سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا


گنجشک ایرانی


گنجشک ایرانی
اینجا بچه‌ها دست به پرنده‌هایی که از لانه افتاده‌اند نمی‌زنند. مبادا بوی آدم بگیرند. می‌گویند وقتی جوجه‌ها بوی آدم می‌گیرند ممکن است حتی پدر و مادرشان هم با آن‌ها غریبی کنند. غریبی درد بدی است.
خدا نکند کسی به غریبی بیافتد. مهم نیست کجاست. مهم نیست چقدر دور است. اصلا دور و نزدیکی در مقابل غریبی حرف‌های بی‌اهمیتی هستند. احساس غریبی در من از زمانی پیدا شد که بوی آدم گرفتم. یک گنجشک ایرانی مثل تمام گنجشک‌های دنیا، پرسروزبان و سحرخیز بودم. چنان ازین شاخه به آن شاخه می‌پریدم که برگ از برگ تکان نمی‌خورد.
گاهی وقتی لای شکوفه‌های گیلاس قر و اطوار می‌آمدم، گردن گربه‌ی پشمالویی را هدف می‌گرفتم که درست روی دیوار مجاور نشسته بود و چهارچشمی مرا می‌پایید. با هر جابه‌جایی، گردن آن ملعون هم می‌پیچید. من هم لج می‌کردم و مثل فرفره می‌چرخیدم. می‌خواستم گردنش آرترز بگیرد. قیافه‌اش دیدنی بود وقتی نیشش را باز می‌کرد و از اعماق حنجره‌ی مهیبش ناله‌ای می‌کرد و صورتش را مأیوس از شکار من باز می‌گرداند، خودش هم می‌فهمید این‌کاره نیست. پریدن روی درخت گیلاس کار او نیست.
پرنده‌ی کوچکِ چالاکی می‌خواهد مثل من با بال‌های سبز و خاکستری و سرسیاه که معلوم می‌کرد نر هستم و مثل همه‌ی پسر بچه‌های بازیگوش به‌قول مادرم " گنجشک نبودم رقاصک بودم" یادش بخیر مادرم چقدر مراقب من بود. آدم‌ها را دوست نداشت. یک قدری قدیمی فکر می‌کرد. در نظرش همه‌ی دنیا خلاصه می‌شد در زندگی گنجشک‌ها.
پدرم لنگ بود. پای راستش را بچه آدم‌ها توی کوچه با دوشاخه زده بودند. پا داشت اما مثل یک چوبِ خشک بی‌حرکت بود. فقط روی شاخه‌های بزرگ می‌نشست و هربار که می‌نشست با کله به شاخه برخورد می‌کرد. مادرم می‌گفت وقتی تو از تخم در آمدی عوض شد. رفت دنبال کارش مثل همه‌ی گنجشک‌های نر. با این‌حال مادرم او را دوست داشت. من هم دوستش داشتم. در کنار او احساس غریبی نمی‌کردم.
اما این‌جا هزارها گنجشک مثل او هست، با این‌حال احساس غریبی می‌کنم. گاهی فکر می‌کنم چگونه به این‌جا آمدم. این‌جا کجاست؟ سرنوشت چگونه به من پر و بالی آهنین داد تا بر فراز ابرها پرواز کنم و آن‌چه روزی از پرندگان مهاجر می‌شنیدم و درباره‌ی آن توهم و تخیل می‌کردم به چشم خودم ببینم؟ چه چیزهایی را که باور نمی‌کردم اما راست بود و چه چیزها که یقین داشتم اما دروغ بود!
هیچ‌وقت آن روز وحشتناک را فراموش نمی‌کنم که آدم‌بچه‌ی تخسی ناگهان مرا گرفت. گیر افتاده بودم. از پنجره‌ی شکسته‌ی همان حیاطی که درخت گیلاس داشت وارد خانه شدم. آدم‌بچه را ندیدم. وقتی دیدم که مثل فنر از جای خود پرید. جگرم کنده شد. مثل این‌که همه‌ی سیاهی‌های دنیا توی چشمم آمده باشد، بی‌مهابا می‌پریدم.
