پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


وقتی‌ شکسپیر زنده‌ می‌شود


وقتی‌ شکسپیر زنده‌ می‌شود
وقتی‌ كه‌ در زندگی‌ و آثار شكسپیر شاعر بزرگ‌ انگلستان‌ تامل‌ می‌كنیم‌ بیش‌ از هر چیزی‌ به‌ كمبود اطلاعات‌ خود در این‌ زمینه‌ پی‌ می‌بریم‌. چیزی‌ وجود ندارد آن‌ چنان‌ كه‌ مطلق‌ و قابل‌ استناد باشد؛ پس‌ بهتر آن‌ است‌ اكنون‌ كه‌ قصد قلم‌گشایی‌ در حیطه‌ زندگینامه‌ نویسی‌ داریم‌ پیش‌ از استفاده‌ از هر منبعی‌ از آثار و متون‌ به‌ جا مانده‌ از نویسنده‌ بهره‌ جوییم‌. نظریه‌یی‌ در تبیین‌ آفرینش‌ هنری‌ و شناخت‌ شخصیت‌ نویسنده‌ می‌گوید: «اثر هنری‌ آینه‌ تمام‌ نمای‌ زندگی‌ نویسنده‌ است‌.» حتی‌ اگر این‌ قدر مطلق‌ نباشیم‌ از این‌ نظریه‌ فروید نمی‌توان‌ گذشت‌ كه‌ انسان‌ مانند كوه‌ یخی‌ كه‌ در آب‌ شناور است‌ در زندگی‌ و اعمال‌ و رفتارش‌ فقط‌ آنچه‌ را می‌نمایاند كه‌ از آب‌ بیرون‌ است؛ درونیات‌ و ذهنیات‌ و تمام‌ آن‌ چیزهایی‌ كه‌ او را ساخته‌اند همه‌ در آب‌ و پنهان‌ است‌ و اثر هنری‌ به‌ مثابه‌ كلیدی‌، گشاینده‌ در صندوق‌ ناخودآگاه‌ هنرمند است‌. هنرمند در اثر هنری‌ خود صادقانه‌ خودش‌ را عریان‌ می‌كند و این‌ چنین‌ است‌ كه‌ برای‌ شناخت‌ شخصیت‌ او پیش‌ از هر كاری‌ باید به‌ سراغ‌ آثار او رفت‌.
از شكسپیر ۳۶ نمایشنامه‌ به‌ جا مانده‌ است‌. ۹ نمایشنامه‌ تاریخی‌ و بیست‌ و هفت‌ تراژدی‌ و كمدی‌. شاید اگر بخواهیم‌ از هر دسته‌ بهترین‌ نمایشنامه‌ را نام‌ ببریم‌ باید در نمایشنامه‌ تاریخی‌ به‌ هنری‌ ششم‌، در كمدی‌ به‌ تاجر ونیزی‌ و در تراژدی‌ به‌ هملت‌ اشاره‌ كنیم‌. البته‌ این‌ انتخاب‌ تنها به‌ واسطه‌ شهرت‌ نمایشنامه‌های‌ او هستند وگرنه‌ آثاری‌ مثل‌ اتللو، لیر شاه‌، مكبث‌ و... آثار خردی‌ نیستند. به‌ جز نمایشنامه‌ از شكسپیر شعرهایی‌ به‌ جا مانده‌ كه‌ بیشتر به‌ غزلواره‌ معروفند و از غنا و اعتبار فوق‌العاده‌یی‌ برخوردارند.
از زندگی‌ شكسپیر پیش‌ درآمدی‌ چنانكه‌ ذهن‌ خواننده‌ را در خواندن‌ اصل‌ متن‌ یاری‌ دهد این‌ چنین‌ می‌توان‌ نگاشت‌.
