سه شنبه, ۲۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 14 May, 2024
مجله ویستا

خاک زخمی جان برگر


خاک زخمی جان برگر
چند روز پس از بازگشت مان از آنچه تا همین اواخر فکر می کردیم دولت فلسطین خواهد بود و آن جایی که اکنون بزرگ ترین زندان دنیا (غزه) و بزرگ ترین اتاق انتظار آن است (کرانه های غربی رود اردن)، خوابی دیدم. تنها با بالاتنه ای لخت، در بیابانی پوشیده از ماسه سنگ ایستاده بودم. سپس دست کسی مشت هایی از خاک را از زمین برمی داشت و به سمت سینه من پرتاب می کرد. این حرکت همراه با احترام بود و نه آمیخته با خشونت. پیش از آنکه این خاک یا ماسه سنگ به بدن من برسد، به تکه هایی از پارچه پاره پوره احتمالاً نخی تبدیل می شدند که همانند نوارهایی به دور سینه من می پیچیدند. سپس این تکه پارچه ها بار دیگر تغییر شکل می دادند و به واژه ها یا به جملاتی تبدیل می شدند که نه توسط من بلکه توسط آن مکان نوشته شده بودند. با یادآوری این خواب اصطلاح «خاک زخمی شده» مرتب در مغزم در حال رفت وآمد بود. اصطلاح نامبرده به معنای مکانی است که همه چیز در آن هم به معنای مادی و هم به معنای غیرمادی، پرداخته، ربوده، نابود، ویران و منحرف شده است،
همه چیز به جز خاک قابل لمس. در حومه غربی رام الله در انتهای کوچه توکیو تپه ای به نام الرابوه وجود دارد. شاعر فلسطینی محمود درویش در بالای این تپه به خاک سپرده شده است. آنجا یک گورستان نیست... در همین مرکز بود که درویش برخی از آخرین اشعارش را برای واپسین بار خواند، با وجودی که هیچ کس فکر نکرد که این واپسین بار است. در لحظات غم و اندوه، «واپسین بار» چه معنایی می تواند داشته باشد؟ما برای بازدید گور درویش رفتیم. در آنجا یک
سنگ قبر وجود دارد.او آرزو داشت در گالیله به خاک سپرده شود؛ در جایی که به دنیا آمده بود، در جایی که هنوز مادرش زندگی می کند ولی اسرائیلی ها نپذیرفتند. هنگام به خاک سپردنش ده ها هزار نفر در اینجا در الرابوه گرد آمده بودند. مادرش که ۹۶ سال دارد، خطاب به جمعیت گفت: «او پسر همه شماست.» روی تپه ای که اکنون برهوتی بیش نیست می کوشیدم صدای محمود درویش را به یاد بیاورم. او صدای آرام یک پرورش دهنده زنبور عسل را داشت:
یک جعبه سنگی
که درون آن زندگان و مردگان همانند زنبوران زندانی شده در شانه عسل یک کندو
در میان خاک رس خشک می لولند
و هر بار که محاصره تنگ تر می شود
زنبوران گل ها را رها می کنند و به اعتصاب غذا دست می زنند و از دریا میخواهند راه فرار را نشان شان دهد».
با یادآوری صدای او احساس کردم باید روی خاک قابل لمس، روی علف سبز بنشینم و این کار را کردم.در زبان عربی، الرابوه به معنای «تپه ای پوشیده از علف سبز» است. کلماتش از همان جایی که آمده بودند بازگشتند و هیچ چیز دیگری نمانده است؛ همان هیچ چیزی که چهار میلیون انسان آن را قسمت می کنند. ۵۰۰ متر جلوتر از آن تپه بعدی قرار دارد که یک زباله دانی است. کلاغ ها به گرد آن در پروازند و کودکان در میان زباله ها به جست وجو مشغولند... ماه ها بگذشت؛ با سهم هر کس از بد شگونی و سکوت. امروزه اما فاجعه ها با هم در دلتایی بی نام می ریزند؛ دلتایی که تنها زمانی نامی برای خود خواهد یافت که جغرافیادانانی که در آینده، در آینده های بسیار دور خواهند آمد، نامی به آن دهند. در حال حاضر کاری به جز تلاش برای گام زدن روی آب های این دلتای بی نام نمی شود، کرد. غزه این بزرگ ترین زندان جهان، به کشتارگاه تبدیل شده است... «نیروهای دفاعی» اسرائیل شب و روز، از هوا و زمین بمب های فسفری و خمپاره های خود را می ریزند، سلاح های رادیواکتیو و تیربارهای خود را روی ۵/۱ میلیون مردم غیرنظامی نشانه می روند به زودی طاعون جای قتل عام را خواهد گرفت. اغلب خانه ها، نه آب دارند و نه برق، بیمارستان ها بدون پزشک، بدون دارو و ژنراتور مانده اند. تحریم و محاصره پیش از قتل عام صورت گرفته بود.