ناگهان روی سطح شیشه پخش شدم. گیج بودم که پسرک پتوی سنگینی را به طرفم پرت کرد. مثل ماهی توی تور افتادم. تار و پود مثل زنجیری پروپایم را قفل کرد. پتو که روی سرم افتاد بوی آدم را تا عمق جانم استنشاق کردم. یادش به‌خیر مادرم چه‌قدر از آدم‌ها بدش می‌آمد. می‌گفت: " آدم‌ها بوی گوشت برشته می‌دهند! " خرافاتی بود. فکر می‌کرد آدم شگون ندارد.
همیشه آدم‌ها را از بالا دیده بود. می‌گفت: " زیرشان از روی‌شان بدتر است" بزرگترین موجودات زنده‌ای که دیده بود اسب و شتر بود. بعد از آن خر و گاو بود و آدم‌ها. می‌گفت ما گنجشک‌ها خوشبخت‌تر از آن هیولاهای غول‌پیکر هستیم. چون‌که ما آدم‌ها را از بالا می‌بینیم اما آن بیچاره‌ها از پایین می‌بینند. پسرک مرا گرفت. با احتیاط تمام چنگ‌های وحشت‌زده‌ام را از تار و پود پتو آزاد کرد.
صدای ضربان قلبم در مشت او هفت بار می‌پیچید و مثل زلزله‌ای به درونم بر می‌گشت. پسرک اما با من مهربان بود.
نمی‌دانم صد بار یا بیشتر وقتی قلب من می‌تپید ناگهان، صدای یک ضربان بزرگ را از تمام منافذ پوستم می‌شنیدم که ناهنجار نبود و آرام‌آرام به من آرامش می‌داد. صدای عجیبی است. موسیقی گرفته و پرطنینی دارد. شاید گوش من زیادی حساس است. اما از آن‌روز به بعد دیگر صدایی به آن لطافت نشنیدم.
دوان‌دوان مرا پیش مادرش برد. جر و بحث می‌کردند. مرا در قفسی انداختند. آب و دانه و زرده‌ی تخم‌مرغ برایم آوردند. دیگر به چشم‌های پسرک عادت کرده بودم که هر ساعت پشت میله‌های قفس ظاهر می‌شد. از راه دور درخت گیلاس پرشکوفه را می‌دیدم و گربه‌ی گردن‌شکسته‌ای که درست مقابل آن می‌نشست. پسرک هردقیقه کس تازه‌ای را می‌آورد تا مرا به او نشان دهد. گاه در را باز می‌کردند و مرا می‌گرفتند.
بوی آدم، صدای ضربان قلب، یادش به‌خیر مادرم از آدم‌ها بدش می‌آمد. وقتی آدم‌های خانه‌ای به سفر می‌رفتند، مادرم به حیاطشان می‌پرید و همه را با خود می‌کشید و می‌برد. می‌گفت: " زندگی در خانه‌ی بی‌آدم جزو عمر گنجشک حساب نمی‌شود". من هیچ‌وقت این حرف‌ها را قبول نداشتم. اما حساسیت او باعث می‌شد که سفر کردن آدم‌ها را خوب زیر نظر بگیرم.
از دو سه روز قبل، یک جار و جنجالی در خانه راه می‌افتاد که تماشایی بود. ما کاری به این کارها نداشتیم. آن دور و بر می‌پلکیدیم تا سهم خودمان را برداریم. راستش این دفعه‌ی آخر هم که گیر افتادم، فریب همان تجربه‌ها را خوردم. در و دیوار گواهی می‌داد که این‌ها مسافرند. فکر کردم رفته باشند. اما نمی‌دانم کجای کار اشتباه بود. گیر افتادم دیگر. چنگ‌های قفل شده‌ام را به نرمی از تار و پود پتو باز کرد. بالم را با دست دیگرش گرفت و روی پشتم خواباند. بعد هم از فاصله‌ی بسیار نزدیکی خیره‌خیره در صورتم نگاه کرد.