شكسپیر در قرن‌ شانزدهم‌ میلادی‌ شاید به‌ سال‌ ۱۵۶۳ یا ۱۵۶۴ متولد شد. پدر او جان‌ شكسپیر اهل‌ استراتفورد بود و زندگی‌ پرفراز و نشیبی‌ داشت‌. او زمانی‌ از مكنت‌ مالی‌ برخوردار بود و زمانی‌ به‌ فقر دچار. مهمترین‌ ویژگی‌ او جنتلمن‌ بودن‌ اوست‌. او حداقل‌ زمانی‌ صاحب‌ منصب‌ بود چنانكه‌ عضویتش‌ در شورای‌ شهر استراتفورد قطعیت‌ داشته‌ است‌.
همین‌ ویژگی‌ او را یاری‌ می‌داد تا فرزند سومش‌ ویلیام‌ شكسپیر را به‌ دبیرستانی‌ در استراتفورد بفرستد. آنچنان‌ كه‌ از قراین‌ و شواهد تاریخی‌ بر می‌آید تحصیل‌ در انگلستان‌ آن‌ روزها كه‌ شكسپیر جوان‌ به‌ دبیرستان‌ استراتفورد می‌رفت‌ برای‌ هر دانش‌آموزی‌ ایجاب‌ می‌كرد تا ادبیات‌ لاتین‌ را خوب‌ فرا بگیرد. خواندن‌ سرودهایی‌ از شاعران‌ دوران‌ باستان‌ قسمت‌ اعظمی‌ از آموزش‌ دانش‌آموزان‌ انگلیسی‌ را تشكیل‌ می‌داد. این‌ چنین‌ بود كه‌ شكسپیر از ابتدای‌ زندگی‌اش‌ با ادبیات‌ كلاسیك‌ آشنا شد. اگرچه‌ این‌ آشنایی‌ هرگز نظام‌مند و سیستماتیك‌ نبود اما بعدها در آثار او تاثیر گذاشت‌. گذشته‌ از این‌ شكسپیر مردی‌ وطن‌دوست‌ بود كه‌ از مثل‌ها، متل‌ها، افسانه‌ها و اسطوره‌های‌ فرهنگش‌ اطلاعات‌ كافی‌ داشت‌. این‌ نه‌ به‌ واسطه‌ مطالعه‌ شكسپیر بوده‌ كه‌ در بررسی‌ احوال‌ او گفته‌ می‌شود شكسپیر بیش‌ از آنكه‌ بخواند در دامان‌ طبیعت‌ می‌رفت‌ و تامل‌ می‌كرد؛ كه‌ به‌ سبب‌ اصالت‌ انگلیسی‌اش‌ و همچنین‌ زندگی‌ پرفراز و نشیبش‌ كه‌ به‌ او امكان‌ نفوذ در گروه‌های‌ مختلف‌ مردم‌ را می‌داد، است‌.
باری‌ شكسپیر رشد یافت‌ و زمان‌ آن‌ رسید كه‌ در خود این‌ جرات‌ را پیدا كند كه‌ عاشق‌ شود. همسرش‌ ان‌ هیث‌لی‌ را قبل‌ از نوزده‌ سالگی‌ عقد كرد. شش‌ ماه‌ بعد نخستین‌ فرزند خانواده‌ شكسپیر سوزانا در ۲۶ مه‌ ۱۵۸۳ غسل‌ تعمید یافت‌. در سال‌ ۱۵۸۵ دو فرزند دیگر او یعنی‌ همنت‌ و جودیث‌ غسل‌ تعمید دیدند. البته‌ یازده‌ سال‌ پس‌ از این‌ تولد تنها پسر او مرد و شكسپیر در سوگ‌ او نشست‌.
شكسپیر در گیرودار تولد فرزندانش‌ دچار مشكلاتی‌ شد كه‌ برخی‌ آن‌ را دزدیدن‌ گوزن‌ از اهالی‌ استراتفورد نقل‌ كرده‌اند. این‌ اتفاق‌ او را به‌ لندن‌ فراری‌ داد و این‌ آغاز آشنایی‌ شكسپیر با محیط‌ لندن‌ بود. لندن‌ در عهد ملكه‌ الیزابت‌ آنچنان‌ كه‌ مشهور است‌ شهری‌ است‌ هنرپرور، اگر چه‌ هنر آن‌ روزها بیشتر درباری‌ است‌ اما باز جای‌ بسی‌ اعتنا و البته‌ شكر دارد. شاید اگر شكسپیر در زمانی‌ دیگر مثلا زمانه‌ جمهوری‌ خواهی‌ كرامول‌ زندگی‌ می‌كرد هرگز به‌ این‌ چنین‌ موفقیت‌هایی‌ نایل‌ نمی‌شد. شاید در گوشه‌یی‌ می‌نشست‌ و تنها غزل‌ می‌سرود اما هرگز نمایشنامه‌نویس‌ نمی‌شد.
