دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


ستاره‌ یلدا


ستاره‌ یلدا
سوز سردی‌ كه‌ از لای‌ پنجره‌ به‌ داخل‌ اتاق‌ كوچكم‌ می‌ورزید، صورتم‌ را قلقلك‌ می‌داد.سر و صدای‌ مهمانان‌ نمی‌گذاشت‌ خواب‌ به‌ چشمانم‌ برود.چیزی‌ درونم‌ فرو ریخته‌ بود.احساس‌ تنهایی‌ و رنج‌، مرا آزار می‌داد.آن‌ شب‌ شب‌ تولد من‌ بود، اما این‌ واقعه‌ همان‌ طور كه‌ از ابتدا بی‌سر و صدا گذشت‌، آن‌ شب‌ نیز پس‌ از گذشت‌ ۱۵ سال‌، هنوز برای‌ كسی‌ مهم‌ نبود.
«شب‌ یلدا»بود، شب‌ تولد من‌ و شب‌ تنهایی‌ام‌.دلم‌ می‌خواست‌ بر این‌ همه‌ بی‌كسی‌ خود اشك‌ بریزم‌.دلم‌ می‌خواست‌ آن‌قدر گریه‌ كنم‌ تا آرام‌ شوم‌، اما حتی‌ اشك‌هایم‌ هم‌ با من‌ یار نبودند.
در كتاب‌ها خوانده‌ بودم‌ خداوند آدم‌ها را امتحان‌ می‌كند و بسیار شنیده‌ بودم‌ كه‌ هر كسی‌ جزا و عقوبت‌ كارهای‌ خوب‌ و بدش‌ را در همین‌ دنیا پس‌ می‌دهد.با این‌ حال‌ نمی‌دانستم‌ چرا امتحان‌ من‌ چنین‌ سخت‌ طراحی‌ شده‌ و اصلا نمی‌فهمیدم‌ به‌ تقاص‌ كدام‌ عمل‌ باید كودكی‌ و نوجوانی‌ام‌ را در حسرت‌ یك‌ خانواده‌ خوب‌ و یك‌ زندگی‌ آرام‌ سپری‌ كنم‌؟ اغلب‌ فكر می‌كردم‌ این‌ سرنوشت‌ تا كجا چنین‌ پیش‌ می‌رود؟
كوچكتر كه‌ بودم‌، در یكی‌ از شب‌های‌ بی‌قراری‌ من‌ كه‌ مامان‌بزرگ‌ سعی‌ می‌كرد با قصه‌هایش‌ مرا خواب‌ كند، و من‌ تلاشهای‌ او را با سوالات‌ مداوم‌ كودكانه‌ خود بی‌نتیجه‌ می‌كردم‌، وقتی‌ درباره‌ آینده‌ از او پرسیدم‌، متعجب‌ از این‌ پرسش‌ و كنجكاوی‌ من‌، سرش‌ را روی‌ بالش‌ چرخاند و دست‌ پینه‌ بسته‌ و مهربانش‌ را دور گردنم‌ حلقه‌ كرد و با انگشت‌ سبابه‌ دست‌ دیگرش‌، در حالی‌كه‌ ستارگان‌ آسمان‌ آن‌ شب‌ زمستانی‌ را، كه‌ از پشت‌ شیشه‌ پنجره‌ اتاق‌ به‌ داخل‌ اتاق‌ نورافشانی‌ می‌كردند، به‌ من‌ نشان‌ می‌داد، گفت‌:
- اون‌ ستاره‌ كوچیكه‌ رو می‌بینی‌ كه‌ خیلی‌ نور داره‌؟ اون‌ ستاره‌ بخت‌ توه‌...
- بخت‌ یعنی‌ چی‌؟
- یعنی‌ شانس‌، یعنی‌ اقبال‌، یعنی‌ خوشبختی‌ عزیزكم‌.یعنی‌ همون‌ چیزی‌ كه‌ نصیب‌ من‌ نشد، نصیب‌ دخترمم‌ نشد، اما شاید نصیب‌ تو بشه‌.
