پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

اندر ستایش سلطان محمود (۶)


کسی را که یزدان ندادست فر    نباشدش با چنگ او پای و پر
همان با شما او نیاید بجنگ    ز فر و نژاد خود آیدش ننگ
نبیره فریدون و پور قباد    دو جنگی بود یک‌دل و یک نهاد
بسوزم برو تیره جان پدرش    چو کاوس را سوخت او بر پسرش
دلیران و شیران ایران زمین    همه شاه را خواندند آفرین
بفرمود تا قارن نیک‌خواه    شود باز و پاسخ گزارد ز شاه
که این کار ما دیر و دشوار گشت    سخنها ز اندازه اندر گذشت
هنر یافته مرد سنگی بجنگ    نجوید گه رزم چندین درنگ
کنون تا خداوند خورشید و ماه    کراشاد دارد بدین رزمگاه
نخواهم ز تو اسب و دینار و گنج    که بر کس نماند سرای سپنج
بزور جهان آفرین کردگار    بدیهیم کاوس پروردگار
که چندان نمانم شما را زمان    که بر گل جهد تندباد خزان
بدان خواسته نیست ما را نیاز    که از جور و بیدادی آمد فراز
کرا پشت گرمی بیزدان بود    همیشه دل و بخت خندان بود
بر و بوم و گنج و سپاهت مراست    همان تخت و زرین کلاهت مراست
پشنگ آمد و خواست از من نبرد    زره‌دار بی لشکر و دار و برد
سپیده‌دمان هست مهمان من    بخنجر ببیند سرافشان من
کسی را نخواهم ز ایران سپاه    که با او بگردد بوردگاه
من و شیده و دشت و شمشیر تیز    برآرم بفرجام ازو رستخیز
گر ایدونک پیروز گردم بجنگ    نسازم برین سان که گفتی درنگ
مبارز خروشان کنیم از دور روی    ز خون دشت گردد پر از رنگ و بوی
ازان پس یلان را همه همگروه    بجنگ اندر آریم بر سان کوه
چو این گفت باشی به شیده بگوی    که ای کم خرد مهتر کامجوی
نه تنها تو ایدر بکام آمدی    نه بر جستن ننگ و نام آمدی
نه از بهر پیغام افراسیاب    که کردار بد کرد بر تو شتاب
جهاندارت انگیخت از انجمن    ستودانت ایدر بود هم کفن
گزند آیدت زان سر بی‌گزند    که از تن بریدند چون گوسفند
بیامد دمان قارن از نزدشاه    بنزد یکی آن درفش سیاه
سخن هرچ بشنید با او بگفت    نماند ایچ نیک و بد اندر نهفت
بشد شیده نزدیک افراسیاب    دلش چون بر آتش نهاده کباب
ببد شاه ترکان ز پاسخ دژم    غمی گشت و برزد یکی تیز دم
ازان خواب کز روزگار دراز    بدید و ز هر کس همی داشت راز
سرش گشت گردان و دل پرنهیب    بدانست کامد بتنگی نشیب
بدو گفت فردا بدین رزمگاه    ز افگنده مردان نیابند راه
بشیده چنین گفت کز بامداد    مکن تا دو روز ای پسر جنگ یاد
بدین رزم بشکست گویی دلم    بر آنم که دل را ز تن بگسلم
پسر گفت کای شاه ترکان و چین    دل خویش را بد مکن روز کین
چو خورشید فردا بر آرد درفش    درفشان کند روی چرخ بنفش
من و خسرو و دشت آوردگاه    برانگیزم از شاه گرد سیاه
چو روشن شد آن چادر لاژورد    جهان شد به کردار یاقوت زرد
نشست از بر اسب چنگی پشنگ    ز باد جوانی سرش پر ز جنگ
بجوشن بپوشید روشن برش    ز آهن کلاه کیان بر سرش
درفشش یکی ترک جنگی بچنگ    خرامان بیامد بسان پلنگ
چو آمد بنزدیک ایران سپاه    یکی نامداری بشد نزد شاه
که آمد سواری میان دو صف    سرافراز و جوشان و تیغی بکف
بخندید ازو شاه و جوشن بخواست    درفش بزرگی برآورد راست
یکی ترگ زرین بسر بر نهاد    درفشش برهام گودرز داد
همه لشکرش زار و گریان شدند    چو بر آتش تیز بریان شدند
خروشی بر آمد که ای شهریار    بهن تن خویش رنجه مدار
شهان را همه تخت بودی نشست    که بر کین کمر بر میان تو بست
که جز خاک تیره نشستش مباد    بهیچ آرزو کام و دستش مباد