آشنایی‌ شكسپیر با نمایش‌ و تماشاخانه‌ با مهتری‌ شروع‌ شد. او از آنجا كه‌ به‌ فقر مالی‌ دچار بود مجبور بود برای‌ به‌ دست‌ آوردن‌ نان‌ و زنده‌ ماندن‌ به‌ در تماشاخانه‌ معروف‌ لندن‌ برود و اسب‌های‌ نجیب‌ زادگانی‌ را كه‌ برای‌ دیدن‌ نمایش‌ می‌آمدند تا پایان‌ نمایش‌ مهتری‌ كند. شكسپیر در این‌ كار بسیار موفق‌ بود چنانكه‌ پس‌ از مدتی‌ شهرت‌ و اعتباری‌ به‌ دست‌ آورد و همگان‌ دوست‌ داشتند اسبشان‌ را برای‌ مهتری‌ به‌ او بسپارند. او شاگردانی‌ استخدام‌ كرد و آن‌ گونه‌ كه‌ كسان‌ می‌رفتند و اسب‌ نجیب‌زادگان‌ را به‌ اعتبار اینكه‌ شاگرد شكسپیر هستند مهتری‌ می‌كردند. اما ویلیام‌ تحصیلكرده‌ كه‌ خود زمانی‌ از نجیب‌زادگان‌ استراتفورد به‌ شمار می‌رفت‌ كار مهتری‌ را بر نمی‌تابید. آن‌ روزها كه‌ او در پشت‌ دیوارهای‌ تماشاخانه‌ از اسب‌ها نگهداری‌ می‌كرد آرزویش‌ راه‌ یافتن‌ به‌ داخل‌ تماشاخانه‌ بود. دیری‌ نپایید كه‌ رویایش‌ به‌ واقعیت‌ مبدل‌ شد. شكسپیر با كارهای‌ خردی‌ نظیر كشیدن‌ پرده‌های‌ صحنه‌ به‌ داخل‌ تماشاخانه‌ راه‌ پیدا كرد. استعداد او آنقدر بود كه‌ او را از شغل‌ مهتری‌ به‌ كشیدن‌ پرده‌ صحنه‌ ارتقا دهد پس‌ بی‌ شك‌ می‌توانست‌ باز هم‌ بالا برود. بازیگری‌، نمایشنامه‌نویسی‌ و كارگردانی‌ مراتب‌ بعدی‌ بودند كه‌ آن‌ چنان‌ اعتباری‌ برای‌ شكسپیر به‌ بار آورد كه‌ او با گروهش‌ در نزد ملكه‌ الیزابت‌ بارها به‌ اجرای‌ نمایش‌ پرداخت‌. سال‌های‌ بعد از مرگ‌ ملكه‌ سال‌های‌ دیگری‌ بودند. شكسپیر هم‌ در فرم‌ و هم‌ در محتوای‌ نوشته‌هایش‌ تغییر داد. او كه‌ نمایشنامه‌های‌ تاریخی‌ و كمدی‌ بسیاری‌ نوشته‌ بود بیش‌ از هر كاری‌ به‌ نوشتن‌ تراژدی‌ پرداخت‌. تا سال‌ ۱۶۱۶ كه‌ زمان‌ مرگ‌ شكسپیر بود او همچنان‌ می‌نوشت‌. تاریخ‌ مرگش‌ دقیقا مشخص نیست‌ اما برخی‌ روز تولد و وفات‌ شكسپیر هر دو را یك‌ روز یعنی‌ ۲۳ آوریل‌ عید جورج‌ مقدس‌ می‌دانند. زمان‌ خاكسپاری‌ او ۲۵ آوریل‌ ۱۶۱۶ بوده‌ است‌.
