شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


اکسپرسیونیسم موضوع اصلی نیست!


اکسپرسیونیسم موضوع اصلی نیست!
فكر نمی‌كنم اكسپرسیونیسم موضوع اصلی باشد. به نظر من آن‌چه در حال حاضر در نقاشی معاصر جریان دارد از هویت‌های ملی بر می‌خیزد. مردم به تاریخ خودشان باز گشته‌اند تا برای یافتن معانی تلاش كنند. بنابراین با هنری مواجهیم كه ظاهراً فقط می‌تواند برآمده از حساسیت‌های ملی باشد. مثل نقاشی معاصر ایتالیا.
انگلیس هم این روزها از نوعی تجدید حیات لذت می‌برد. آلمان و فرانسه هم همین‌طور. وقتی ایتالیائی‌ها و آلمانی‌ها به تاریخشان رجعت می‌كنند در واقع به استحكامات زیربنایی خود باز می‌گردند. هنر آمریكا هم خیلی اوقات- مثل پاپ آرت دهه-۵۰- می‌كوشد تا به سرچشمه‌هایش بازگردد، كه البته به نظر من به اندازه كافی نمی‌تواند عقب برود. چرا كه هرچه عقب‌تر می‌رود به زمانی نزدیك می‌شود كه آمریكا بلادی منزوی بود و ریشه‌های هنری‌اش را هم در آن زمان نمی‌توان به آسانی پیدا كرد. در نتیجه این رجعت به گذشته، برای آمریكائی‌ها حاصلی جز انكار ریشه‌ای كهن‌تر از ۶۰ سال ندارد.
یكی از خصوصیاتی كه در آثار كسانی چون داو، اُكیف و هارتلی می‌پسندم این است كه این گنگی را صریحاً دركارشان به نمایش می‌گذارند. تفاوتی كه بین انتزاع «كاندینسكی» و «داو» موجود است خیلی جذاب است. آثار داو بسیار ادبی‌اند و در عین حال می‌توانند عكس‌العمل كسی مثل من را برانگیزانند. من آثار او را می‌فهمم و حتی به این نكته پی برده‌ام كه همان كیفیات در آثار خودم هم وجود دارند. منظورم واكنش نشان دادن به فرم‌ها و روایات است. اكسپرسیونیسم همیشه برای من مهم بوده است. خصوصاً آثار ماكس بكمان. زمانی كه نقاشی آبستره می‌كردم تابلوی «عزیمت» او مرا مجذوب خود كرد.
آن تابلو برایم جالب و هیجان‌انگیز بود. ولی اولین‌بار فكر كردم كه نمی‌توانم با آن دست‌وپنجه نرم كنم پس چه بهتر كه فراموشش كنم! بعدها كه باری دیگر در برابر آن ایستاده بودم تصمیم گرفتم كه موبه‌موی آن‌چه می‌بینم را حفظ و با خود مرور كنم تا ببینم حس خاصی را در من بر می‌انگیزد یا نه. آن‌چه كشف كردم این بود كه بدون دانستن ماجرا یا این‌كه فلان فیگور كدام شخصیت اسطوره‌ای است، می‌توانم به قصد و منظور تابلو دست یابم.
به راحتی می‌توانستم مثل یك داستان كامل به آن نگاه كنم. به‌طوركلی ادراك یك نقاشی روایی برایم مهم‌تر از اكسپرسیونیسم به عنوان یك سبك خاص است. «عزیمت» باعث شد كه بفهمم آبستره به چه حدی از ورشكستگی دچار شده است. دیگر به آن‌چه در نقاشی آبستره می‌دیدم اعتماد نداشتم. تصویر همیشه طوری به نظر می‌آمد كه انگار معانی را در پس خود مخفی می‌كند. لذا من به عنوان بیننده، به منابع خارجی نیاز داشتم تا مفهوم دقیق نقاشی را استخراج كنم. عزیمت بكمان اثری بود كه تمامی معانیش را در دل خود محفوظ داشت. منابع آن نه خارجی و نه حتی هنری بودند. در واقع این اثر به منابع فرهنگی و عمومی ارجاع می‌كرد پس می‌شد قسمت‌هایی از آن را به مقولاتی چون ارعاب سیاسی، وقایع تاریخی یا ارزش‌های مذهبی ربط داد. یعنی در واقع تمام چیزهایی كه به فرهنگ عمومی مربوط می‌شدند. به نظرم عالی می‌آمد! حسی كه در پی‌اش بودم برانگیخته شده بود.
