جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


شبی که تخت‌خواب افتاد !


شبی که تخت‌خواب افتاد !
فکر می‌کنم بامزه‌ترین اتفاق روزگار جوانیم در شهر کلمبوس ایالت اوهایو، مربوط به شبی می‌شود که تختخواب روی پدرم افتاد. تعریف‌کردن ماجرا، مثمرثمرتر از نوشتن آن است. (مگر این‌که به‌قول دوستانم، کسی آن‌را پنج‌شش بار شنیده باشد). چون برای این‌که این ماجرای باورنکردنی را درست بفهمی، باید اسباب‌اثاثیه را به این‌سو و آن‌سو پرتاب‌کنی، درها را به‌هم بکوبی و مثل سگ پارس کنی!
ماجرا زمانی اتفاق افتاد که پدرم شبی تصمیم گرفت که برود و در اتاقک کوچک زیرشیروانی بخوابد و در خلوت آن‌جا، تفکر کند. مادرم به‌شدت با این‌کارش مخالفت کرد؛ چون معتقد بود تخت‌خواب چوبی آن‌جا، کهنه و ناامن است و به تیرهای چوبی سنگین سقف هم نمی‌شود اطمینان کرد و ممکن است روی بابا بیفتند و سقطش کنند!
اما هر کاری کرد نتوانست پدر را منصرف کند. ساعت ده و ربع، بابام در اتاقک زیرشیروانی را پشت سرش بست و از پله‌های تنگ و مارپیچ آن بالا رفت و چنددقیقه بعد که توی تختخواب خزید، غژ‌غژ ناخوشایندی به گوشمان رسید. پدربزرگم که هروقت خانه‌ی ما بود روی آن تختخواب اتاق زیرشیروانی می‌خوابید، چند روزی بود که سر و کله‌اش پیدا نبود. این‌جور وقت‌ها یک‌هو شش‌هفت‌روز غیبش می‌زد و بعد که پیدایش می‌شد عصبانی و بی‌حوصله بود و خبر می‌آورد که دولت فدرال توسط یک‌مشت احمق اداره می‌شود و گروه پوتوماک نسبت به گروه‌های دیگر شانس چندانی ندارد.
آن‌شب، پسرعمه‌ی عصبی‌ام بریگز بیل که همیشه می‌ترسید شبی هنگام خواب، نفس کشیدن از یادش برود، در خانه ما بود. فکر می‌کرد اگر در طول شب، دم‌به‌ساعت بیدار نشود، ممکن است خفه شود و بمیرد. عادت کرده بود یک ساعت زنگ‌دار بالای سرش بگذارد که تا صبح چندبار بیدار شود. اما من قانعش کردم که بی‌خیال این‌کار شود. او در اتاق من می‌خوابید و من بهش گفتم که خواب من آن‌چنان سبک است که چنان‌چه نفس‌کشیدن کسی در اتاق من متوقف شود، من فورن از خواب بیدار می‌شوم. همان‌طور که فکر می‌کردم، شب اول امتحانم کرد.
منتظر شد تا من کاملن خوابم ببرد و وقتی مطمئن شد که دارم هفت‌پادشاه را در خواب می‌بینم، نفسش را در سینه حبس کرد. البته معلوم است که من خواب نبودم و بلافاصله صدایش کردم. این‌کار باعث شد که تا حدودی خیالش راحت شود، اما باز هم محض اطمینان یک لیوان عرق کافور روی میز کوچک کنار تخت‌خوابش گذاشت. گفت اگر من احتمالن نتوانم او را سرموقع بیدار کنم، می‌تواند کافور، این معجون زندگی بخش را سر بکشد.
باید بگویم که بریگز تنها عضو خانواده‌اش نبود که وسواسی بود؛ عمه‌ی پیرم الیسا بیل (که بلد بود مثل مردها دو انگشتش را دهان بگذارد و سوت بزند) از این فکر عذاب می‌کشید که سرنوشتش این است که سرانجام در بزرگراه جنوب خواهد مرد؛ چون در بزرگراه جنوب به ‌دنیا آمده بود و همان‌جا ازدواج کرده بود.
تازه خاله‌ام سارا شاف هم همیشه موقع خواب می‌ترسید که یک‌هو دزدی به خانه‌اش بزند و از زیردر با لوله‌ای، کلروفورم به داخل اتاقش فوت کند. برای جلوگیری از این فاجعه -چون او از بی‌هوشی بیشتر از سرقت دار و ندارش می‌ترسید- همیشه پول‌ها و نقره‌جات و چیزهای باارزش دیگرش را نزدیک در اتاق‌خواب روی هم می‌چید و این یادداشت را هم کنارشان می‌گذاشت؛ «همه‌ی دار و ندار من این است؛ همه‌اش برای خودت، فقط خواهش می‌کنم از کلروفورم استفاده نکن! باور کن چیز دیگری ندارم.»