انسان‌، آن‌ زمان‌ كه‌ از شكم‌ مادر زاده‌ می‌شود یا ارسطویی‌ است‌ یا افلاطونی‌. بشر هنوز با علم‌ خویش‌ موفق‌ به‌ یافتن‌ یك‌ چیز سومی‌ نشده‌ است‌. هر چه‌ هست‌ یكی‌ از این‌ دو است‌ یا رابطه‌یی‌ بین‌ این‌ دو كه‌ البته‌ سبك‌ و سنگین‌ فرد را به‌ یك‌ سو سوق‌ می‌دهد.
شاید اكنون‌ برای‌ انسانی‌ كه‌ در قرن‌ بیست‌ و یكم‌ زندگی‌ می‌كند سنجش‌ انسانیت‌ درجه‌ تعادل‌ فرد بین‌ این‌ دو قرار بگیرد. آن‌ كسی‌ كه‌ هم‌ افلاطونی‌ است‌ هم‌ ارسطویی‌ به‌ انسان‌ كامل‌ نزدیك‌ می‌شود.
زندگی‌ پرفراز و نشیب‌ شكسپیر ما را به‌ صرافت‌ این‌ موضوع‌ می‌اندازد كه‌ شكسپیر انسانی‌ است‌ كه‌ اگر چه‌ نه‌ تمام‌ و كمال‌، كامل‌ كه‌ تقریبا كامل‌ است‌. او هیچ‌ گاه‌ وسیله‌ درآمدی‌ خود یعنی‌ نویسندگی‌ را اسیر پول‌ و شهرت‌ نمی‌كند. كسان‌ نامه‌ می‌نویسند تا همدیگر را از شكفتن‌ استعدادی‌ نو رسیده‌ آگاه‌ كنند. آغاز كار نمایشنامه‌ نویسی‌ او مقارن‌ با شكست‌ نمایشنامه‌های‌ فرودست‌ است‌. چنانكه‌ كسی‌ از نمایشنامه‌نویسان‌ شكسپیر را به‌ خروسی‌ نورسیده‌ تشبیه‌ می‌كند كه‌ از فن‌ نمایش‌ هیچ‌ نمی‌داند و تنها به‌ واسطه‌ زرق‌ و برق‌ها اثرش‌ را پیش‌ می‌برد. شكسپیر اما فروتنانه‌ به‌ كار خود ادامه‌ می‌دهد چرا كه‌ خوب‌ می‌داند واژه‌ها همه‌ چیز را مشخص می‌كنند. این‌ واژه‌ها هستند كه‌ مخاطب‌ را آگاه‌ می‌سازند كه‌ نویسنده‌ فرودست‌ است‌ یا توانا و واژه‌ها دیری‌ نگذشت‌ كه‌ به‌ هنر شكسپیر شهادت‌ دادند.
از طرف‌ دیگر شكسپیر هیچ‌ گاه‌ از پول‌ و زندگی‌ خوب‌ باز نماند. زندگی‌ خوب‌ حق‌ هر انسانی‌ است‌ كه‌ انسان‌ به‌ نفس‌ انسان‌ بودن‌ اصیل‌ و شرافتمند است‌. پس‌ این‌ چیست‌ كه‌ گوشه‌نشینان‌ را به‌ گوشه‌نشینی‌ و زندگی‌ سخت‌ وا می‌دارد؛ آیا چیزی‌ به‌ جز توهم‌ انسان‌ بودن‌ است‌. شكسپیر هم‌ مرد این‌ دنیا است‌ و هم‌ مرد دنیای‌ كمال‌طلبی‌ و صیقل‌ دادن‌ روح‌. این‌ چنین‌ است‌ كه‌ او به‌ شهرت‌ می‌رسد و تا سال‌ها پس‌ از مرگش‌ مردمان‌ او را پیامبر می‌خوانند. اگرچه‌ اكنون‌ با بالا رفتن‌ آگاهی‌ انسان‌ها دیگر كسی‌ شكسپیر را پیامبر نمی‌خواند اما همگان‌ به‌ بلندی‌ منش‌ و كمال‌ روح‌ او اعتقاد دارند.