این اولین باری بود که یک آدم را از زیر می‌دیدم. چقدر وحشتناک بود. آن چشم‌های دریده، حفره‌های بینی و دندان‌هایی که در آن دهان حیرت‌زده می‌درخشید. یادش به‌خیر مادرم چقدر از آدم‌ها بدش می‌آمد. می‌گفت: "پرنده باید بمیرد تا آدم او را رها کند" با آن ضربان قلبی که من داشتم چه کسی باور می‌کرد مرده‌ام. مگر مردن کار آسانی است.
مردن آرامش می‌خواست که من نداشتم. تمام سلول‌هایم می‌تپید. آن پرنده‌ای هم که می‌گویند خودش را به مردن زده، گویا در قفس بوده است. در مشت آدم‌ها گنجشک‌ها فقط به نمردن فکر می‌کنند. فکر مردن پس از آن در سر گنجشک خواهد افتاد. من تابه‌حال دو چیز را خوب فهمیده‌ام: اسارت یعنی شروع مردن و سفر یعنی شروع زندگی. اشتباه نمی‌کردم. داشتند به سفر می‌رفتند.
اما وضع من چه می‌شد. خانه‌ی خالی بعد از آن‌ها برمن در کنج آن قفس چگونه می‌گذشت. آدم‌ها عادت ندارند گنجشک را در قفس نگه دارند گویا ما صدای خوبی نداریم. نمی‌دانم داریم یا نداریم اما من از این قضیه خوش‌حالم با این‌که از آدم‌ها بدم نمی‌آید اما یک حس عجیبی به من می‌گوید" همان بهتر صدایت خوب نیست تا آدم‌ها کمتر حال کنند" راستش یک قدری لج گنجشک در می‌آید. نمی‌دانم درست است یا نه.
در دل نیمه‌شب در حالی‌که فضای خانه به‌تازگی سکوت غمزده‌ی خود را باز یافته بود، ناگهان صدای زنگ ممتد ساعتی همه را از خواب بیدار کرد. وقتی پسرک را صدا زدند، پیش از هر کاری سراغ من آمد و قدری با من سخن گفت. گفت‌وگو که چه عرض کنم، او برای خودش چیزهایی می‌گفت که من نمی‌فهمیدم و من هم برای خودم چیزهایی می‌گفتم که او نمی‌فهمید. مادرش با او دعوا می‌کرد. داشتند بار و بنه را از خانه خارج می‌کردند.
یک حس مرموزی در من بود که می‌خواستم با آن‌ها بروم. پسرک در را باز کرد و مرا به آرامی گرفت. توی حیاط برد و در حالی‌که بلندبلند با مادرش حرف می‌زد توی جیب داخل کاپشنش قرار داد. تاریک بود. چشم‌هایم از بوی آدم می‌سوخت اما چیزی نگذشت که همان موسیقی آشنا و لطیفی که می‌گفتم شروع به نواختن کرد. من در امواج این موسیقی بر روی شاخه‌ای نشسته بودم که با حرکت‌های تند و تیز آن پسر تکان می‌خورد. دلم به بد گواهی نمی‌داد. داشتم سفر می‌کردم. سفری که - یادش به‌خیر مادرم - خیالش را هم نمی‌کرد.
همیشه می‌گفت: " طوری برو که بتوانی برگردی" اما من به بال خود نمی‌رفتم. در جیب بغل پسری بودم که هر از گاهی با دست مرا از فاصله‌ی لباس کلفتش لمس می‌کرد. چه کار باید می‌کردم؟ آیا اگر فرصتی پیدا می‌شد باید می‌گریختم؟ مردد بودم که هوا روشن شد. پسرک مرا گرفت و سرم را زیر شیر آب کرد.
