چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا


شب آخر در ویورلی هیلز


شب آخر در ویورلی هیلز
خونابه حتی بر دامن سفید و چین دار «نورا» هم پاشید. نورا، لیوان افتاده را برداشت و به آرامی شانه های بیمارش را مالید. سرفه های نفس گیر زن كه بند آمد، با چشمانی اشك آلود بر نگاه خیره «نورا» نگریست.
متاسفم عزیزم.
نیازی به عذرخواهی نیست. بهش عادت دارم.
خانم دیوید سن چند هفته بیشتر با مرگ فاصله نداشت. نورا این علایم را می شناخت.
خب، چی می گفتم آهان، برای ازدواج داری از «ویورلی» می ری
نورا لبخندی زد.
نه، دارم به یه بیمارستان شبانه روزی منتقل می شم.
زن، چشمانش را بست و آهی كشید.
تو جوون و خوش قیافه ای. باید یه شوهر پیدا كنی تا از وسط این همه درد و مرگ نجاتت بده.
شب به خیر خانم دیوید سن. دوباره بهتون سر می زنم.
آخرین شیفت دوازده ساعته «نورا»، پنج ساعت پیش یعنی از شش عصر آغاز شده بود. حالا برمی گشت به خوابگاه تا روپوش خود را عوض كرده و استراحتی بكند.
لك خون مریض های كم سن و سالش را ناراحت می كرد. به خاطر بچه ها بود كه از آنجا می رفت. تحمل نداشت ببیند از مرگ سفید، سل، تلف می شوند و می میرند. نیمه شب از اتاق پرستاران در طبقه سوم خارج شد و از راهرو به سمت آسانسور گام برداشت. تخت كفشش آنقدر نرم بود كه وقتی از روی سرامیك های قرمز و آبی می گذشت هیچ صدایی نمی داد. بخش، یكسره ساكت بود و فقط زوزه گاهگاه یك رادیاتور یا سرفه یك مریض این سكوت را می شكست.
نورا سوار آسانسور شد و دگمه همكف را زد.
در كه باز شد، ناگهان صدایی خش دار و جیغ مانند در گوشش سوت كشید. بیرون آمد و به سمت چپ نگاهی انداخت.
انتهای راهروی نیمه تاریك، در آهنی اتاق تخلیه تمام باز بود. دختری با موهای بلند و مشكی روبه روی در ایستاده بود.
كتی هانسن
نه، ممكن نبود. كتی هشت ساله دو هفته پیش روی تخت عمل مرده بود. تلاشی تا دم آخر اما بیهوده برای نجات دخترك یتیم. نورا آن روز در مرخصی به سر می برد و هرگز فرصت نیافت تا دخترك را وداع گوید.
پس حتما «مالی» بود، دوست كتی. آن دو به گونه ای باورنكردنی شبیه هم بودند.
نورا دختر را كه گام به داخل اتاق می گذاشت، با وحشت نگریست. سپس به سرعت در پهنای راهرو دویدن آغاز كرد. هیچ بچه ای نباید آنچه را در اتاق بود می دید.
آن صحنه حتی روی بزرگ ترها هم تاثیر می گذاشت. اتاق، آخرین توقف گاه قربانیان سل بود پیش از آن كه به سردخانه منتقل شوند و در انتظار نعش كش بمانند.
نورا در آستانه اتاق ایستاد و از دیدن آن منظره و استشمام بوی تعفن به نفس نفس افتاد. دو جسد، یكی مرد و دیگری زن از دیرك های آهنی آویزان بودند. با پیكر شكافته شده، از كشاله ران تا پایین كمر.
رگه هایی از خون، آمیخته با دیگر ترشحات جسد، بر كف سیمانی، نمناك و كثیف اتاق پیچ می خورد و قطره قطره به چاهك می ریخت.
نگاه نورا به دخترك افتاد كه درست روبه روی یكی از جسدها ایستاده بود.
مالی، عزیزم. الان باید تو تختت باشی. ما نباید اینجا بمونیم. اما صدای كتی بود كه با بغض و از روی سرزنش پاسخ داد:
اونا منو می شكافن. دوشیزه نورا.
تو به من قول دادی كه جلوشون رو می گیری.
