیر
اگر کوه نزد من آید به راه    بپای اندر آرم بپیل و سپاه
چو بشنید بهرام گفتار اوی    بخندید زان تیز بازار اوی
چنین داد پاسخ که شاه جهان    اگر مرگ من جوید اندر نهان
چوخشنود باشد ز من شایدم    اگر خاک بالا بپیمایدم
فرستاده آمد بر ساوه شاه    بگفت آنچ بشنید زان رزمخواه
بدو گفت رو پارسی را بگوی    که چندین چرا بایدت گفت وگوی
چرا آمدستی بدین بارگاه    ز ما آرزو هرچ باید بخواه
فرستاده آمد ببهرام گفت    که رازی که داری بر آر از نهفت
که این شهریاریست نیک اختری    بجوید همی چون تو فرمانبری
بدو گفت بهرام کو را بگوی    که گر رزمجویی بهانه مجوی
گر ای دون که‌ه با شهریار جهان    همی آشتی جویی اندر نهان
تو را اندرین مرز مهمان کنم    به چیزی که گویی تو فرمان کنم
ببخشم سپاه تو را سیم و زر    کرا درخور آید کلاه و کمر
سواری فرستیم نزدیک شاه    بدان تابه راه آیدت نیم راه
بسان همالان علف سازدت    اگر دوستی شاه بنوازدت
ور ای دون که ایدر به جنگ آمدی    بدریا به جنگ نهنگ آمدی
چنان بازگردی ز دشت هری    که برتو بگریند هر مهتری
ببرگشتنت پیش در چاه باد    پست باد و بارانت همراه باد
نیاوردت ایدر مگربخت بد    همی‌خواست تا بر سرت بد رسد
فرستاده برگشت و آمد چو باد    پیام جهان جوی یک یک بداد
چو بشنید پیغام او ساوه شاه    برآشفت زان نامور رزمخواه
ازان سرد گفتن دلش تنگ شد    رخانش ز اندیشه بی‌رنگ شد
فرستاده را گفت روباز گرد    پیامی ببر نزد آن دیومرد
بگویش که در جنگ تو نیست نام    نه از کشتنت نیز یابیم کام
چوشاه تو بر در مرا کهترند    تو را کمترین چاکران مهترند
گر ای دون که‌ه زنهار خواهی ز من    سرت برگذارم ازین انجمن
فراوان بیابی زمن خواسته    شود لشکرت یکسر آراسته
به گفتار بی سود و دیوانگی    نجوید جهانجوی مرد انگی
فرستاده‌ی مرد گردنفراز    بیامد به نزدیک بهرام باز
بگفت آن گزاینده پیغام اوی    همانا که بد زان سخن کام اوی
چو بشنید با مرد گوینده گفت    که پاسخ ز مهتر نباید نهفت
بگویش که گرمن چنین کهترم    نه ننگ آید از کهتری بر سرم
شهنشاه و آن لشکر از ننگ تو    بتندی نجوید همی جنگ تو
من از خردگی را نده‌ام با سپاه    که ویران کنم لشکر ساوه شاه
ببرم سرت را برم نزد شاه    نیرزد که برنیزه سازم به راه
چومن زینهاری بود ننگ تو    بدین خردگی کردم آهنگ تو
نبینی مرا جز به روز نبرد    درفشی پس پشت من لاژورد
که دیدار آن اژدها مرگ‌تست    نیام سنانم سرو ترگ تست
چو بشنید گفتارهای درشت    فرستاده ساوه بنمود پشت
بیامد بگفت آنچ دید و شنید    سرشاه ترکان ز کین بردمید
بفرمود تا کوس بیرون برند    سرافراز پیلان به هامون برند
سیه شد همه کشور از گرد سم    برآمد خروشیدن گاودم
چو بشنید بهرام کمد سپاه    در و دشت شد سرخ و زرد و سیاه
سپه رابفرمود تا برنشست    بیامد زره دار و گرزی بدست
پس پشت بد شارستان هری    به پیش اندرون تیغ زن لشکری
بیار است با میمنه میسره    سپاهی همه کینه کش یکسره
تو گفتی جهان یکسر از آهنست    ستاره ز نوک سنان روشنست
نگه کرد زان رزمگاه ساوه شاه    به آرایش و ساز آن رزمگان
هری از پس پشت بهرام بود    همه جای خود تنگ و ناکام بود
چنین گفت پس باسواران خویش    جهاندیده و غمگساران خویش
که آمد فریبنده‌ای نزد من    ازان پارسی مهتر انجمن
همی‌بود تا آن سپه شارستان    گرفتند و شد جای من خارستان
بدان جای تنگی صفی برکشید    هوا نیلگون شد زمین ناپدید
سپه بود بر میمنه چل هزار    که تنگ آمدش جای خنجرگزار
همان چل هزار از دلیران مرد    پس پشت لشکرش بر پای کرد
ز لشکر بسی نیز بیکار بود    بدان تنگی اندر گرفتار بود
چو دیوار پیلان به پیش سپاه    فراز آوریدند و بستند راه
پس اندر غمی شد دل ساوه شاه    که تنگ آمدش جایگاه سپاه
توگفتی بگرید همی بخت اوی    که بیکار خواهد بدن تخت اوی
دگر باره گردی زبان آوری    فریبنده مردی ز دشت هری
فرستاد نزدیک بهرام وگفت    که بخت سپهری تو رانیست جفت


همچنین مشاهده کنید