زندگینامه‌یی‌ به‌ قلم‌ شكسپیر، جالب‌ به‌ نظر می‌رسد وقتی‌ قرار باشد با جمله‌یی‌ از خود او شروع‌ شود.● زندگینامه‌ به‌ قلم‌ نویسنده‌
«زاده‌ شدن‌، سراسر در قلمرو روشنایی‌ / و سپس‌ به‌ پختگی‌ رسیدن‌ و در آن‌ منزل‌ تاج‌ بر سر نهادن/ و آنگاه‌ سایه‌های‌ نابه‌ اندام‌ با جلوه‌ زیبایش‌ ستیز می‌آورند/ و زمان‌ هدیه‌های‌ بخشیده‌ را تباه‌ می‌كند/ و زمان‌ رخنه‌ در رونق‌ عهد شباب‌ می‌افكند/ و شیارهایی‌ بر پیشانی‌ زیبایی‌ می‌اندازد/ از دردانه‌های‌ حقیقت‌ هستی‌ خوراك‌ می‌گیرد/ اما از آن‌ همه‌ چیزی‌ بر جای‌ نمی‌ماند تا به‌ داسش‌ درو كنند.»
شاید در تاریخ‌ تولدم‌ نیز به‌ مانند نام‌ همسرم‌ كه‌ در عقدنامه‌ اشتباه‌ نوشته‌ شد، اشتباهی‌ روی‌ داده‌ باشد. آنقدر می‌دانم‌ كه‌ من‌ را دقیقا در ۲۶ آوریل‌ ۱۵۶۴ در كلیسا غسل‌ تعمید دادند. دوران‌ كودكی‌ آن‌ هنگام‌ كه‌ در خانه‌ پدرم‌ جان‌ زندگی‌ می‌كردم‌ چندان‌ برایم‌ روشن‌ و مستند نیست‌. اما سال‌ ۱۵۸۲ را خوب‌ یادم‌ است‌. آن‌ زمان‌ من‌ هنوز نوزده‌ سال‌ هم‌ نداشتم‌ با این‌ وجود با دختری‌ به‌ نام‌ «ان‌ هیث‌ وی‌» كه‌ اهل‌ همان‌ شهر استراتفورد بود، ازدواج‌ كردم‌. بعدها شنیدم‌ كه‌ همسرم‌ در سال‌ ۱۶۲۳ یعنی‌ ۷ سال‌ پس‌ از مرگ‌ خودم‌ رخت‌ اقامت‌ از این‌ جهان‌ برداشته‌ و به‌ جهانی‌ دیگر شتافته‌ است‌. پس‌ در همان‌ عالم‌ غیرزمینی‌ آنجا كه‌ ارواح‌ هم‌ می‌توانند شعر بخوانند این‌ شعر را زیر لب‌ برایش‌ زمزمه‌ كردم‌: «همسر نازنینم‌ تا روزی‌ كه‌ بود ، هم‌ نانوا، هم‌ آشپز، هم‌ خانم‌ بود و هم‌ پیشخدمت‌، به‌ همه‌ خوشامد می‌گفت‌ به‌ همه‌ خدمت‌ می‌كرد/ به‌ وقت‌ خودش‌ می‌خواند / گاهی‌ این‌ سر میز بود، گاهی‌ وسط‌ میز، گاهی‌ آن‌ سر میز/ دستی‌ به‌ سر و گوش‌ این‌ یكی‌ می‌كشید و دستی‌ به‌ شانه‌ آن‌ یكی‌ می‌گذاشت‌/ آن‌ قدر كه‌ از زور كار صورتش‌ گر می‌گرفت‌/ آن‌ وقت‌ اگر چیزی‌ برای‌ خنك‌ شدن‌ می‌خورد.