قدری دانه‌ی برنج کف دستش گذاشته بود که غذای من باشد. بار دیگر هوا تاریک شد و من که آن مهربانی را به فال نیک گرفته بودم، تصمیم خودم را گرفتم.
می‌خواستم در آن گهواره‌ای که به زور یافته بودم، با آن موسیقی عجیبی که در گوشم می‌تپید خوگر شوم و با آرامش تمام صبر کنم تا سفر به پایان برسد. آنجا که رسیدم در یک فرصت خوب خواهم گریخت. تا دنیای تازه چگونه باشد؟ آیا آن‌جا گنجشکی خواهد بود؟ آیا آن‌قدر خواهد بود که بتوانم برگردم؟ باید صبر می‌کردم تا چه خواهد شد؟
به قدر یک شکنجه طولانی بود آن سفر. من تقریباً مرده بودم. گاه می‌شد که مرا از آن پسر دور می‌کردند. آن‌قدر گریه می‌کرد که دوباره پس می‌دادند. اشک‌هایش روی گردنم می‌ریخت. از گوشه‌ای هوای خنکی می‌آمد و من دوباره جان می‌گرفتم.
چاره‌ای نداشتم. در بین راه جز سالن‌های تودرتو و پر از هیاهو و صندلی‌های هواپیما و نور چراغ‌ها چیز دیگری نبود. من سفری می‌خواستم از باغچه‌ای به باغی. یادش به‌خیر مادرم از هواپیما می‌ترسید. می‌گفت: "خدا را شکر داخلش معلوم نیست اگر نه آدم‌ها را از زیر می‌دیدیم". چه خرافات مسخره‌ای داشت. می‌گفت: "وقتی روی سیم می‌نشینم و هواپیمایی از بالای سرم رد می‌شود زیر پایم می‌لرزد." من هیچ‌وقت این حس را نداشتم.
اما آن‌روز ترس وجودم را گرفته بود. باید انرژی خودم را برای لحظه‌ی فرار ذخیره می‌کردم. هرچه به من می‌دادند می‌خوردم. منتظر بودم تا این راهروها و سالن‌ها تمام شود، آن‌وقت من می‌دانستم و هوای تازه و درختان پر از میوه‌های زیادرسی که خودبه‌خود از شاخه‌ها می‌ریختند. راهش همان بود. آدم‌ها از پرنده‌ی مرده بیزارند.
من هم که تقریباً مرده بودم. اصلاً جان این‌که دور و برم را نگاه کنم نداشتم. باید پاهایم را چوب می‌کردم. مثل پای راست پدرم که بچه‌ها با دو شاخه زده بودند.مادرم می‌گفت: "وقتی نوبت او بود که برای تو غذا بیاورد، هر بار که می‌آمد، تمام سر و ریختش پر از گِل بود. خودش را روی زمین می‌کوفت تا لقمه‌ای را قاپ بزند." نگاه کردم. دیدم پاهایم خودشان چوب هستند. ترسیدم. جدی‌جدی داشتم می‌مردم. هرچه باداباد. چوب بود، چوب‌تر کردم. چشمم را هم بستم. اول از همه پسرک فهمید. برد پیش مادرش، کلی داد و هوار کردند. آخر سر مرا زیر یک درخت رها کردند و رفتند.
هوا سرد بود. آهسته چشم‌هایم را گشودم. چقدر زیبا بود آن‌چه می‌دیدم. باورکردنی نبود. تا چشمم می‌دید سبز بود. نسیم سرد و خوش‌بویی می‌وزید. چند تا کلاغ در آسمان می‌پریدند. ترسیدم، از جای خود جستم. تشنه بودم. همه جا پر از آب بود. از شاخه‌ها آب می‌چکید. در حفره‌های کوچک، در لابه‌لای برگ‌ها قطره‌های آب جمع شده بود. ذرات معلق آب که همه سو در هوا پراکنده بود می‌آمد و به صورتم می‌خورد.
