شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا


بختک


بختک
جلال جان خیلی غصه ات را دارم. شب ها آنقدر به تو فکر می کنم که حالیم نمی شه کی خوابم برده. تو حالت خوب است؟ ناهار و شامت را به موقع می دهند؟ کارت که سنگین نیست فقط مواظبی کی می آید یا کی می رود. اگر از هم جدا نباشیم ها خوشبخت خوشبختیم.
جانم برایت بگوید گلیم می بافم. طرحش را خودم می زنم. گوش شیطان کر تا عروسی مان دو سه تایی بافته ام یکی مخصوص آشپزخانه، یکی برای هال و اگر وقت شد یکی هم برای اتاق خواب.
اینکه می گویم گلیم آشپزخانه و هال طرح هایش با هم فرق می کند ها. روی لحاف و تشک جهازم هم ریسه ریسه ملیله دوخته ام. شکل گل، شکل مرغابی، شکل ج و شکل ه. خاله سمیه خیلی دلواپسه، آنقدر لاغر شده که نگو. کم غذا شده و چشم هایش پر از حالت غم است.
هر چه بهش می گم غم خوردن ندارد، جلال جایش خوب است، به خرجش نمی رود. هر چند خودم حال خوشتری ندارم ولی می دانم همین طوری که نمی ماند. خدا بزرگ است جلال. غم و غصه گفتن ندارد ولی اگر بیایی ها... وقتی نباید از غم و غصه گفت به جان تو حرفی برای گفتن پیدا نمی شه. راستی بی بی و آقاجان هم سلام زیاد می رسانند. هفته پیش جاده را خراب کردند، آسفالت ریختند، حالا راحت تر می آیی و می روی، توی همان هیر و ویر یکی از کارگرها افتاد مرد.
از همان روز سر مردم ده بختک افتاده. آقاجان تعریف می کرد که مردک بغل تراکتور ایستاده بوده و با اشاره تپه های خاک نرم را نشان می داده بعد اشاره کرده به جایی که خودش بوده، راننده هم بیل مکانیکی را می گیرد بالای سرش، نمی دانم اسمش چیست آقا جان می گفت بیل مکانیکی، ولی بعید نیست اشتباه کند. می گفت بیل مکانیکی یکهوی کنده می شود و از فاصله دو سه متری می افتد روی سر مردک.
دو روز کامل می شود که آقاجان شام و ناهار نخورده. می گه وقتی بیل افتاده روی مردک یک عالمه خون، چربی لزج مانند و روده و معده هم بیرون پاشیده، دور و بر بیل مکانیکی؛ و خودش زیر بیل گیر کرده بود. ده ساعت تمام همانطور می ماند تا می آیند و بیل را بلند می کنند. بوی روده تمام ده را برداشته. بویی شبیه به طویله و سگ چند روز مرده؛ تمام مردهای ده از خوراک افتاده اند.
خدا را شکر تو آنجا نبودی. تازه بیل را که بلند کردند جعفر شوهر گلی آغا، صادق عمو و شوهر جونارا و چند نفر دیگر غش کردند. صحنه بدی بوده. مردها می گفتند از جسد محمد علی؛ یادت هست؟ که یک گله گرگ وسط بیابان به مخمصه اش انداختند و دل و روده اش را بیرون کشیدند، از اون هم بدتر بوده. صادق عمو می گفت اگر همانطور می ماند و ناشناسی وارد جاده می شود فکر می کرد تفاله های قربانی های عید قربان را روی هم تلنبار کرده اند تا لاشخورها تا صبح بخورند.
بالاخره یک جوری باید از شر بو خلاص شد اگر آتش هم می دادی بوی دودش تا سه روز توی سر آدم می ماند. زن و دخترش گیس به سرشان نگذاشته اند. بیچاره را غسل ندادند. آخر نمی شد. خدا می داند با چه بدبختی کفنش کردند. اول به زن و بچه اش نگفتند. بی غسل خاکش کردند. نمی دانی وقتی زنش فهمید چه الم شنگه ای به پا کرد. توی ده راه افتاد و زمین و زمان را به باد فحش و نفرین گرفت. به هر حال پیج شش روز پیش ختمش بود، ما هم رفتیم. قبرستان هنوز بوی روده آدم می ده، کی جرات دارد فردا، غروب پنجشنبه پا به قبرستان بگذارد. من که از مردن هیچ نمی ترسیدم حالا از خودم هم می ترسم.