از اینها كه‌ بگذریم‌ باید بیشتر به‌ زندگی‌ پرداخت‌ كه‌ زندگی‌ اگرچه‌ بدون‌ عشق‌ معنایی‌ ندارد اما عشق‌ تنها آن‌ هنگام‌ كه‌ زندگی‌ وجود داشته‌ باشد بروز خواهد كرد. دو راهه‌ عجیبی‌ است‌ كه‌ البته‌ تو در آن‌ حق‌ انتخاب‌ نداری‌. این‌ تنها یك‌ اتفاق‌ است‌ كه‌ تو به‌ دنیا می‌آیی‌ و آنگاه‌ زمانی‌ فرا می‌رسد كه‌ اتفاق‌ در انتهای‌ خود، واقعیتی‌ به‌ نام‌ مرگ‌ دارد و زندگی‌ گویا چیزی‌ جز آن‌ نیست‌. باری‌ انسان‌ بخاطر عشق‌ زندگی‌ را تاب‌ می‌آورد ولی‌ «فریاد كه‌ تنها عشق‌ من‌ از نفرت‌ من‌ شكفته‌ است‌.»
از مرگنامه‌ كه‌ بگذریم‌ به‌ زندگینامه‌ می‌رسیم‌. آن‌ زمان‌ كه‌ مرا به‌ اتهام‌ دزدیدن‌ گوزنی‌ تحت‌ تعقیب‌ قرار دادند، تصدیق‌ بفرمایید چاره‌یی‌ جز آن‌ نبود كه‌ از استراتفورد به‌ لندن‌ فرار كنم‌ و گاهی‌ اتفاق‌ می‌افتد كه‌ انسان‌ به‌ توفیقی‌ اجباری‌ نایل‌ می‌آید. لندن‌ شهری‌ بزرگ‌، شهری‌ از سرزمین‌ من‌ كه‌ غرور نیاكان‌ مرا و سربلندی‌ فرزندان‌ مرا در آغوش‌ كشیده‌ است‌. كافی‌ بود شروع‌ كنم‌. اما مگر نه‌ این‌ است‌ كه‌ در لندن‌ آنان‌ كه‌ جنتلمن‌ هستند حق‌ زیستن‌ دارند. من‌ البته‌ جنتلمن‌ بودم‌ اما نه‌ جنتلمن‌ لندنی‌ كه‌ جنتلمن‌ استراتفوردی‌. پدرم‌ سالها پیش‌ نشان‌ جنتلمنی‌ دریافت‌ كرده‌ بود. آه‌ از پدرم‌ هیچ‌ نگفتم‌ كه‌ او به‌ مانند خود زندگی‌ پر بود از فراز و نشیب‌. روزهای‌ خوب‌، روزهای‌ بد.
روزهای‌ آسایش‌، روزهای‌ سختی‌، تا آنجایی‌ كه‌ مدت‌ زمانی‌ در شورای‌ شهر استراتفورد بروبیایی‌ داشت‌ ولی‌ نام‌ او به‌ سال‌ ۱۵۸۶ از فهرست‌ اعضای‌ این‌ شورا پاك‌ شد كه‌ این‌ تنها به‌ واسطه‌ غیبت‌های‌ او بود. پدرم‌ آن‌ روزها گرفتاری‌هایی‌ داشت‌. از لحاظ‌ مالی‌ سخت‌ به‌ افلاس‌ دچار بود، اینگونه‌ شد كه‌ من‌ ویلیام‌ شكسپیر تحت‌ تعقیب‌ و ناامید از پدر و خانواده‌ به‌ لندن‌ آمدم‌. از لندن‌ گفتم‌ كه‌ شهر غرور نیاكان‌ من‌ بود. اما این‌ شهر مرا به‌ جرم‌ انسان‌ بودن‌ و شكم‌ داشتن‌ تا از گرسنگی‌ نمیرم‌ مهتر اسب‌های‌ تماشاگران‌ نمایش‌ كرد. تماشاخانه‌ ساختمانی‌ بزرگ‌ و پر ابهت‌، آه‌ این‌ ساختمان‌ مرا بی‌هیچ‌ شایبه‌یی‌ به‌ یاد نمایشنامه‌نویسان‌ و شاعران‌ عهد باستان‌ می‌اندازد. وقتی‌ در استراتفورد درس‌ می‌خواندم‌ كتاب‌هایم‌ چیزی‌ نبودند جز آنچه‌ سیسروس‌ و هوراس‌ و دیگران‌ نوشته‌ بودند. من‌ باید نمایشنامه‌نویس‌ شوم‌ اما مگر در این‌ شهر هزار رنگ‌ هزار چهره‌ برای‌ من‌ یك‌ جوان‌ تحت‌ تعقیب‌ با پدری‌ ورشكسته‌ جایی‌ برای‌ پرداختن‌ به‌ هنر وجود دارد. نه‌ نیست‌ اما چه‌ كنم‌ كه‌ : «همچنان‌ كه‌ بیكار ایستاده‌ بودم‌ و نگاه‌ می‌كردم‌ دیدم‌ كه‌ در آن‌ بطالت‌ عشق‌ به‌ سراغم‌ آمد.»
