پنجشنبه, ۲۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 16 May, 2024
مجله ویستا


پرتو اندیشه بر هستی


پرتو اندیشه بر هستی
بین سوژه و ابژه فرآیندی دیده می‎شود که من به سادگی در این جا، آن را تناسبات و تبدیلات می‎نامم. برای تبدیل نظریه‎های متافیزیک به فیزیک یا قوانین رایج برخی تناسبات لازم است. یا به عبارت کلی‎تر، برای تدوین قوانین اجرایی، نظریات خود را باید به تناسباتی بند کنیم که هیأت عملی داشته باشد. آن چه را در اندیشه می‎گذرد یا آن چه را در پرتو ایده‎های ذهنی ما می‎گذرد، به عنوان متافیزیک نام بگذاریم تا از پدیده‎های عملی جدا سازیم. این ایده، گرچه علمی، مذهبی یا هنری باشد، پرتو آن چیزی را روشن نساخته است. این پرتو همیشه خود را نورانی می‎سازد و به خود می‎پیچد. روزنه‎ای که بتواند به بیرون بتابد، گفتار و بیان گوناگونی را به خود می‎گیرد.
برای بازتاب این پرتو از اشیا یا پدیده‎های عینی، لازم است برخی دست کاری‎ها از جمله تبدیلات منطقی (یا گفتار قابل فهم دیگران) روی آن صورت گیرد. دلایل زیادی بر این نظر وجود دارد. آن چه در ذهن ما می‎گذرد وضعیتی در حد ایده‎آل یا بتوان گفت بریده از امور واقعی‎ست. محتوای ذهنی ضرب در تبدیلات لازم، به واکنش عینی می‎انجامد: پرتوی که قالب، شکل، صورت یا فرم به خود می‎گیرد. دلیل دیگر، گونه‎ی مشاهده‎ی پدیده‎های عینی‎ست. غالبا آن گونه که دوست داریم نگاه می‎کنیم یا آن گونه که نظریات یا پیش فرض‎های ما لازم می‎دارند. در این صورت، برای تبدیل به فهم مشترک بین انسان‎ها یا برای دست یابی به صورت مشترک زبان، این تبدیلات لازم می‎آید: من چه گونه می‎توانم در مورد کشف ذهنی خودم سخن بگویم. این کشف گرچه هنری یا تخیل علمی، تفاوتی ندارد. ذهن ما لزوما همه‎ی موارد مشاهده شده در پیرامون‎مان را در برنمی‎گیرد. از موارد بی‎شمار آن، نگاه ما در پی خواست‎های درونی ما می‎گردد و گزینش می‎‎کند و به حافظه می‎سپارد. از زمانی که پدیده‎ها یا اتفاقات را نگاه می‎کنیم، حتا به دقت؛ باز نمی‎دانیم در پی کشف چه موضوعی هستیم. برای زود بازده بودن مشاهدات علمی‎مان، به تناسب از پیش فرض‎ها به نگاه‎مان پیوند می‎دهیم تا از هاله‎ی ابهام رخ نشان دهد و ما را سردرگم نکند. اگر دانشمندِ امروز دقت خود را به درجه‎ی حرارت یا شدت تابش ستاره روا می‎دارد، زمان‎های پیش، از بیان‎هایی که امروزه به افسانه یا اسطوره یاد می‎شود، بهره می‎‎بردند.
دسته بندی این داده‎ها در حافظه شاید در سمت‎وسوی موضوع تازه نباشد. و در نتیجه، هرگز به کشف نو نمی‎انجامد. و در صورتی که، بخواهیم داده‎ها یا مشاهده‎ی علمی خود را بر اساس نظریه‎ای پیشینی طبقه بندی کنیم، باز از کشف تازه دور خواهیم شد. ما در پی اثبات چیزی هستیم که روی آن کار می‎کنیم. به اندازه‎ای که نگاهی به نظریات رایج داریم تا کشفی نو انجام دهیم، می‎توان گفت، یک نگاه به پس و نگاه دیگر به پیش است. اما، نگاهِ پس قطعی و نگاه پیش تخیلی، ناخوانا و نامطمئن است. ناچار، برای سمت‎وسو بخشیدن به تخیل‎مان، و دسته بندی درست و منطقی داده‎های‎مان، خود دست به تبدیلات می‎زنیم و از این تبدیلات، تناسباتی به دست می‎آوریم تا در پرتو این تناسبات، به اصطلاح، خریداری برای سخن‎مان دست‎وپا کنیم. مراحل و فرآیند این تبدیلات و تناسبات سخت و طاقت فرساست.