نفس عمیقی کشیدم. از زمین بلند شدم. چه لذتی دارد پروازی که با بال‌های خودت می‌کنی. زیباتر از بال‌های خیال که ما را تا بیکرانه‌ها پرواز می‌دهند. آن‌ها بال‌هایی است که در رویای شبانه از تو برخاسته‌اند. اما خود تو برخاسته‌ی بال‌های دیگری هستی که از زمین بلندت می‌کنند. یادش به‌خیر مادرم می‌گفت: "خوش به‌حال عنکبوت‌ها " می‌گفت: " عنکبوت تاری را می‌تند که می‌تواند به آن آویزان شود" بال‌هایم را هر چه محکم‌تر به هم می‌زدم و می‌گذاشتم قطره‌های معلق آب که در هوا پراکنده بودند، به صورتم برخورد کنند.
از بالا به سرزمین تازه‌ام نگاه می‌کردم. زیبایی کرانی نداشت. در زمینه‌ی سبز چمن، درخت‌ها به هم می‌پیوستند و رنگ‌های بی‌مانند خود را در هم فرو می‌کردند. دسته‌ی بزرگی از سارها روی سیم‌های برق نشسته بودند و تعدادی کلاغ آسمان را لکه‌دار می‌کردند. اصلاً از کلاغ‌ها خوشم نمی‌آید. زیر و رویشان را دیده‌ام. به راحتی می‌توانند یک جوجه‌ی بی‌دست و پا را بخورند. سرانجام سروکله‌ی یک گنجشک پیدا شد. اما چیز عجیبی می‌دیدم. روی سر کلاغی پرواز می‌کرد و گاه به او می‌چسبید، تو گویی از حشرات بدن او تغذیه می‌کند.
حالم داشت به هم می‌خورد. دسته‌ی بزرگی از گنجشک‌ها را دیدم. به نشاط آمدم. چیزی نگذشت که خودم را به ایشان رساندم. نفسم بریده بود. خودم را به‌زور می‌کشاندم. مثل ما جیک‌جیک می‌کردند. اما معنی نمی‌داد. طور دیگری بود. ناگهان در هوا می‌چرخیدند و من نمی‌فهمیدم. دور می‌زدم و دوباره خودم را میان آن‌ها جا می‌دادم. شانه‌هایم از درد تیر می‌کشید. با همان سرعتی که می‌پریدند روی زمین می‌نشستند. من هم فرود آمدم. با سینه به زمین برخورد کردم. درست مثل پدرم. یادش به‌خیر مادرم. خرافاتی بود. می‌گفت: " آن سنگی که پدرت را شل کرد هنوز به زمین برنگشته است."
مسابقه‌ی خوردن بود چند لقمه‌ای هم به من رسید. گرسنه بودم. صبر نمی‌کردم. با این‌حال اگر موقع برچیدن دانه گنجشک دیگری مدعی می‌شد رها می‌کردم. حوصله‌ی دعوا نداشتم. دعوا کردن با کسی معنی می‌دهد که حرفت را بفهمد. وقتی تو ادعایی می‌کنی، معنی آن ادعا را بداند. دعوا با گنجشک‌های غریبه اصلاً برای من قابل فهم نیست. گنجشک‌های ماده ممکن است. اما نرها این‌کاره نیستند. برای ماده‌ها غریبه و خودی فرق نمی‌کند. مخصوصاً اگر ماده باشد.
همه حرف هم را می‌فهمند. اصلاً گنجشک‌های ماده غریبه نمی‌شوند. در نتیجه ممکن است دعوا هم بکنند. مشکل مال ماست. یک قدری طول می‌کشد تا ما هم مثل ماده‌ها شویم. من با کسی دعوا نداشتم. دنبال دوست بودم. صدای جیک‌جیک گوشم را کر می‌کرد. تازه می‌فهمیدم جیک‌جیک یعنی چه. جیک‌جیک صدای بی‌معنی است. پرت و پلاست. همهمه‌ی اصوات تودرتو که مفهومی ندارد.