شخصیت‌های اسطوره‌ای بكمان برایم خیلی جذاب بودند اما هیچ منبعی برای درك آن‌ها در فرهنگ آمریكایی یا در اندوخته‌های ذهنیم سراغ نداشتم. بسیاری از اوقات درباره رسیدن به آن حد از اسطوره شناسی در آثارم فكر می‌كنم. یك‌جور ناخنك‌زدن به آن منبع عظیم، كه البته هیچ‌وقت اتفاق نمی‌افتد. احتمالاً به خاطر همان دلایل فرهنگی.
آمریكا به واقع آن سرچشمه‌های نشانه‌شناسی را در اختیار ندارد.
جذاب‌ترین وجه داستان‌سرایی بكمان، بعد روانشناسانه آن است. روابط بین زنان و مردان و چگونگی بسط آن روابط در پانل‌های جانبی یك اثر نقاشی. می‌توان نتیجه گرفت كه مسائل و دغدغه‌های شخصی، تلویحات و اشارات را بسط می‌دهند. آن‌ها به تاثیرات مقولات سیاسی و اجتماعی ارجاع می‌كنند. زبان تصویری بكمان خارق‌العاده‌ است. قسمت‌هایی با خطوط سیاه ترسیم شده‌اند و بعد همراه باقی قسمت‌های نقاشی مثل جایی كه تكه پارچه‌ای را میانه بازویی قرار داده، ساق‌پا، سینه و بخشی از یك رگ ورم كرده پشت عضله‌ای، براساس حسابگری‌های روانشناسانه، با رنگ‌های بدنی پر شده‌اند. این، نقطه‌ای است كه می‌توان اوج تألم و دغدغه‌های او را دریافت. به نظرم حس بسیار ارزشمندی است و من فقدانش را در آثار كسانی چون كیرشز یا امیل نلده كه روایتی متملقانه از همین ماجرا را نقل می‌كنند، حس می‌كنم. آن‌چه اثر بكمان را منحصر به فرد می‌كند، داشتن و از دست ندادن سوژه است.
رویكرد مستقیم سایر اكسپرسیونیسها- به جز بكمان- به نمایش و بیان رفتارگرا و احساساتی همه احساسات و مفاهیم به نظرم ابلهانه می‌آید. خود من دریافته‌ام كه در زمان حاضر، لازم است كه بخش‌هایی از نقاشی‌ام ساكت، آرام‌كننده و تفكر برانگیز باشند. همان‌طور كه خودم به سكوت و تعمق بیشتری نیاز دارم. بنابراین در حین نقاشی، خیلی بیشتر از گذشته به خودم سخت می‌گیرم و این برایم جالب است.
روش نقاشی بكمان نشان می‌دهد كه كدام شخصیت مهم‌تر از دیگری است یا كدام قسمت از بدن در نظرش از اهمیت كمتری نسبت به سایر قسمت‌ها برخوردار است. هنر عین تئاتر است.
در تئاتر اگر قرار است در گوشی نجوا كنید باید آن‌قدر بلند باشد كه بینندگان بتوانند بشنوند و در عین‌حال دریابند كه این یك نجوای بیخ گوشی است. بنابراین هنرمند باید بتواند به فراخور حال ظرافت‌های متناسب ایجاد كند و در عین‌حال مهارت‌هایش را هم بروز دهد. این معیاری است كه یك نفر را به عنون یك هنرمند خوب دسته‌بندی می‌كند.
حتی اگر بد نقاشی كند. بالاخره نمی‌توان منكر شد كه نقاشی یك فن است. یك مهارت. و میان صنعت‌گران هم همیشه بهتر و بدتر وجود دارد. اما آن‌چه مسخره است این است كه یك هنرمند آبستره اكسپرسیونیست بعد از ۲۰ سال لكه‌دار كردن بوم وانمود می‌كند كه طبیعتاً در طول زمان بهبود پیدا می‌كند ولی سوال این‌جاست كه او چطور می‌تواند سال‌ها با جهان اطرافش، به یك روش مشخص و تغییرناپذیر تعامل داشته باشد؟ برای یك نقاش بسیار مهم است كه برای چالش برقرار كردن با نگاهی كه به جهان دارد معانی تفضیلی داشته باشد و این هم‌چنین به جذاب كردن نگاهش به پیرامون نیز كمك بسزایی می‌كند.
نویسنده : بهرنگ صمدزادگان
یادداشتی از اریك فیشل (۱۹۸۲)/ منبع: The ories and Documents of Contemporary Art, ۱۹۹۶
Contemporary Art/Edited by Kristine ??? and Peter Selz/California۱۹۹۶
منبع : دوهفته‌نامه هنرهای تجسمی تندیس


همچنین مشاهده کنید