دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


لحن


لحن
عاشق اینم که دوستانم من را به آدم های جدید معرفی کنند گرچه هرگز این را بروز نمی دهم. عاشق حالت سرشار از غرور و افتخارآمیز چهره شان ام وقتی که می گویند : " این سندی ایه ! ناشنواست " انگار که من گواه خیرخواهی شان باشم.
در ضمن عاشق آن حالت برق آسای جاخوردن آدم های جدیدم ؛ آن لبخند های شتاب زده و آن تقلید های در حد کمال شان از آن چیزی که تصور می کنند « قیافه عادی » محسوب می شود. اگر تشریفات را خوب به جا بیاورند سرم را به نرمی می چرخانم و موهایم را پشت یکی از گوش هایم – هرکدام که به آنها نزدیک تر باشد - جمع می کنم. بدون استثنا همه شان از سمعک های صورتی ام تعریف می کنند در حالیکه دوستان همیشگی ام لبخند می زنند.
در فکر جمع کردن کلکسیونی از سمعک ام. آنها بیشتر از آن که وسیله کمک شنوایی باشند چیزهایی تزئینی اند. یک بار کاتالوگی از سمعک های گیره ای و روکش سمعک دیدم.چیزهایی که دیدم بدون شک کاملا شیک محسوب می شدند؛ در طرح ها و رنگ های مختلف. مثل آن کیف فوق العاده گران قیمتی که وقتی دبیرستانی بودیم بابای استر برایش گرفته بود.
باقی ما تنها می توانستیم کیف را تحسین کنیم اما نمی توانستیم ادایش را در بیاوریم چون باباهای ما آنقدر پولدار نبودند که ما را آن طوری لوس کنند. و حالا من می توانم سمعک بگذارم و دوستان غیر از به به چه چه کردن کاری از دست شان بر نمی آید.
صادقان بگویم که ناشنوایی ام را دوست دارم. آن سال های اول بعد از تصادف و آن انفجار احمقانه کیسه هوا تحملش چندان آسان نبود. اما این ناشنوایی حالا دارد به چیزی تبدیل می شود که من را در بین دوستانم متمایز می کند. هیچ کدام از دوستانم نقص شنوایی ندارند ، تنها به این دلیل ساده که من مادرزاد ناشنوا نبودم. از زمانی که شنوایی ام را از دست داده ام حلقه ثابتی از افراد را دور خودم جمع کرده ام و آنها معمولا به سرعت در ماجرا سهیم شدند.
دیدید وقتی درباره دوستانتان حرف می زنید چطور آنها را مثلا درو ساقی ، کارول فمینیست ، گرگ مردی که پایه گیلاس را با زبانش گره می زند و از این قبیل صدا می کنید ؟ من سندی دختر کره هستم. خوشم می آید. من هیچ مهارت یا ویژگی خارق العاده دیگری ندارم. هیچ وقت نداشتم.
این موضوع چیزی فراتر از یک به چشم آمدن ساده است. مطمئنم خیلی از اتفاقات مهم زندگی ام بدون گذاشتن سمعک صورتی یا اصلا اتفاق نمی افتاد و یا اگر هم اتفاق می افتاد دقیقا به همان شکل رخ نمی داد. مثل قضیه کالین.
با کالین اولین بار در یک مهمانی آپارتمانی آشنا شدم. وقتی کارول فمینیست ما را به هم معرفی کرد ، موهایم را پشت هر دو گوشم جمع کردم و خودم را جلو کشیدم ، نه به این خاطر که او تشریفات را به خوبی به جا آورد بلکه به این خاطر که آدم اهل حالی به نظر می آمد. باید آن لبخند احیا کننده را پس از شگفت زدگی اجتناب ناپذیرش می دیدید.
بعد از دست دادن ، دنبال مشروب رفتیم و جایی مابین چیزی که مثلا بار شراب بود و کاناپه کارول را گم کردیم.