آخه من هم روده دارم. یعنی آدمیزاد اینقدر بوی گند توی خودش دارد؟ من که نمی دانستم! سگ ها دیگر توی قبرستان نمی خوابند حتی روزها هم آن دور و برها پرسه نمی زنند. هجوم آورده اند به ده. پشت هر پنجره چند سگ واق واق می کند. حرام مرده ها آسایش مان را بریده اند. مگس ها و زنبورها حسابی پروار شده اند. روی دست آدم که می نشینند، همان نقطه بو می گیرد. بو دارد از قبرستان به تمام آغل ها و خانه های ده سرایت می کند. گاوها مریض شده اند، شیرشان کم شده، تازه همان قدی هم که هست بو می دهد.
کی شیر می خورد؟ کی شیر می خرد؟ اوضاع کساد است. فردا قرار است آقاجان یکی از ماده گاوها را ببرد ده موسی شان بفروشد. همان گاوی که سر آخور نمی گذارد گاوهای دیگر خوراک بخورند و مدام توی باربند جنجال به پا می کند، گفتیم همان را ببرد تا بلکه حیوان ها یک نفس بکشند.
من و بی بی هم این روزها روسری ترکمنی گره می زنیم. تا سه ردیف ریشه ها را لوزی لوزی در می آوریم و پایین هر کدام از ریشه ها را که نخ کش بشود با شمع می سوزانیم. کار سختی نیست ولی سوی چشم را می گیرد. بابت هر روسری هجده تومان می گیریم. سر جم روزی سیصد تومان هم بهمان نمی دهند. باز هم خدا را شکر تا به حالش که گرسنه نمانده ایم. بیچاره زن عباسعلی را بگو از مجبوری شیر گاوش را ماست می زند. بینی بچه هایش را می چسبد و لقمه نان و ماست را به دهانشان می گذارد.
صدای عق زدن زن های باردار از پنجره هاشان می گذرد و توی گذرگاه ها می پیچد. به گمانم آب می خورند بالا می آورند. انگار که وبا افتاده باشد. تازه آن هایی شان که پر جثه بوده اند حال و روزشان این است. پوست شکمشان چسبیده به مهره های پشت شان. ناراحت نشی ها ولی اقدستان بچه انداخت مثل اینکه دوقلو بوده. حالا مانده باید نذرش را ادا کند یا نه، خدا بهش داده بود همانطور که شوهرش می خواست، دوقلو.
از شیخ احمد پرسیدیم گفت باید ادا کند؛ ولی بچه ها که به ثمر نرسیدند. حالا تو اگر وقت کردی برو از یک آدم معتبر بپرس. غصه داغونش کرده! غصه اینکه آخر نذرش چه می شود؟ نان می خورد و خون می خورد. هی می زند پشت دستش که نکند بمیرد و نذرش به گردنش بماند. ولی همینکه دهن مادرشوهرش بسته شد یک دنیا بس، هر جا نشست گفت اقدس نازاست و هی قربان صدقه دخترهای دم بخت رفت.
بالاخره از این ها که بگذریم ده به قوت قدیم نیست یک ولوله ای توی مردم افتاده، اول از گاوها و گوسفند ها شروع شد، سگ ها و شغال ها شرشان کم شده. از دیشب است که صدای زوزه شان نمی آید، بد زوزه هایی می کشیدند. صبح توی ده سر و صدا می آمد. من که خوب نشنیدم ولی بی بی می گفت رمضان در آغلش را باز کرده که گوسفندها را به صحرا ببرد، گله با قدرت عجیبی یورش کرده و پا به فرار گذاشته به زحمت ده پانزده تایی شان را گرفتند زورشان به بقیه نرسیده.
طوری که تا به حال هیچ کس تصورش را هم نمی کرد که بزها و بره ها هم اینقدر قدرت و جنون داشته باشند. حالا رفته اند به کوه و بیابان پیشان اگر به شب بیفتد حیوان ها طعمه گرگ می شوند. تازه شروع از گوسفندها بوده، حالا حیوانی به ده نمانده، خرها و اسب ها هم رم کرده اند و ده خالی است از مرد. من می ترسم از این اوضاعی که پیش افتاده جلال. اگر تو کنارم بودی دلهره ام ته نشین می شد.
آقاجان بیچاره را بگو از صبح تا به حال دارد با گاوها دست و پنجه نرم می کند. به شکمش شاخ زده اند. دست و پایش کبود است و ورم دارد. گفتم بیایی کمکی باشی به حال آقاجان، بنده خدا پسر که ندارد. دست تنها از کت و کول افتاده. گاوها بدجوری وحشی شده اند، بیا بلکه فکری برای گاوها کنید. حرف دیگری نیست به جز ملال دوری است. قربانت گردم هاجر.
هاجر عزیزی
داستان برگزیده چهارمین جشنواره ادبیات داستانی بسیج
از مجموعه طوقی
منبع : لوح