وگرنه جیکی که معنی داشته باشد هرچند پرتعداد هم باشد جیک‌جیک نمی‌شود. صدتا، هزارتا، صدهزارتا جیکِ درست و حسابی را که کنار هم بگذاری، یک جیک‌جیک از آن به‌عمل نمی‌آید. اما مرا آن‌روزها نه جیکی بود و نه جیک‌جیکی. معنی‌دار و بی‌معنی هرچه بود گذشته بود. حالا من این‌همه راه آمده بودم. خسته و گرسنه، تنها و بیگانه بودم.
همراه دسته‌ی گنجشک‌ها می‌رفتم تا راه و چاه را یاد بگیرم و زبانشان را بفهمم. روی درختی نشستم. دسته‌ی کوچکتری را دیدم که در حول و حوش غذا خوردن آدم‌ها پرسه می‌زنند. خیلی خطرناک بود. این‌ها مثل این‌که نمی‌دانند آدم یعنی چه. چیز عجیبی می‌دیدم. آدم‌ها تکه‌هایی از غذای خود را برای گنجشک‌ها پرتاب می‌کردند و گنجشک‌ها هم بی‌خیال از هرگونه دامی یا تفنگ بادی و دوشاخه‌ای جلو می‌رفتند و درست، جلوی چشم آدم‌ها سر غذا دعوا می‌کردند.
یادش به‌خیر مادرم نبود چهار تا نصیحتشان بکند. واقعاً باورکردنی نیست. گاهی آدم‌ها پاره‌ای از غذا را عمداً روی میز رها می‌کردند و گنجشک‌ها توی بشقاب آن‌ها می‌رفتند تا خورده‌ریزه‌ها را بخورند. باور می‌کنید؟ ممکن بود روی کارد یا چنگال یک آدمی را نوک بزنند. در حالی که آدم سر جایش نشسته بود. یادش به‌خیر مادرم بدجوری به آدم‌ها پیله می‌کرد. می‌گفت: "بدترین چیزی که آدم‌ها ساخته‌اند کارد است! چون چیزها را از هم جدا می‌کند."
بچه‌ها به‌طرف پایین هجوم بردند. من هم با ایشان رفتم. در گذرِ آدم‌ها میان میز و صندلی‌ها، هرکسی گوشه‌ای نشست. بوی غذا همه جا پیچیده بود. من مثل فنر بی‌قراری می‌کردم. می‌ترسیدم. ناگهان بوی آدم چشمانم را به سوزش انداخت. سراسیمه شدم. سیاهه‌ای پیش چشمم ظاهر شد. جای درنگ نبود.
پرواز کردم و آن‌چنان بال‌هایم را به هم زدم که همه‌ی گنجشک‌ها با من بلند شدند. روی سیم‌های برق نشستیم. جیک‌جیک در مرغان افتاد. اما این جیک‌جیک معنی‌دار بود! بدجوری نگاه می‌کردند. دو سه‌تایی که نزدیک‌تر بودند برخاستند و مرا بی‌محل کردند. بقیه هم رفتند. حسابی خراب کرده بودم. آن بالا روی سیم تنها ماندم. آفتاب می‌رفت که غروب کند.
هوا کمی سرد بود. مدتی که گذشت دوباره احساس گرسنگی کردم. به خودم آمدم. در این فاصله بعضی از مغازه‌ها بسته بودند. چراغ‌ها روشن شده بود. شور شور جمعیت از میان رفته بود. نمی‌دانم چند ساعت گذشته بود که من آن بالای سیم در احساس بیگانگی و غمی که داشتم کز کرده بودم. وقتی به صحنه نگاه کردم دوباره ترسیدم.