هر روز صداهای بیشتری در جهان برای اعتراض بلند می شود اما دولت های ثروتمند به یاری رسانه های بین المللی خود و مغرور از در اختیار داشتن سلاح های هسته ای به اسرائیل اطمینان خاطر می دهند که چشمانشان را روی آنچه «نیروهای دفاعی» اش در حال ارتکاب هستند، خواهند بست. بیژن ماتور شاعر کرد نوشته بود: «مکانی که می گرید به خواب ما خواهد آمد و هرگز آن را ترک نخواهد گفت.» چهار ماه پیش در رام الله در پارکینگ زیرزمینی متروکه ای بودم که گروه کوچکی از مجسمه سازان فلسطینی از آن به عنوان کارگاه استفاده می کردند. در میان آنان مجسمه ساز زنی به نام« راندا مداه» بود. به اثری به نام «پاپت ثیاتر» که او طراحی و خلق کرده بود، نگاه می کردم. این اثر نقش برجسته بزرگی است به ابعاد سه متر در دو متر که همانند دیواری ایستاده است. روی زمین سه تصویر به صورت رقص کوهان در برابر آن قرار گرفته است. نقش برجسته نامبرده که از شماری شانه، صورت و دست تشکیل یافته، روی پایه ای مرکب از میلگرد،پلی استر، فیبر شیشه و خاک رس قرار گرفته است. سطوح آن رنگی است؛ سبز تیره، قهوه ای و سرخ. ضخامت برجستگی آن تقریباً برابر با ضخامت یکی از درهای برنزی لورنزو گیبرتی است که برای تعمیدگاه فلورانس ساخته است. اجزای تصاویر و چشم اندازها تقریباً با همان استادی اجرا شده است. (هیچ گاه نمی توانستم تصور کنم که این هنرمند تا این اندازه جوان باشد. او ۲۹ سال دارد.) دیوار آن نقش برجسته به «پرچینی» می ماند که هنگام نگاه به صحنه تئاتر به تماشاگران آن شبیه است. روی صحنه در برابر دیوار، سه پرسوناژ، دو زن و یک مرد با قد های طبیعی خود قرار گرفته اند. آنها نیز با همان مصالح سرشته شده اند ولی پریده رنگ تر هستند. یکی از آنها در جلو دست تماشاگران قرار گرفته است. دومی عقب تر و سومی بازهم عقب تر. آنها لباس های هر روزی خود را بر تن دارند، همان لباس هایی که آن روز صبح تصمیم گرفته اند بر تن کنند. بدن هایشان با ریسمان هایی بسته شده که از سه چوب افقی آویزان هستند؛ سه چوبی که به نوبه خود از سقف آویزان شده اند. آنها عروسک های خیمه شب بازی اند. چوب ها، میله هایی هستند که خیمه شب بازان غایب یا ناپیدا به وسیله آنها عروسک ها را حرکت می دهند. انبوه چهره های موجود روی نقش برجسته در حالی که دست هایشان را به هم می پیچند به همه چهره هایی که در مقابلشان دیده می شود، می نگرند. دست هایشان به مرغان می ماند؛ ناتوان. آنها دست هایشان را به هم می پیچند زیرا نمی توانند مداخله ای کنند. تصاویر به شکل نقش برجسته اند و نه به صورت
سه بعدی یعنی نمی توانند به دنیای واقعی و ملموس وارد شوند. آنها نماد سکوت هستند. سه پرسوناژ اساسی پرهیجان و بسته شده به ریسمان های خیمه شب بازان ناپیدا، با سر به زمین انداخته شده اند در حالی که پاهایشان در هواست. این عمل دیگر بار و دیگر بار تکرار می شود تا اینکه سر آنها بترکد. دست های شان، تنه هایشان، صورت هایشان تحت تاثیر درد ناشی از ضربه متشنج است؛ دردی که پایانی برای آن نیست، این را می توان از پاهای آنها مشاهده کرد، باز هم و باز هم می توانم در میان تماشاگران نقش برجسته و قربانیان تکه تکه شده راه بروم ولی این کار را نمی کنم. از این اثر نیرویی می تراود که من در هیچ اثر دیگری ندیده ام. این اثر زمینی را که روی آن برپا شده در اختیار خود گرفته و فضای بین تماشاگران آکنده از نفرت و انزجار و قربانیان در آستانه مرگ را مقدس کرده است. این اثر کف یک پارکینگ را به «زمین زخمی شده» تبدیل کرده است. این اثر، نوار غزه امروز را پیشگویی می کرده است.از آن زمان تاکنون براساس تصمیم مقامات فلسطینی بالای تپه الرابوه، گرداگرد مزار محمود درویش را نرده کشیده و روی آن یک هرم شیشه ای قرار داده اند. امکان ندارد نزدیک او روی زمین بنشینی. با وجود این، کلماتش به گوش ما می نشیند و ما می توانیم آنها را تکرار کنیم و به این کار ادامه دهیم:
من در مورد جغرافیای آتشفشان ها به کار مشغولم
از غم و اندوه گرفته تا ویرانی ها
از زمان لوت تا زمان هیروشیما
همانند اینکه هرگز نزیسته بودم
با تشنگی ای که شناخت آن برایم باقی مانده است
شاید اکنون دور شده
و دیروز نزدیک شده باشد
بنابراین دست اکنون را می گیرم تا با هم در کناره تاریخ ره بپیماییم
و از زمان ادواری بپرهیزیم
با آشوب بزهای کوهستانیش
چگونه سرزمین من می تواند نجات یابد؟
به سرعت عصر الکترونیک
یا به کندی کاروانم در بیابان؟
من تا پایان زندگیم کار دارم
همانند اینکه دیگر فردایی در پیش رویم نباشد
بنابراین
به تپش مورچه وار قلبم
به آرامی به آرامی
گوش فرا می دهم...
منبع : روزنامه سرمایه