بعد از مدتی پرسید : " تو معمولا این طوری لب خونی می کنی ؟ یا با اشاره هم حرف می زنی ؟
گفتم : " من معمولا فقط لب خونی می کنم چون راحت تر از زبان اشاره می شه فهمیدش ، گرچه این تنها دلیل خیره شدن من به لبات نیست. "
خندید. باز هم صحبت کردیم و سپس میزبان صدای موسیقی را بلند کرد و نور چراغ ها را به قصد پیست رقص کم کرد. و من مجبور بودم خود را هر چه جلوتر و جلوتر بکشم تا در آن فضای نیمه تاریک بتوانم لب هایش را بخوانم. و خواندم.
عرف معمول را به جا آوردیم و شماره تلفن هامان را ردو بدل کردیم. یک هفته بعد کالین آنچه را که قابل تصور نبود انجام داد و زنگ زد. با هم بیرون رفتیم. خودمان را قانع کردیم که آن یکی هنوز هم در نور آرام روز امیدوارکننده به نظر می رسد و بیشتر لب خوانی کردیم. در طول دو ماه من و کالین مدام قرار می گذاشتیم.
کالین اولین نفر بعد از تصادف بود و حالا که فکر می کنم می مانم که آیا زندگی عشقی غم انگیز پس از تصادفم ارتباطی به احساسات خودآگاهانه داشت یا نه. نمی دانم. سعی می کنم به آن سال های اول که سخت بود فکر نکنم.
البته سختی ها و غرابت های کوچکی وجود داشت. در چهارمین قرارمان ، کالین مرا به دیدن فیلمی که آن روزها گل کرده بود دعوت کرد. ظاهرا این شگردش بود. نمی توانم بگویم که برایم مثل روز روشن نبود گرچه وقتی که او بلافاصله تشخیص نداد که چه اشتباهی می کند کمی دمغ شدم.
چراغ ها را خاموش کرده بودیم و البته زیرنویس فیلم را فعال کرده بودیم. اواسط فیلم ناگهان حس گیج کننده ای به من دست داد. فکر کردم کالین در کاناپه ذوب شده است و یا اصلا به خود کاناپه تبدیل شده است. اینکه نشسته بودم و کالین به دورم پیچیده بود ، تنها در تاریکی غوطه ور بودم و قادر نبودم از آن جهان پرهیجان در دو متری ام چشم بردارم عجیب بود. سپس کالین به طرفم خم شد و شروع کرد به زمزمه حرفهای عاشقانه در گوش کم شنوای چپم. تمام چیزی که به من می رسید جریانی از نفس هایی گرم بود که به گوشم می خورد.
او را کنار زدم. به گمانم تصور ناشنوا بودنم و ترکیب آن با تاریکی مرا می ترساند. احساس از دست دادن توامان دو حس برایم سنگین بود.
این اولین اشکال جزئی بود که پیش آمد. آن قدر جزئی که همان لحظه بر آن غلبه کردیم. باقی شب به جستجوی آن گذشت که کالین چطور لب هایش را به کار بگیرد که بتوانم بخوانمشان؛ حتی در تاریکی.
کالین یاد گرفت. مثل مابقی خصلت های عجیب فردی مان که با گذشت زمان ازشان سر در می آوردیم. گاهی اوقات به این فکر می کردم که رابطه مان به این شکل برایش جذاب تر و مفرح تر است. انگار به بازی ای که درش خبره بود یک پیچیدگی جدید اضافه کنی. این طوری بازی دوباره او را به چالش می کشید. از چیزهایی که کشف کردم می شد فهمید که قرار بازی را خوب بلد است.
اولین تولدمان ، تولد ۲۳ سالگی کالین بود. برایش دو بلیط کنسرت رامشتاین گرفتم. می دانستن عاشق این گروه است. وقتی بلیط ها را رو کردم . شگفت زده شد و شروع کرد به خندیدن. اما بعد ناگهان خنده اش را قطع کرد.
"سندی ، تو مطمئنی ؟ منظورم اینه که می تونی از کنسرت لذت ببری ؟"
موهایم را پشت گوش چپم جمع کردم و لبخندی تحویلش دادم.
" اولا کی گفته من می خوام از کنسرت لذت ببرم ؟ من هیچ وقت این سر و صدای وحشتناک مخ ترکونی که شما بهش می گین موسیقی رو دوست نداشتم..."
" هاه !"
" ثانیا من می تونم تمام چیزایی رو که از یک فریاد خیلی بلند بلند ترن رو بشنوم. یادت می آد ؟ کنسرت به هر دو مون می خوره."