نمونه‎ی زیادی از تاریخ علم و هنر سراغ داریم که با توسل به این تغییرات و تبدیلات به کارآمدی ایده‎های خود رسیده‎اند. کپلر، پس از پیش بینی موفق سال آینده‎ی میلادی زمان خود، در فکر مدار حرکت سیارات برمی‎آید. او با تناسباتی متهورانه توانست از هیأت بطلمیوسی بیرون آمده و نظامی نو بیافریند: سیاراتی که در یک گام ویژه‎ی موسیقی حرکت می‎کردند، نمی‎توانست بیان علمی باشد. با این تناسبات مشاهده‎ی صرف به ایده‎ی ریاضی تبدیل شد. با این حال، او مشاهدات رصدی کوپرنیک را اساس کار خود قرار داده بود. فرآیند رسیدن او به این نظام برای هر کس می‎‎توانست به گونه‎ی دیگر روی دهد. هرگز نمی‎توان از یک جهان نگری علمی یا فلسفی به طور قاطع پشتیبانی کرد که «غیر از این نمی‎توانست روی دهد». در هر بایگانی ذهن، دسته‎هایی از اطلاعات ردیف شده که برای جفت‎وجور کردن یک موضوع نو به کار می‎آیند. وضعیت کنونی علم و فرهنگ ما هم بدین گونه قابل پشتیبانی نیست که «غیر از این نمی‎توانست باشد». و «بهترین وضعیت ممکن همین صورت زندگی‎ست». در این صورت، تن به اجبارهای کودکانه و پیش فرض‎های ابتدایی داده‎ایم. آن چه نیوتن روی آن کار کرد، ایده‎ی به زبان کپلر بود. کسانی دیگر هم چون جوردانو برونو هم بودند که سخن از حرکت زمین یا مرکزیت خورشید می‎زدند. ولی، زبان آنان به گسترش دانش کمکی نکرد. در محتوای این گونه زبان، ابدا موضوعی به نام کشف و اختراع دیده نمی‎شود. هم چنان که در زبان حافظ یا قرآن ادعایی وجود ندارد. زبان آنان درخور زبان دانش زمانه نبود چرا که، دانش فیزیک بود که می‎توانست به گونه‎ی منظم و منضبط داده‎ها را دسته بندی کند و زبان نو بیافریند. فهم حرکت زمین برای کسان زیادی روی داده بود. چرا دانش آن را بر عهده گرفت؟ یک دلیل ساده برای این پرسش را من این گونه می‎گویم: چون زبان کنونی ما (حتا در گونه‎ی پرسش ما) زبان دانش است. یک هنرمند اهمیتی نمی‎دهد که چه گونه می‎توان حرکت زمین را توجیه کرد. آیا خورشید واقعا در جای خود ثابت است یا نه. حرکت دنباله‎دارها و سیارک‎ها هذلولوی‎ست یا سهمی. دانش کنونی که هر لحظه از نظریات پیشین جدا می‎شود و زبانی دیگر می‎آفریند، امکاناتی تازه نیز به همراه دارد. زبان‎های پیشینی به نظامی اسطوره‎ای می‎مانند که شبیه داستان سرایی پیشینگان بودند. ما، اکنون می‎توانیم هیأت بطلمیوسی و جهان بینی‎اش را با تناسباتی نو به مفهومی امروزین درآوریم. بدین ترتیب، هرگز اندیشه‎ای که زبان نو داشته در بستر تاریخ فرو نمی‎غلتد.