آره‌ عزیزم‌...حتما نصیب‌ تو می‌شه‌.تو كه‌ گناهی‌ نداری‌...خدا بچه‌ها رو خیلی‌ دوست‌ داره‌...خدا نمی‌ذاره‌ اقبال‌ تو مثل‌ اقبال‌ ما سیاه‌ بشه‌...مامان‌بزرگ‌ آه‌ غم‌ انگیزی‌ از ته‌ دل‌ كشید.آن‌ روزها درست‌ و حسابی‌ نمی‌فهمیدم‌ منظورش‌ چیست‌؟ حتی‌ نمی‌دانستم‌ مامان‌بزرگ‌ از چه‌ چیزی‌ رنج‌ می‌برد؟ اما تا یادم‌ می‌آید، او كار می‌كرد.خوب‌ یادم‌ هست‌ كه‌ می‌گفت‌:
- خدا نكنه‌ یه‌ روز مثل‌ من‌ و مامانت‌ به‌ جایی‌ برسی‌ كه‌ همه‌ رو داشته‌ باشی‌، ولی‌ دورت‌ خلوت‌ باشه‌.
این‌ جمله‌ هم‌ از آن‌ جمله‌هایی‌ بود كه‌ هیچ‌وقت‌ معنی‌اش‌ را درست‌ نفهمیدم‌ تا الان‌.فكر می‌كنم‌ الان‌ همه‌ چیز را خیلی‌ خوب‌ متوجه‌ شده‌ام‌.
طبقه‌ بالا عمو، زن‌ عمو، پسر عموها و دختر عموهایم‌ با مهمانان‌ عمو و خانواده‌ هایشان‌ «شب‌ چله‌»را دور هم‌ جشن‌ گرفته‌ بودند.
عطر پلو زعفرانی‌ و خورش‌ فسنجان‌، دود كباب‌، بوی‌ خورش‌ قیمه‌بادمجان‌ و ماهی‌ سرخ‌ كرده‌ و خوراكی‌های‌ دیگر در سرتاسر خانه‌ پیچیده‌ بود.با این‌ كه‌ دلم‌ از گرسنگی‌ ضعف‌ می‌رفت‌، هر چه‌ كردم‌ نتوانستم‌ بیشتر از یكی‌ دو قاشق‌ دهانم‌ بگذارم‌.زن‌ عمو با قربان‌ صدقه‌ سعی‌ می‌كرد، مجبورم‌ كند لااقل‌ كمی‌ ماهی‌ سرخ‌ كرده‌ را خالی‌خالی‌ بخورم‌، اما فایده‌ای‌ نداشت‌.
- بخور عزیزكم‌...اگه‌ بدونی‌ چقدر خوشمزست‌، اگه‌ مامانت‌ بفهمه‌ غذات‌ رو خوردی‌، خیلی‌ خوشحال‌ می‌شه‌ها گفته‌ هر موقع‌ یلدا خوب‌ غذا خورد، خودم‌ می‌یام‌ دنبالش‌ و می‌برش‌ زیارت‌ شاه‌ «عبدالعظیم‌».بخور دخترم‌، بخور تا فردا واسش‌ پیغوم‌ بفرستم‌، بیاد دنبالت‌...
زن‌ عمو رگ‌ خوابم‌ را می‌دانست‌، او می‌دانست‌ وقتی‌ اسم‌ مادر بیاید، من‌ سر اطاعت‌ فرو می‌آورم‌.او می‌دانست‌ دردم‌ چیست‌ و چرا میل‌ به‌ چیزی‌ ندارم‌.او خود آن‌ گونه‌ كه‌ برای‌ مادرم‌ گفته‌ بود، بی‌مادر و زیر دست‌ زن‌ پدر بزرگ‌ شده‌ بود و خدا خواسته‌ بود تا در یكی‌ از مهمانی‌های‌ همسایه‌اش‌، كه‌ عمه‌ام‌ باشد، مورد لطف‌ و علاقه‌ مادر بزرگ‌ و عمویم‌ قرار بگیرد و به‌ همسری‌ عمویم‌ در آید.