لبخندش زیبا بود. موهایم را پشت گوش دیگرم جمع کردم.
کنسرت رامشتاین کاملا یک موفقیت محسوب می شد. هرگز او را چنین مملو از اشتیاق و پرانرژی ندیده بودم. هرگز هم او را دوباره آن طور ندیدم. ما حتی به اندازه کافی نزدیک نبودیم که گروه را خوب ببینیم. به این دلیل که آنقدر ها وضعم رو به راه نبود که پول صندلی های ردیف اول را بدهم. کالین صرفا از موسیقی به وجد آمده بود. پرده های گوشش را تصور می کردم ، ارتعاش دیوانه وارشان را ، به خود پیچیدنشان از لذت مفرطی بی وقفه جایی در درون گوشهایش که بر چشمان غیر مسلح پوشیده بود.
در واقع آن لحظه و آن جا کمی احساس حسودی کردم. احساسی که فکر می کردم با قطع پرسش چرا من ؟ برای همیشه تمام شده است.
بخش بزرگی از شب را به تماشای کالین ، بالا وپایین پریدن هایش ، فریاد هایش ، خنده های بلندش و درخشش عرق هایش در نورهای رنگی متحرکی که گویی زنده بودند گذراندم. می توانستم بخش های تقویت شده گیتار الکتریک و فریاد ها را خوب بشنوم و می توانستم ضربه های طبل را زیرپاهایم حس کنم. اما این آن نبود.
یک ماه و نیم بعد ، کالین در روز تولدم دو بلیط هدیه کرد. بلیط ها دور بند شلوارش پیچیده شده بودند و تا وقتی پیراهنش در نیامد آشکار نشدند. بلیط ها مربوط به یک مراسم کتاب خوانی و امضای کتاب با حضور امیلی بارنز بود. نویسنده ای که بی شک می پرستیدمش.
"متاسفم که مراسم امروز نیست و هفته دیگه است. اما فکر کردم می تونیم تولدتو یه بار دیگه درست مثل امروز جشن بگیریم." چشمکی زد.
به شدت هیجان زده بودم. در طول هفته متتهی به مراسم ، تمامی کتاب های امیلی بارنز را دوباره خواندم و از آنجایی که هر کس تنها یک بار حق امضا گرفتن داشت با خودم کلنجار می رفتم که کدام یک از چهار کتابش را برای امضا شدن ببرم.
کالین به من می خندید. می گفت وقتی خواستم قول بدهد که او هم در صف بایستد تا من سر آخر دو کتاب امضا شده داشته باشم رفتارم مانند دختران نوبالغ شده بود.
روز مراسم زودتر به کتاب فروشی رسیدیم. آنها با عقب دادن قفسه های کتاب قسمتی را خالی کرده بودند. طوری که کل فضا از آنچه در خاطرم بود متراکم تر به نظر می رسید. مانند جنگلی که یک شبه جادویی و پر پشت شده باشد. با تماشای سن موقت و ردیف های نیمه پر صندلی ها که به عبادت ایستاده بودند جادو را یقینا حس کردم.
کالین دستم را گرفت و مرا به طرف صندلی های ردیف آخر هدایت کرد. وقتی اعتراض کردم لبخندی زد و به بلندگوهای پشت سرمان اشاره کرد.
" اما اگه من جلو بشینم می تونم لب هاشو بخونم."
" اما این که ربطی به خوندن نداره ، داره ؟"
"اما..."
" تو از کلماتش حظ می بری یا از قیافه اش ؟ تو ترجیح می دی تفسیر اونو از متن خودش بشنوی یا قیافه شو ببینی ؟"
نشستم. در حالیکه دو تا از کتاب های امیلی بارنز را بغل کرده بودم و از غروب ، امیلی بارنز ، کالین و خودمان مطمئن بودم.
عالی می شد. هنوز هم گاهی به آن روز فکر می کنم.
مدیر فروشگاه راس ساعت ۶ بعد از ظهر از سن موقت بالا رفت. پاشنه های سبز فیروزه ای اش نامطمئن بودند و من صدای تلق تلق برخاسته از هر قدم را تصور می کردم.