در زمان اخیر، اینشتین، مفهوم گرانش را با افزودن زمان به عنوان شق چهارم کاربری تازه‎ای برای دانش فراهم آورد. او فردی دین‎دار و خداپرست بوده است. آرمان‎های به غایت متافیزیکی از او سراغ داریم. این که خداوند تاس نمی‎اندازد، برای زبان دانش می‎تواند نامفهوم و شاید نامعتبر باشد. در ذهن متافیزیک او تصادف هرگز نمی‎نگنجید. این که او اشتباه می‎کرده یا نه، سایه‎ای بر پرتوی نظریه‎ی او می‎انداخت. نظریه‎ی کوانتوم که بر بخت و اقبال پدیده‎های ریز اتمی تأکید می‎کرد (زبان احتمالات)، در برابر دیوار سخت و پردوام امثال اینشتین می‎توانست رنگ ببازد. برخورد این دو گونه زبان، شق سومی از زبان نیافرید که فلسفه‎ای از جهان نگری را برتابد. او به نظریه‎ی علمی زمان خود استوار شده و مخالفت می‎کرد ولی دلیل اصلی او بر ذهن متافیزیک‎اش استوار بود. زمانی که او در سنین جوانی با نظریات پیش از خود به مبارزه برخواست و زبانی نو از انرژی و نور پدید آورد، توانایی او با انگیزه‎ی آفرینش زبان نو گره خورده بود. موادی از نظریات زمان خود را دسته بندی و به کاربرد که او را در پرتو ذهن‎اش توانا می‎ساخت. می‎توانست در پرتو ایده‎های نوی خود، برخی از نارسایی‎های علمی را در مقام توضیح و تفسیر موارد تازه کنار بگذارد. اگر او توانایی جای‎گزین خوبی برای آن‎ها در سر نداشت، هرگز نمی‎توانست کنار گذاشتن‎های منطقی و حساب شده داشته باشد. هر حذفی در پی گزینش‎ها معنادار می‎شود. ایده‎های خود را به ترتیبی تازه در جاهای کم‎توان قرار می‎دهیم. اگر زبانی که سخن گفته‎ایم جا بیفتد، زبان پیشین اصالت خود را پس می‎گیرد. و کودکانه به نظر می‎رسد که بهترین و پایدارترین نظریه داده شده و غیر از این امکان نداشت. این گونه نگرش تاریخی تلخی‎اش این است که فهم تازه و تخیل ما را از دست می‎گیرد و ما سرگرم تفریحات سالم به نام دانش می‎شویم. همان که مدت‎های زیادی را به نام پژوهش سرگرم می‎شویم و تنها از گذشته سخن می‎رانیم.
ایده‎ای که بر ذهن هنرمند نشسته است، چه گونه مایه‎های نو را پی می‎ریزد؟ اگر بخواهم باز از واژه‎ی تناسبات و تبدیلات هم چنان بهره ببرم، به ریخت و پیکره‎ی او از طرح نو می‎توانم اشاره کنم. طرح او زبانی تازه برپا می‎کند و کم کم دیگران از او بهره‎مند می‎شوند. او هم برای به سرانجام رساندن اندیشه‎ی خود، لازم است از فهم مشترک بهره ببرد. او دستی از آستین بیرون می‎کشد و زبان فرسوده (رایج) را در اثر خود جاری می‎کند به انگیزه‎ی این که طرح خود را پیش برد. این گونه آفرینش سختی‎اش در همین تناقض است. کسی ایراد می‎تواند گرفت که، «از پیشینیان بهره می‎بری و بر آن‎ها صحه نمی‎گذاری»: سپهری چه گونه توانسته بگوید «پشت هیچ‎ستان» و خود نقاشی بکند و شعر بسراید؟ نیچه چه گونه گفته که زبان برای عوام ساخته شده و خود سخن گفته است؟ آندره ژید چه گونه گفته است «کی همه‎ی کتاب‎ها را خواهیم سوزاند» و این را در کتاب‎اش نوشته؟ پاسخ این دشوار را کسی عهده دارد که بر چنین گردابی قرار گرفته است. رنج و سبب این همه تناقض در این است که ما ناچاریم به زبان مشترک سخن گوییم. این سخنان را با تبدیلاتی که خود چیده‎ایم به موضوعات تازه برمی‎گردانیم، مگر کسی که خود برای خود می‎اندیشد فارغ از دیگران. زبان او دیوانه‎وار به خود می‎پیچد و ما تابش آن را نمی‎یابیم. برآمدن از ناچاری‎ها و اجبارها، در زمانی که ناممکن شمرده می‎شد، خود هنری‎ست. اما، این را هم می‎دانیم که، هنر پایانی ندارد چرا که اجبارها پایانی ندارد و روزنی که باز می‎شود، روزن دیگر از چشم پنهان می‎ماند. این است که، این ادعا را که «وضعیت کنونی بهترین وضعیت ممکن است»، نمی‎توان پیش برد. در تحلیل‎های تاریخی، گردنه‎هایی که اندیشه‎ها بر آن پیچیده‎اند و راه‎گشایی کرده‎اند، این نظر را محقق می‎کنند که مثلا نمی‎توان زبان دکارت را به همان گونه به کار برد.