حالا باید در ذهنم‌ آنچه‌ می‌خواهم‌ بنویسم‌ طبقه‌بندی‌ كنم‌. شاید بخاطر لندن‌ بود كه‌ نمایشنامه‌ تاریخی‌ را شروع‌ كردم‌. اكنون‌ «به‌ فرمان‌ من‌، گورها خفتگان‌ خود را بیدار كرده‌ و به‌ بیرون‌ رانده‌اند.» درست‌ همین‌ موقع‌ بود كه‌ كسی‌ مرا خروس‌ نو رسیده‌ خواند و برای‌ دوستانش‌ نوشت‌: «این‌ خروس‌ نورسیده‌ كه‌ به‌ پرهای‌ ما زیبا شده‌ و دل‌ ببر را در پوست‌ بازیگر پنهان‌ كرده‌، گمان‌ می‌برد كه‌ می‌تواند به‌ استادی‌ هر یك‌ از شما شعر بی‌قافیه‌ ببافد و خود را بی‌هیچ‌ گفت‌وگو یوهانس‌ فاك‌ توتوم‌ می‌داند و به‌ خیال‌ خود تنها صحنه‌ لرزان‌ این‌ كشور است‌.» آنان‌ اشتباه‌ فكر می‌كردند پس‌ در غزلی‌ سرودم‌: «از چیست‌ كه‌ شعر من‌ این‌ سان‌ تهی‌ از شور و شر تازه/ و چنین‌ بی‌بهره‌ از گونه‌گونی‌ و دیگرگونی‌ است/ از چیست‌ كه‌ من‌/ همپای‌ زمانه‌ /نیم‌نگاهی‌ به‌ روش‌های‌ نویافته‌ و تركیبات‌ غریب‌ نمی‌اندازم؟/ از چیست‌ كه‌ هنوز هم‌ همان‌ شعر را می‌نویسم‌/ همواره‌ همان‌ را/ و در عوض‌ ابداع‌/ كلمات‌ را چنان‌ دستچین‌ می‌كنم‌/ كه‌ هر كلمه‌ كم‌ و بیش‌ نام‌ مرا بر خود دارد/ و زمان‌ تولد و مكان‌ سرودن‌ را فاش‌ می‌كند؟»
در اصل‌ من‌ چیزی‌ نبودم‌ جز آن‌ چیزی‌ كه‌ باید می‌بودم‌. آنان‌ بخاطر مشتی‌ پول‌ كه‌ از تماشاگران‌ كه‌ سایه‌هایی‌ بیش‌ نیستند، می‌گرفتند مرا متهم‌ به‌ انتحال‌ می‌كردند. اما من‌ نه‌ آن‌ بودم‌ كه‌ به‌ این‌ چیزها نگران‌ شوم‌. زندگی‌ شاید آن‌ قدرها جدی‌ نیست‌ كه‌ انسان‌ها جدی‌اش‌ می‌گیرند. باید چیزی‌ می‌نوشتم‌ چیزی‌ كه‌ آینه‌ تمام‌ نمای‌ زندگی‌ باشد. زندگی‌ مگر تنها گذشته‌ و اتفاقات‌ روزهای‌ از یاد رفته‌ است‌ و مگر تنها غم‌ و ناراحتی‌ است‌. قسمتی‌ از زندگی‌ شادی‌ است‌، خنده‌، اما خنده‌یی‌ كه‌ مثل‌ خود زندگی‌ معنادار باشد. كسان‌ نامش‌ را كمدی‌ گذاشتند و من‌ بی‌توجه‌ به‌ این‌ نام‌ها و اسم‌ها می‌گویم‌: «در میان‌ اینها هستند كسانی‌ كه‌ به‌ خودی‌ خود می‌خندند، پس‌ اگر صحنه‌یی‌ خالی‌ نیز پیش‌ روی‌ اینها باشد، باز هم‌ خنده‌ را سر می‌دهند، اما در نمایشنامه‌ چیزی‌ هم‌ هست‌ كه‌ باید به‌ آن‌ توجه‌ شد.» آری‌ تماشاگران‌ از هر دسته‌ و گروهی‌ می‌توانند باشند، «بهترین‌ ایشان‌ چیزی‌ نیستند مگر سایه‌یی‌، اما بدترین‌ ایشان‌ بدترین‌ نیست‌، اگر قدرت‌ تخیل‌ از بدی‌ ایشان‌ بكاهد».