" خوش آمدید ، خانم ها و آقایان"
سیستم صوتی چندان کیفیت بالایی نداشت و فروشگاه در واقع برای چنین مراسمی کاملا آماده نبود، اما اگر تمرکز می کردم می توانستم تمامی کلمات مدیر فروشگاه در معرفی امیلی بارنز را بفهمم. کالین دستانم را فشرد و ابروهایش را رو به من بالا انداخت. شیرین ترین لبخندم را تحویلش دادم و سرم را به نشانه تائید تکان دادم.
خود امیلی بارنز بر روی سن موقت قدم گذاشت. تمامی ردیف های جلوی ما تا سن تشویقش کردند. امیلی بارنز تعظیم کوتاهی کرد و لبخند زد و میکروفن را از دستان گشوده مدیر پذیرفت.
از پشت سرم ، از بلندگوها گفت : " سلام ". پس از مکث کوتاهی به نشانه عذرخواهی لبخندی زد و گفت : " هیچ وقت از این چیزها خوشم نمی آید."
میکروفن را روی کف سن گذاشت. راست ایستاد و لب هایش شروع کردند به جنبیدن. ابتدا متوجه نشدم یا اگر هم شدم مغزم از پردازش نخستین لحظاتش عاجز بود. شگفت زده شده بودم.
ثانیه ای بعد ، وقتی شروع کردم به لب خوانی امیلی بارنز ، نگاه کالین را بر خودم حس کردم. بالا را نگاه کردم و به چشمانش خیره شدم و او دستش را بالا برد.
" نه " زمزمه کردم و دستش را گرفتم.
کالین با عصبانیت اشاراتی به امیلی بارنز کرد. با دیدن چروک های پیشانی اش و اخم ابروهایش ، ناگهان تصویر ذهنی بسیار روشنی از او در کنسرت رامشتاین از سرم گذشت. چقدر هیجان زده بود. بالا وپایین پریدن هایش ، فریاد هایش ، خنده های بلندش و درخشش عرق هایش در نورهای رنگی متحرکی که گویی زنده بودند.بهش گفتم : " نه! " در حالیکه روی صندلی پلاستیکی ام نشسته بودم و تصویر تولدش از ذهنم می گذشت ، ناگهان سبعانه ترین اشتیاق به شاد بودن ، به هیجان زده بودن ،به بالا و پایین پریدن و فریاد کشیدن و خندیدن در من شکل گرفت. مصمم بودم که شاد باشم با هدیه تولدم ، همان لحظه.
کالین پرسید : " چرا نه ؟"
" می تونم لحن کلام شو از لبهاش بخونم
" چی ؟ "
" ش ش ش."
بلند شدم و ایستادم، ذره ذره پیش رفتم ، از کنار زانوها گذشتم تا به نقطه ای نزدیک سن رسیدم. جایی که می توانستم بدون آنکه دید کسی را مختل کنم بایستم. کالین مدتی در صندلی پلاستیکی اش باقی ماند اما عاقبت آمد و دستانش را یواشکی دورم حلقه کرد. برگشتم و به او لبخند زدم. لبخندی به درخشش احساس درونی ام.
محض اطلاع ، خوانش امیلی بارنز استثنایی بود. او زندگی را به کلماتش می دمید. به آنها زندگی می بخشید به گونه ای که هرگز قادر به تصورش نبودم. لبهایش می جنبیدند ، باز می شدند ، بسته می شدند ، می جنبیدند و من غمی ظریف ، شعفی محتاطانه و تاسفی نرم را می شنیدم. همه اینها در نثرش جاری بودند و هرگز تا آن زمان به تمامی مکشوف نشده بودند.
در راه برگشت کالین از من پرسید : " خب دقیقا چطوری لحن صحبت رو از لب خوانی می فهمی ؟". به کتاب های امضا شده ام چشم دوختم و لبخند زدم.
" سوال احمقانه ایه ! مثل این می مونه که از کورا بپرسیوقتی می خوابن رویای چیو می بینن ؟". سریع تر گام برداشتم ، کالین هم پا به پایم آمد. در ماشین تا آپارتمان صحبتی نکردیم.