تبدیلات و تناسبات به کار بسته در زبان هنری، خوبی‎اش در این است که ما را یک گام پیش می‎برد و دشواری‎اش این است که، ما را در چنبره‎ی خود رها می‎کند. این که نیچه گفته است زبان کارایی زیادی ندارد و دشواری‎هایی با خود دارد (و مولانا و شمس هم پیش از او به زبان صوفی گفته‎اند: فکر که در من می‎ماند، هر لحظه مرا حالی دگر است)، ناظر به همین موضوع است که وضعیت کنونی ما قابل پشتیبانی نیست. کسانی هم بر علیه دانش کنونی سخن رانده‎اند و برخی هم بر دین و معنویات کنونی. خط‎وخطوطی که بر مسیر فرآیند دانش و هنر می‎کشند، نمی‎تواند نادانی و بی‎هنری باشد. نمی‎توان دقیقا ترسیم کرد چه روی می‎داد اگر سقراط جام شوکران ننوشیده بود و به پیامبر خرد مشهور نمی‎شد. یا ارسطو ابدا نازاییده بود و تاکتیک و تکنیک بحث و گفت‎وگو را چنین پیش نمی‎برد. هر چه پیشینیان ما چیدند و بر آن برآمدند، ناخواسته ما را از راه‎های بی‎شمار دیگر رها گذاشتند. ما نیز چنین می‎کنیم. این یک درجه بهره‎بری از تخیل و خلاقیت است که «اگر چنان نمی‎شد چه می‎شد». این ایده ما را ریختی لازم می‎آورد که عملی کردن‎اش را دشوار می‎سازد. تخیلی که مسیر راه پیشنیان را می‎شکافد و پرسش ایجاد می‎کند، به تبدیلات منطقی (یا چنان که می‎پسندیم، رایج) لازم می‎آیدش.
ریختی که هنرمند از طرح و اندیشه‎ی خود نقش می‎زند، در مقایسه با دانش شاید بتوان گفت، به تاس‎هایی باشد که بر تخته نرد ریخته می‎شود. این قاعده‎ی بازی‎ست که هر چه درآمد چنان حرکت کند. با این تفاوت که، تاس تنها از چند ترکیب اعداد تشکیل یافته است. و طبیعت یا هستی، از بی‎شمار پدیده و حالت‎های اشیا. دانش یک راه حل از همه‎ی آن‎ها می‎شناسد و هنر به تعداد همه‎ی آن‎ها.
امروزه ریاضیات در موسیقی وارد شده است. ولی بهره‎ی موسیقی‎دان از هستی چندان در حول و حوش تناسبات ریاضی نیست، بل که، تنها در اجرای آن محدود می‎شود. اگر عکاس از تناسب خط‎وخطوط با اشیا بهره‎مند می‎شود، برای تمرکز به موضوع اثرش است. ارتباط بصری بین اجزای اثر با این نسبت‎ها معنادار می‎ود و مجموعا یک موضوع را می‎آفریند. نسبت‎های واقعی یا پرسپکتیو اشیا زمانی از سوی نقاش یا عکاس برگزیده می‎شود که موضوع ذهنی‎اش را برملا کند و اگر نسبت‎ها به هم می‎ریزند، او چیزی بر امور واقعی و جاری می‎افزاید که باز از محتوای ذهنی‎اش سرچشمه می‎گیرد. سازی که کوک می‎شود، نسبت‎های شناخته شده در آن تنظیم می‎شود. سیمی که با سیم دیگر هم نوا نشود، صداهای نامربوط شنیده می‎شود. در این «هم نوایی» مفهومی‎ست که شنونده را به نسبت‎های ثابت و تثبیت شده آماده می‎کند. «نای زن» می‎تواند سوراخ‎های تازه‎ای برپا کند، ولی باید از عهده‎ی شنونده‎اش هم برآید. پرسش این است: او چه گونه این آواها را از هستی یا پیرامون‎اش می‎گیرد؟ فیلسوفان هنر گفته‎اند که ابهام این پرسش به خود موسیقی برمی‎گردد که تطابق عینی از تولید و دریافت دیده نمی‎شود. از میان بخش‎های هنر، تنها موسیقی شنیداری است. تبدیل دریافت‎ها به آوا در موسیقی ابهام را وارد می‎کند.
خلیل غلامی