آن یکی خاله‌ام، گریسی شاف هم مثل سگ از دزد می‌ترسید، اما دل و جرات بیشتری از خود نشان می‌داد. او مطمئن بود که چهل سال است که هر شب دزدی از دیوار خانه‌اش بالا می‌رود اما این‌‌که در تمام این چهل‌سال، هیچ‌چیزی از خانه‌اش دزدیده نشده نمی‌توانست در کله‌اش فرو کند که دچار توهم است.
می‌گفت همیشه قبل از این‌که دزدها فرصت پیدا کنند، با پرتاپ یک‌لنگه کفش به سمت در وردی آن‌ها را فراری می‌دهد. وقتی به رختخواب می‌رفت هر چه لنگه‌کفش و دمپایی در خانه داشت کنار دستش می‌گذاشت. همیشه پنج دقیقه بعد از این‌که چراغ‌ها را خاموش می‌کرد، در رختخوابش نیم‌خیز می‌شد و می‌گفت؛ «گوش بده!».
شوهرش که از سال ۱۹۰۳ به این‌طرف آموخته بود که باید این قضیه را نادیده بگیرد، دراین‌جور مواقع یا در خواب بود یا خود را به‌خواب می‌زد. به هر حال به سقلمه‌ها و تکان‌تکان‌های خاله اهمیتی نمی‌داد تا این‌که خاله بالاخره از جایش بلند می‌شد؛ روی پنجه پا به سمت در می‌رفت و اندکی بازش می‌کرد و لنگه‌کفشی به سمت راست و یکی‌دیگر به سمت چپ ورودی پرتاب می‌کرد. گاهی‌اوقات فقط یک‌جفت کفش پرتاب می‌کرد و گاهی‌اوقات تمام کفش‌ها را.
بگذریم؛ دارم از حوادث عجیب و غریب شبی که تخت‌خواب روی پدرم افتاد، دور می‌شوم. نیمه‌شب بود و همه در خواب بودیم. دانستن موقعیت قرارگرفتن اتاق‌ها در منزل و اشخاصی که در هرکدام از آن‌ها خوابیده بودند، به درک بهتر آن‌چه کمی بعد اتفاق افتاد، کمک می‌کند.
در اولین اتاق طبقه‌ی بالا، (درست زیر اتاقک پایین شیروانی که پدر در آن خوابیده بود)، مادر و برادرم هرمان که گاهی در خواب آواز می‌خواند (بیشتر "رژه در جورجیا " و "سربازان مسیحی! به‌پیش.") خوابیده بودند و من و بریگز بیل در اتاق مجاور آن‌ها. برادر دیگرم روی در اتاق آن‌طرف هال بود و سگ نره‌خرمان رکس هم وسط راهرو ولو شده بود.
تخت من از آن تخت‌خواب‌های سفری ارتشی بود. از همان‌هایی که برای این‌که بتوانی جای کافی برای یک خواب راحت داشته باشی، باید دو لبه‌ی کنار آن را که از گوشه‌ی تخت آویزان هستند، متناسب با بخش وسطی بالا بیاوری و هنگامی که این دو لبه بالا باشند، احتمال دارد که زیادی به سمتی از تخت بچرخی و تعادل تخت به‌هم بریزد و با صدای وحشتناکی کاملن چپه شود؛ و این دقیقن همان اتفاقی است که ساعت دو بامداد روی داد. ( مادرم بود که بعدن در تعریف آن ماجرا، از آن با عنوان" شبی که تختخواب روی پدرت افتاد!" نام برد.)
من که خوابم به‌قدری سنگین است که اگر توپ هم در کنند بیدار نمی‌شوم (به بریگز بیل خالی بسته بودم!)، چند دقیقه‌ای متوجه نشدم که تخت‌آهنی چپه شده و من را روی زمین ولو کرده و خودش هم رویم افتاده است! خودم را در یک جای گرم و نرم، در حالی که هیچ آسیبی ندیده بودم یافتم؛‌ چون تخت مانند سایبانی روی بدنم قرار گرفته بود. به‌همین‌دلیل بیدار نشدم. تنها دمی میان خواب و بیداری ماندم و دوباره پلک‌هایم سنگین شدند.
سر و صدا هر چند که بسیار کوتاه بود، اما کافی بود تا مادرم را در اتاق کناری بیدار کند؛ مادرم فورن از جا پرید و گمان کرد اتفاق بدی که انتظارش را می‌کشیده روی داده است؛ یعنی تخت‌خواب چوبی اتاق زیر شیروانی روی پدر خراب شده است. به‌همین‌خاطر شروع کرد به جیغ و داد کردن که؛ «بریم کمک پدر بیچاره‌ت».
بیشتر، فریادهای او بود تا صدای افتادن تخت که هرمان را در همان اتاق بیدار کرد و او گمان کرد که مادر بدون دلیل خاصی دچار حمله‌ی هیستریک شده و برای این‌که او را آرام کند شروع کرد به داد زدن که؛ «مامان! نترس؛ حالت خوبه!». شاید حدودن ده‌ثانیه همین‌طور جیغ و داد می‌کردند؛ «بریم کمک پدر بیچاره‌ت» و «مامان! نترس؛ حالت خوبه!».
