دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


پلنگ و فلز


پلنگ و فلز
پلنگ روی تخته‌سنگی موج‌دار و سخت، قامت راست کرده بود و با آرواره‌های تیز و شکافنده‌اش گویی هوای دودآلود و باروت‌زده را می‌درید. شیار باریک و ناپیدای کوهپایه مأمن بی‌هول و هراسی بود، برای آنان‌که می‌خواستند تن را از هلاکت به امنیت و آسایش بسپارند و دمی بیاسایند.
سرباز به تنه یخ‌زده سپیدار بلند یله داد و بخار نفس خسته‌اش را آرام آرام بیرون فرستاد.
احساس کرد دیگر خس‌خس سینه‌اش را نمی‌شنود و آن درد سنگین انقباضی ریه‌ها، خود را نشان نمی‌دهد. گوش‌هایش از سرما تیر می‌کشیدند و درد تا پس سرش غوص برمی‌داشت. دستکش‌های بافتنی‌اش را درآورد و گوش‌هایش را با کف دست پوشانید.
ابتدا به‌صورت دورانی و بعد کمی تندتر آن‌ها را مالید. همراه با این حرکت احساس گزش و سوزشی عمیق جانش را چنگ زد. صدایی شاید. یک لحظه خشک ماند مثل چوب یا سنگ یا چیزی شبیه خود محیط. حرکت نداشت (پرنده) جاری نبود (رود). صدا هم نداشت. سعی کرد با چشم‌ها و گوش‌های نیمه‌جانش مسیر صداهای احتمالی را شناسایی کند.
تماس دو شیئ نامفهوم مثل پرواز یک پرنده در مه‌ایی سنگین (بال و قطرات ریز میعان) یا صیقل سطحی نامریی بر کناره کهربا یا ململی باریک و آن‌قدر نرم، آزارش می‌داد.
در گرگ‌ومیش هوا همه چیز رنگ می‌باخت. چشم‌های پلنگ نارنجی غروب را به خود گرفته بود و یک حس نویددهنده گس‌آلود مثل تولد کودکی بی‌مادر را در خود پنهان می‌ساخت. سوز سردی وزیدن گرفت و بر پوست شکم و یال و ریش کم‌پشتش لغزید.
سرباز با احتیاط حفره پهلویش را کاوید. گرمی و لزجی خوشایندی در سرانگشتانش احساس کرد. با انگشت سبابه‌اش محل زخم را بیش‌تر لمس کرد. می‌خواست بازی انگشت و حفره را با حس بساوایی کرختش به تصویر بکشد؛ نرمی گوشت‌های سوخته و لهیده را.
کلاشینکف را روی ضامن گذاشت و لوله را به سمت نامعلومی نشانه رفت. می‌خواست این‌بار خالق اثر خودش باشد؛ تصویر چکاندن ماشه و تجمع هوای متراکم و سوزاننده اطراف لوله و نعره ناشناسی در دل تاریکی و سکوت دهشتبار یک شب سربی.
چینش این تصاویر هراسش را زخم می‌زد. دست به جیب پهلوی اوِرَش برد. دختر ریزنقش و رباینده‌ایی نیمه‌عریان بر تختی آرمیده بود و گویی در خواب می‌خندید. سرباز عکس را نزدیکتر گرفت تا خیال تکراری دختر کمی سرشارش کند از لذت – چشم‌ها اما فقط به سایه‌ها عادت داشتند.
پوزه پلنگ در تاریکی جنبید و پره‌های پرتراوش بینی‌اش با ولع تکان خورد چندبار مثل ماهی خاکستری رودخانه که بر تخته‌سنگی می‌جهد و هوای مرگبار را در آبشش‌هایش فرو می‌برد.
ذرات وهم‌آلود احتیاط مثل یک شریان بریده به حوالی راه می‌جست.
عطر موها و رایحه تن دختر هنوز سرباز را سر کیف می‌آورد. شاید دختر باید از جایش بلند می‌شد و نزدیک‌تر می‌آمد یا همان‌جا روی تخت می‌نشست و با ساتن آبی روتختی و یا بهتر از آن با تورهای سفید پایین دامنش بازی می‌کرد و ریز می‌خندید؛ سرباز هم با فاصله و ژستی معین روی صندلی می‌نشست و چایش را هم‌می‌زد و گه‌گاه از خجالت به بخار نرم و سبک روی فنجان چشم می‌دوخت بعد یکی از آن دو سر صحبت را باز می‌کرد (مثلاً سرباز) و دیگری به خود جرأت می‌داد و جلو می‌آمد و کمی هوس‌آلود و جنباننده خیره می‌شد به چشم‌های آن‌یکی و کم‌کم هر دو در هم می‌تنیدند و فرو می‌غلتیدند و...