اینچنین‌ بود كه‌ به‌ صرافت‌ افتادم‌ تنها برای‌ خنداندن‌ آنها آفریده‌ نشده‌ام‌ گاهی‌ باید آدم‌ها را به‌ گریه‌ انداخت‌ شاید برای‌ اینكه‌ قدر خنده‌ را بدانند. این‌ یك‌ واقعیت‌ است‌. عشق‌ تنها و تنها رسیدن‌ نیست‌ كه‌ زندگی‌ چیزی‌ میان‌ بودن‌ و نبودن‌ و رسیدن‌ و نرسیدن‌ است‌.» عشق‌ ما پایانی‌ چون‌ نمایشنامه‌های‌ قدیمی‌ ندارد، عاشق‌ به‌ معشوق‌ نخواهد رسید. لطف‌های‌ این‌ دوشیزگان‌ می‌توانست‌ بازی‌ ما را به‌ كمدی‌ مبدل‌ كند».
بعد از این‌ چیزی‌ برای‌ نوشتن‌ باقی‌ نمانده‌ بود. از كودكی‌ دوست‌ داشتم‌ آن‌ زمان‌ كه‌ حرفی‌ برای‌ گفتن‌ ندارم‌ لحظه‌ مرگ‌ من‌ باشد كه‌ «آدمیان‌ باید رفتن‌ از اینجا را تاب‌ آورند، همچنان‌ كه‌ آمدن‌ به‌ اینجا را تاب‌ آوردند، آنچه‌ مهم‌ است‌ رسیده‌ شدن‌ است‌».
پیش‌ از آنكه‌ پنجشنبه‌ ۲۵ آوریل‌ ۱۶۱۶ یعنی‌ روز خاكسپاری‌ام‌ فرا برسد، مردم‌. این‌ طور فرصت‌ داشتم‌ كه‌ تا زمان‌ خاكسپاری‌ شعری‌ زیر لب‌ زمزمه‌ كنم‌: «زندگی‌ چیست؟ رنجنامه‌یی‌ بر صحنه/ خنده‌های‌ ما، نوایی‌ ناجور و پرهیاهو/ زهدان‌ مادران‌ رخت‌ خانه‌یی‌ كه‌ در آن/ خود را می‌آراییم‌ برای‌ این‌ مضحكه‌ كوتاه/ آسمان‌، تماشاگری‌ تیزبین/ كه‌ می‌نشیند و نشان‌ می‌كند هر بازیگر خطاكار را/ گورهای‌ ما كه‌ پنهانمان‌ می‌كنند از چشم‌ آفتاب‌ كنجكاو/ پرده‌یی‌ كه‌ فرو می‌افتد در پایان‌ بازی‌/ بدین‌ سان‌ بازی‌كنان‌ می‌رویم‌ تا واپسین‌ استراحت/ تنها، ما به‌ مرگی‌ راستین‌ می‌میریم‌/ و این‌ دیگر بازی‌ نیست‌».

نیره‌ بیجاری‌
منبع : روزنامه اعتماد