سر و صدای به‌وجود آمده، بریگز را از خواب بیدار کرد. در این‌هنگام من به‌طرز مرموزی نسبت به آن‌چه اتفاق می‌افتاد آگاه شده بودم، اما هنوز متوجه نبودم که از تخت پایین افتاده‌ام و به جای این‌که من روی تخت باشم، تخت روی من است! بریگز که در میان جار و جنجال از خواب بیدار شده بود، گمان کرد که در خواب دچار خفگی شده است و ما داریم سعی می‌کنیم که او را نجات دهیم؛ به‌همین دلیل با ناله‌ای خفیف، لیوان کافور بالای سرش را قاپید و از هولش به‌جای این‌که آن‌را استشمام کند، روی سرش خالیش کرد و بوی گند کافور توی اتاق پیچید. "پیف‌پیف"؛ بریگز جدی‌جدی داشت مثل شخصی که در حال غرق‌شدن است زیر سیل آن مایع تند و تیز خفه می‌شد. از تخت بیرون پرید تا به هر زحمتی بود خود را به پنجره‌ی باز برساند؛ اما پنجره‌ی بسته جلوش سبز شد. با دستش به شیشه کوبید؛ شیشه شکست و من صدای جرینگ‌جرینگ و سقوط تکه‌های آن‌را از پایین کوچه شنیدم.
در این لحظه بود که من سعی کردم از جایم بلند شوم، اما به‌طرز غریبی تخت را روی خودم احساس کردم! گیج از خواب، گمان کردم که تمام این ماجرا ناشی از تلاش وصف‌ناپذیری است که برای رهاندن من از آن وضعیت خطرناک آغاز شده است. عاجزانه فریاد زدم؛ «نجاتم بدهید! نجاتم بدهید!». دچار این کابوس شده بودم که در معدنی مدفون شده‌ام. «آخ...آخ»؛ تو این گیر و دار بریگز هنوز داشت زیر کافور تقلا می‌کرد.
مادرم همچنان فریاد می‌کشید و هرمان هم فریادهایش ادامه داشت و دنبال مادر بود که تقلا می‌کرد در اتاق زیر شیروانی را باز کند و بالا برود و بابا را از زیر آوار نجات دهد اما در، گیر کرده بود و هر کاری می‌کرد نمی‌توانست آن‌را باز کند. فشارهای شبه‌عصبی او تنها اوضاع را آشفته‌تر می‌کرد. حالا روی و سگمان هم بیدار شده بودند و یکی با فریاد راجع به ماوقع سئوال می‌کرد و آن یکی پارس می‌کرد.
بابا که از ما دور و در خوابی سنگین فرو رفته بود، بر اثر سر و صدای مشت‌هایی که بر در اتاق کوبیده می‌شد، از خواب پرید و فکر کرد که خانه آتش گرفته است! با صدایی آرام و خواب‌آلود نالید؛ «دارم میام! دارم میام!».
چند دقیقه‌ای طول کشید تا او هوشیاری‌اش را کامل به‌دست ‌آورد. مادر که هنوز گمان می‌کرد پدرم زیر تختخواب گرفتار شده، از لحن "دارم میام! دارم میام!"های او، گمان کرد که او دارد آماده‌ی دیدار عزرائیل می‌شود! به‌همین‌خاطر جیغ کشید: " بیچاره داره می‌میره!"
بریگز نعره زد؛ «من طوریم نیست! من طوریم نیست!». می‌خواست به مادر اطمینان بدهد؛ آخر هنوز گمان می‌کرد که وضعیت دم مرگ اوست که باعث نگرانی مادر شده است. بالاخره من کلید لامپ اتاقم را یافتم و قفل را باز کردم و با بریگز به بقیه که کنار در شیروانی بودند، پیوستیم.
سگمان که اصلن از بریگز خوشش نمی‌آمد به گمان این‌که ماجرا هر چه که باشد، مقصرش بریگز است به سمت او حمله‌ور شد و روی به زحمت سگ را کنار زد و نگهش داشت. ما صدای پایین آمدن پدرم را از روی تخت آن بالا شنیدیم. روی، در اتاقک را با ضربه‌ی محکمی باز کرد و پدر کسل و خواب‌آلود، اما صحیح و سالم از پله‌ها پایین آمد. مادرم وقتی دید پدرم سالم است زد زیر گریه و رکس هم شروع کرد به واق‌واق کردن. بابام گفت؛ «محض رضای خدا یکی به من بگه این‌جا چه خبره؟».
قضیه چون کنار هم قرار دادن قطعه‌های پازلی بزرگ، روشن شد. بابام به‌خاطر پرسه‌زدن با پاهای لخت حسابی سرما خورد اما خوش‌بختانه تلفات دیگری نداشتیم. مادرم که عادت داشت با دید مثبت به قضایا نگاه کند گفت؛ «خوشحالم که پدربزرگتان این‌جا نبود!».
حسین جاوید
منبع : دو هفته نامه الکترونیک شرقیان