حرکتی خفیف سرباز را به خود آورد. چشم‌ها را دراند تا بهتر ببیند، صداها یک دست و تکراری بودند. به نظرش جایی شنیده بود (فرمانده گفته بود) به همه‌چیز و همه‌کس باید مشکوک بود. گاه حرکت ساده و بی‌اهمیتی می‌تواند نشانه‌ایی از وقوع یک فاجعه باشد.
پلنگ اما هوشیار بود. بوی فلز و سایش انگشت را در پس تاریکی احساس می‌کرد.
سرباز به صدا گوش داد. اگر بود. آخرین بند انگشت سبابه‌اش روی تن سرد ماشه آرام گرفت. گوش‌های کبود و کرختش را تیز کرد تا همان خش کشنده را شناسایی کند.
هراس در او می‌دوید و نفسش را بند می‌آورد. هربار که احتمال جنبش یا صدای خفیفی را در اطراف می‌داد حفره هم فریاد می‌کشید. کوچک‌ترین حرکت ولو حرکت چشم‌ها با درد پهلو همراه بود. یادش آمد در کتابی خوانده:
سرباز سرنیزه آتشین را در کتف خود فرو برده و مرمی بی‌پدر را بیرون کشیده...
آتش امید می‌داد، گرمش می‌کرد و خاطرش را آسوده می‌ساخت (مثل دختر) آتش اما ممکن نبود و سرنیزه...
انگار ساعتی پیش در یک درگیری تن‌به‌تن گلو و ران سرباز دیگری را دریده و در سینه سوم سرباز دشمن جا مانده بود (سرنیزه هم‌دم خوبی برایش بود سکه اقبالش را سوراخ می‌کرد، یادگاری‌هایش را برتن سخت اشیاء حک می‌کرد و تندیس شبه پلنگش را می‌تراشید).
آن‌ها (سربازان دشمن) هم خوب می‌جنگیدند و سخت جان می‌دادند یا... (هرگز تسلیم نمی‌شدند). با نعره و حرکت دست فرمانده، همه از سنگرها و کانال‌ها بیرون زده بودند و به هر کس که فقط لباسش با آن‌ها متفاوت بود بی‌رحمانه در هم‌آمیخته بودند...
و سرما از منافذ پوتین‌ها تو آمده بود و خود را بالا می‌کشید. سفیدی ابرها و کبودی سرخ‌فام آسمان در هم تنیده بود و سایه‌ها را پررنگ‌تر می‌ساخت.
پلنگ دهن‌دره‌ایی کرد و پوزه کشیده‌اش را خیساند. بخار گرم و ذرات بزاق، روح سرکش و طبیعت ناآرامش را آکند. بی‌هیچ صدایی در جایش قد کشید و کسالت انتظار را از خودش راند. نیروی تازه‌ایی در رگ و پی و عضلات در هم تنیده‌اش هویدا شد. چست و چالاک‌تر از همیشه به نظر می‌رسید و ظاهرش هیبت حین حمله را در ذهن تداعی می‌کرد.
سرباز کمی پایین سریده بود و انگار پشتش را بر تنه درخت دوخته باشند سایه قوزداری به چشم می‌آمد. دستش را آرام به زمین تکیه داد و کمی خود را بالا کشید.
از صدای خش‌خش برگ‌های خشکیده که مابین انگشت‌هایش بازی می‌کردند و کف دستش را قلقلک می‌دادند خوشش آمد. احساس کرد دارد گرم می‌شود. برگ‌ها مثل انگشتان کشیده و سفید دختر کیفورش می‌کردند. دختر با موهای تافته و با لبخندهای نمکین و لوندی حرکاتش باز هم به او نزدیک شده بود و انگشتان نرم و هوس‌انگیزش را در پنجه پولادین سرباز گره داده بود و...
سرباز گرم گرم شده بود خون به چهره‌اش دویده بود و برش نرم و داغ سیمی فلزی حنجره‌اش را رگ‌به‌رگ می‌برید و جلو می‌رفت. پاشنه‌های پوتین خاک نمور را تندتند عقب می‌راند و انگشتان بی‌رمق آخرین تقلا را برای چکاندن ماشه از خود نشان می‌دادند.
لحظاتی بعد بلورهای سبک و خط خطی برف، سایه سرباز با گلوی نیم بریده و رقص بازیگوشانه
دختر را می‌پوشاند.
سایه پلنگ اما نبود.
عماد عبادی
منبع : سایت ادبی عروض


همچنین مشاهده کنید