كتی
لامپ سقف سوسویی زد و همزمان با بسته شدن ناگهانی در آهنی، پشت سر نورا، خاموش شد. پرستار جیغ كشید، به سمت در پرید و با مشت های كوچكش، بی حاصل، بر پهنای آن كوبید.
نه، خواهش می كنم. یك نفر منو بیاره بیرون.
نورا احساس كرد دست های كوچكی دامنش را می كشد.
اتاق مثل قیر سیاه بود و تنها صدای نفس های آهسته و سنگین دخترك به گوش می رسید.
ناگهان در باز شد و نورا با جیغی گوشخراش به بیرون پرید. دست ها را در مقابل نور، سپر چشمانش كرد تا از پس آن، چهره عبوس نگهبان امنیتی نمایان شود.
نورا به نگهبان حتی فرصت صحبت نداد. او را به كناری زد و به سرعت راهرو را به سمت لابی دوید. آنجا، به یكی از ستون های چوبی تكیه زد تا نفسی تازه كند و تصمیم عاقلانه ای بگیرد.
شب آخرش در «ویورلی هیلز» بود و باید آن را به نحوی می گذراند. به حتم، تشویش، احساس گناه و اندوه باعث آن توهم وحشتناك شده بود. به همین سادگی. استراحتی كرد و به كشیك بازگشت. در مسیر خوابگاه، چراغ روشن اتاق ۵۰۲ توجه «نورا» را جلب كرد. فقط مسلول هایی كه به لحاظ روانی مشكل داشتند در آن اتاق نگهداری می شدند. آنها از خوابیدن خوششان نمی آمد.
باید سری به آنها می زد شاید بیماری نیاز به آرام بخش داشت.
نورا سوار آسانسور شد و به طبقه پنجم یعنی طبقه آخر رفت. اتاق ۵۰۲ به صورت قرنطینه، روی پشت بام بنا شده بود و فضای باز مقابل آن، به بیماران اجازه می داد در طول روز از نور ترمیم بخش خورشید بهره ببرند.
پرستار به پشت بام قدم گذاشت. نیمه شبی از ماه مارس بود، آبستن سوز سرما. كلید اتاق را از جیب گرمكن خود در آورد. اما در، قفل نبود.
نورا با احتیاط وارد شد و خاموش ایستاد.
هر ده بیمار اتاق بیدار روی تخت ها نشسته بودند. آن زن و مردهای مسلول بر رخسار سفید و رنگ پریده او، خیره، می نگریستند. همه، به جز... ولی آن اتاق كه باید نه بیمار می داشت.
دستان نورا آنگاه كه زن لاغر و قدبلند رودررویش ایستاد، شروع به لرزیدن كرد.
نه، آلما هانسن كه مرده بود. او بی تاب از نظاره دخترك رو به مرگش، خودكشی كرده بود.
«تو نمی تونی ما رو ترك كنی، دوشیزه نورا.»
نورا مسخ و وحشت زده دور خود چرخید. جیغ او در گلو خفه شد. لباس شب كتی یكسره به خون آغشته بود.
«مامان می دونه چطوری اینجا نگهت داره.»
نورا احساس كرد وجودی به سردی یخ به ذره ذره پیكرش حمله ور شده است. هیچ كنترلی به اندامش نداشت. كلمه ای هم ادا نمی كرد.
روح، پرستار را به گوشه تاریك بام كشاند. چشمان نورا بر یك صندلی چوبی خیره ماند... آن طرف تر، ملحفه ای سفید روی طنابی كشیده شده بر لوله های پشت بام پهن بود. نورا سعی داشت جیغ بكشد.
آلما او را روی صندلی نشاند. یك سر طناب را باز كرد و دور گردنش گره زد. كلاه سفید و پارچه ای پرستار از سرش به پایین افتاد. قطره های گرم اشك بر صورت نورا جاری بود. این، واپسین شب زندگی او بود كه در ویورلی هیلز به پایان می رسید.
كتی با لبخندی معصومانه ایستاده بود و او را می نگریست.
«گریه نكن، مامان میگه زیاد درد نداره.»
و آلما با لگد به صندلی ضربه زد.
دبی كان
ترجمه: فرهاد فرجاد
منبع : روزنامه شرق