هرگوشه مرغ‌های دریایی و کلاغ‌ها ریخته بودند. نفس در سینه‌ام حبس شده بود. نامردها چنان راه می‌رفتند که انگار محوطه را خریده‌اند. دیدم بدجوری هوا پس است. تصمیم گرفتم همان بالا هرطور شده شب را صبح کنم. روز که روشن بشود دوباره سروکله‌ی بچه‌ها پیدا خواهد شد. این‌بار نشانشان می‌دهم که گنجشک یعنی چه!
آن شب روز شد و روزها شب شد و من هم‌چنان در میان گنجشک‌ها جایی نداشتم. این‌ها خرافاتی‌تر از مادر من بودند. می‌گفتند: "گنجشک ایرانی شگون ندارد. وقتی با ماست، نان ما بریده می‌شود" این‌جا گنجشک‌های نر یک خال سیاه زیر گلو دارند. خال ما هم از همان‌جا شروع می‌شود اما کمی به طرف سر متمایل است.
می‌گویند: " کله‌اش سیاه است. با ما فرق دارد." وقتی نگاه می‌کردم می‌دیدم واقعاً فرق دارم. این قضیه‌ی ترس مسئله‌ی کوچکی نیست. بندی که شانه‌ات را در هم می‌فشارد. رویِ پریدن، راه رفتن و دانه برچیدنت اثر می‌کند. یک احساس خطر دائم که بال‌ها را طور دیگری به هم می‌زند. ما خودمان نمی‌فهمیم. حتی وقتی گنجشک‌هایی غیر از خودمان را هم می‌بینیم در نگاه اول متوجه نمی‌شویم. همه چیز طبیعی به نظر می‌رسد. کافی است زبان مرغی را یاد بگیری، همه مثل هم می‌شوند.
خوب یک فرق‌های کوچکی هست، اما مهم نیست. مگر زندگی یک گنجشک چقدر عرض و طول دارد. لانه درست کردن، روی تخم خوابیدن و وراجی کردن را همه بلدند. آب و دانه هم که هر طور باشد می‌رسد. این‌ها اصلاً مسئله‌ی مهمی نیست. شومی و بدشگونی از جای دیگری آب می‌خورد. ترسیدن چیز عجیبی است.
وقتی حسش را گرفتی، وقتی پدرت آن را با خود آورد و مادرت به تو حالی کرد، یعنی در دلت ریشه کرد. همین‌طور با تو می‌ماند. جزئی از شخصیت گنجشک می‌شود. بعد اگر روزی تو آدمی را ببینی و احساس ترس نکنی همه چیز بحرانی خواهد شد. واقعاً نمی‌ترسی اما دلت می‌خواهد بترسی. فکر می‌کنی اگر نترسی خودت نیستی!
بدشگونی گنجشک از همین نقطه آغاز می‌شود. اگر ترسیدن خشک و خالی بود همگان درک می‌کردند. بالاخره بعضی گنجشک‌ها ترسو‌تر از بقیه هستند. همه‌جا همین است. بعضی‌ها واقعاً جرأت دارند روی دست آدم‌ها هم بنشینند. قضیه این نیست. بدشگونی در واقع از ترساندن است. روز اول می‌ترسی و دیگران را هم می‌ترسانی. بعد از مدتی ترست می‌ریزد اما هنوز دیگران را می‌ترسانی. از آن به بعد دیگر کسی تو را دوست ندارد. بالای سیم می‌مانی و تنهای تنها کلاغها را نگاه می‌کنی که مثل میمون روی زمین جفتک می‌زنند و چنان قیافه می‌گیرند، انگار زمین را خریده‌اند.
یادش به‌خیر مادرم سیم‌ها زیر پاهایش دائم می‌لرزید. فکر می‌کرد این لرزیدن به هواپیماها بستگی دارد. اما در آن سوز و سرمای شبانه وقتی هواپیمایی از فراز من می‌گذشت به یاد آن جیب بغل گرم می‌افتادم که با یک موسیقی لطیف و پرطنین مرا تا بی‌کرانه‌ها پرواز داد.
مهران راد
منبع : مجله آفتاب