اگر درختی در جنگلی بیافتد و کسی صدایش را نشنود آیا صدایی تولید می کند ؟ اگر دو نفر مشاجره کنند و یکی از آنها مشاجره را نشنود می توان آسیبش را از بین برد ؟
چند هفته پس از مراسم کتاب خوانی من و کالین برای اولین بار دعوایمان شد. می خواست قرار شامی را که از مدت ها قبل برنامه ریزی کرده بودیم به هم بزند. دلیلش هم نمایش اول نخستین فیلم دوست فیلم سازش بود.
" نمایش اول ؟ چه نمایش اولی ؟ محض رضای خدا این برنامه قراره تو زیرزمین مسخره اش برگزار بشه "
" مهم نیست ، خب ، اون تخصصش تو فیلم های کم خرجه ، تازه غیر از این ، اون یک سال تموم روی این فیلم لعنتی کار کرده ، گوشت با منه ؟ تو اصلا ارزش فیلم ها رو درک نمی کنی .همین . "
" با این لحن با من صحبت نکن !"
لحظه ای طول کشید تا به سکوتش پی بردم.
عاقبت گفت : " درسته درسته. تو می تونی لحن صحبتمو از روی لبام بخونی ، اینه دیگه نه ؟
و رفت. برای نمایش اول رفت.
سراشیبی از همان موقع آغاز شد و من فکر می کنم که هر دو مان می دانستیم. در آخرین جر و بحث مان چنان فریاد بلندی بر سرم کشید که فکر کردم شنوایی ام را دوباره به دست آورده ام.
" می خوام باهات به هم بزنم ! "
برای چند لحظه هیچ نگفتم و آن هنگام که چیزی گفتم تمامش این بود " جدی می گی ؟ "
پوزخندی زد. " چطور ؟ نمی تونی از رو لبام بخونی که جدی ام یا نه ؟"
و همین شد. من و کالین به هم زدیم.
از واپسین ماه های رابطه مان ، خاطرات خوشی برایم باقی مانده است. روشن ترین شان شلوغ بازی در آوردن هایش بر سر موهای چتری ام و جمع کردن موهایم پشت گوشهایم است.
می گفت : " این طوری خوشگل می شی! چطور شده که دیگه این کارو نمی کنی ؟"
هرگز به کالین نگفتم که گاهی اوقات چنان فریاد های بلندی بر سرم می کشید که برای پی بردن به لحن صحبتش نیازی به لب خوانی نداشتم. هیچ وقت عملکرد کالین در تشخیص سطح صدایی که می توانستم چیزها را در آن به وضوح بشنوم تعریفی نداشت. همچنین هرگز به او نگفتم که چه حسی به من دست می داد وقتی که می فهمیدم صدایش با آنچه تصور می کردم تفاوت دارد و البته این هم به این خاطر بود که صدایش را هیج وقت جز در مواردی که بر سرم فریاد می کشید و یا فحش می داد نمی شنیدم.
از آن زمان موهایم را کوتاه کرده ام. این روزها موهایم را خیلی کوتاه نگه می دارم. سمعک های سبز شب رنگم را بهتر نمایش می دهم. همچنان عاشق اینم که دوستانم من را به آدم های جدید معرفی کنند. گاهی اوقات فراموش می کنم و دست ام را برای جمع کردن موهایم پشت گوشهایم بالا می برم. اما حال که سمعک هایم دیگر پنهان نیستند واکنش ها هرگز مانند گذشته نیستند. برایشان مثل روز روشن است.
مسلما دوستان دخترم از من سوال می کردند. بهشان گفتم که این طبیعت انسان است. مردم نمی توانند بپذیرند که آدم های دیگر چیزهایی را ببینند ، بشنوند ، حس کنند و یا بدانند که قرار نیست. اگر بشقاب پرنده ببینی دیوانه ای. اگر روح ببینی ، شیادی . اگر عشق حقیقی را حس کنی در حالیکه طرف صرفا می خواهد حال کند بی مصرفی . و اگر بتوانی لحن صدایش را از حرکت لبهایش بخوانی دوست دختر بدی هستی و البته کری .
داستانی از Y Z CHIN
برگردان از نیما ساده
منبع : ماهنامه آدم برفی‌ها


همچنین مشاهده کنید