سپهدار با جوشن و گرز و خود    بلشکر فرستاد چندی درود
که یک تن مجنبید زین رزمگاه    چپ و راست و قلب و جناح سپاه
نباید که جوید کسی جنگ و جوش    برهام گودرز دارید گوش
چو خورشید بر چرخ گردد بلند    ببینید تا بر که آید گزند
شما هیچ دل را مدارید تنگ    چنینست آغاز و فرجام جنگ
گهی بر فراز و گهی در نشیب    گهی شادکامی گهی با نهیب
برانگیخت شبرنگ بهزاد را    که دریافتی روز تگ باد را
میان بسته با نیزه و خود و گبر    همی گرد اسبش بر آمد بابر
میان دو صف شیده او را بدید    یکی باد سرد از جگر بر کشید
بدو گفت پور سیاوش رد    توی ای پسندیده‌ی پرخرد
نبیره جهاندار توران سپاه    که ساید همی ترگ بر چرخ ماه
جز آنی که بر تو گمانی برد    جهاندیده‌یی کو خرد پرورد
اگر مغز بودیت با خال خویش    نکردی چنین جنگ را دست پیش
اگر جنگ‌جویی ز پیش سپاه    برو دور بگزین یکی رزمگاه
کز ایران و توران نبینند کس    نخواهیم یاران فریادرس
چنین داد پاسخ بدو شهریار    که ای شیر درنده در کارزار
منم داغ‌دل پور آن بیگناه    سیاوش که شد کشته بر دست شاه
بدین دشت از ایران به کین آمدم    نه از بهر گاه و نگین آمدم
ز پیش پدر چونک برخاستی    ز لشکر نبرد مرا خواستی
مرا خواستی کس نبودی روا    که پیشت فرستادمی ناسزا
کنون آرزو کن یکی رزمگاه    بدیدار دور از میان سپاه
نهادند پیمان که از هر دو روی    بیاری نیاید کسی کینه‌جوی
هم اینها که دارند با ما درفش    ز بد روی ایشان نگردد بنفش
برفتند هر دو ز لشکر بدور    چنانچون شود مرد شادان بسور
بیابان که آن از در رزم بود    بدانجایگه مرز خوارزم بود
رسیدند جایی که شیر و پلنگ    بدان شخ بی آب ننهاد چنگ
نپرید بر آسمانش عقاب    ازو بهره‌ای شخ و بهری سراب
نهادند آوردگاهی بزرگ    دو اسب و دو جنگی بسان دو گرگ
سواران چو شیران اخته زهار    که باشند پر خشم روز شکار
بگشتند با نیزه‌های دراز    چو خورشید تابنده گشت از فراز
نماند ایچ بر نیزه‌هاشان سنان    پر از آب برگستوان و عنان
برومی عمود و بشمشیر و تیر    بگشتند با یکدگر ناگزیر
زمین شد ز گرد سواران سیاه    نگشتند سیر اندر آوردگاه
چو شیده دل و زور خسرو بدید    ز مژگان سرشکش برخ برچکید
بدانست کان فره ایزدیست    ازو بر تن خویش باید گریست
همان اسبش از تشنگی شد غمی    بنیروی مرد اندر آمد کمی
چو درمانده شد با دل اندیشه کرد    که گر شاه را گویم اندر نبرد
بیا تا به کشتی پیاده شویم    ز خوی هر دو آهار داده شویم
پیاده نگردد که عار آیدش    ز شاهی تن خویش خوار آیدش
بدین چاره گر زو نیابم رها    شدم بی گمان در دم اژدها
بدو گفت شاها بتیغ و سنان    کند هر کسی جنگ و پیچد عنان
پیاه به آید که جوییم جنگ    بکردار شیران بیازیم چنگ
جهاندار خسرو هم اندر زمان    بدانست اندیشه‌ی بدگمان
بدل گفت کین شیر با زور و جنگ    نبیره فریدون و پور پشگ
گر آسوده گردد تن آسان کند    بسی شیر دلرا هراسان کند
اگر من پیاده نگردم به جنگ    به ایرانیان بر کند جای تنگ
بدو گفت رهام کای تاجور    بدین کار ننگی مگردان گهر
چو خسرو پیاده کند کارزار    چه باید بر این دشت چندین سوار
اگر پای بر خاک باید نهاد    من از تخم کشواد دارم نژاد
بمان تا شوم پیش او جنگ‌ساز    نه شاه جهاندار گردن فراز
برهام گفت آن زمان شهریار    که ای مهربان پهلوان سوار
چو شیده دلاور ز تخم پشنگ    چنان دان که با تو نیاید به جنگ
ترا نیز با رزم او پای نیست    بترکان چنو لشکر آرای نیست


همچنین مشاهده کنید