زن‌ عمو زن‌ مهربانی‌ است‌.خوب‌ می‌فهمیدم‌ كه‌ سعی‌ می‌كرد، جای‌ خالی‌ مادر را برایم‌ پر كند، اما من‌ علی‌رغم‌ آن‌ كه‌ كم‌كم‌ از كودكی‌ فاصله‌ می‌گرفتم‌ روزبه‌روز، احساس‌ وابستگی‌ و دلتنگی‌ام‌ به‌ خانه‌ و مادرم‌ بیشتر می‌شد.هر چه‌ یادم‌ می‌آید همه‌ چیزهایی‌ را كه‌ دوست‌ می‌داشتم‌، از دست‌ داده‌ و یا از آن‌ها دور افتاده‌ بودم‌.
اولین‌ كسی‌ كه‌ زندگی‌ و خاطرات‌ شیرین‌ كودكی‌ام‌ در وجود او خلاصه‌ می‌شد، مامان‌بزرگ‌ بود.مامان‌بزرگ‌ در جوانی‌ شوهرش‌ را از دست‌ داد.سه‌ فرزند داشت‌;پسر بزرگترش‌ اهل‌ كتاب‌ و درس‌ بود.می‌گفتند زیادی‌ حالی‌اش‌ می‌شد و دایم‌ دنبال‌ بحث‌ و جلسه‌ بود و پای‌ سخنرانی‌ها و منبر بعضی‌ از آقایان‌ می‌رفت‌.
یكی‌ دوباری‌ گوشمالی‌اش‌ داده‌ بودند، تا این‌ كه‌ بالاخره‌، عصر روز ۱۵ خرداد ۴۲، چند نفر ناشناس‌ ریختند داخل‌ مغازه‌ زیر پله‌ای‌ اجاره‌ای‌اش‌ و او را تا می‌خورد زدند و كتابهایش‌ را به‌ آتش‌ كشیدند.مادرم‌ می‌گفت‌ ضربه‌ یكی‌ از باتوم‌هایی‌ كه‌ به‌ مغزش‌ خورد، كارش‌ را ساخت‌.داغ‌ «دایی‌ عباس‌»همیشه‌ بر دل‌ مامان‌بزرگ‌ بود.اغلب‌ شبهایی‌ كه‌ كنار او و در آغوشش‌ می‌خوابیدم‌، در میانه‌ شب‌ گاه‌ از زمزمه‌هایی‌ كه‌ در خواب‌ می‌كرد، بیدار می‌شدم‌.او دایم‌ دایی‌ عباس‌ را صدا می‌زد.گاهی‌ هم‌ حرفهای‌ نامفهومی‌ می‌گفت‌.اوایل‌ از آن‌ زمزمه‌های‌ عجیب‌ وحشت‌ می‌كردم‌، اما كم‌كم‌ به‌ آن‌ عادت‌ كردم‌.
دایی‌ «احمد»شاگرد مغازه‌ پارچه‌ فروشی‌ «حاج‌ حشمت‌ مرادی‌»بود.حاج‌ حشمت‌ آدم‌ تودار، خسیس‌ و زرنگی‌ بود.او پسر نداشت‌، اما در عوض‌ یك‌ دختر داشت‌ كه‌ در كودكی‌ بر اثر تب‌ حصبه‌، یك‌ چشمش‌ نابینا شده‌ بود.حاج‌ حشمت‌ هم‌ كه‌ دایی‌ احمد را از نوجوانی‌ در دكان‌ خود به‌ شاگردی‌ قبول‌ كرده‌ بود و به‌ سادگی‌ و سلامت‌ او اطمینان‌ داشت‌، راه‌ دل‌ دایی‌ احمد را پیدا و پای‌ او را رفته‌رفته‌ به‌ خانه‌ خود باز كرد و...كم‌كم‌ چیزی‌ نگذشت‌ كه‌ همه‌ چیز مهیای‌ عروسی‌ «دایی‌ احمد»و «طیبه‌ خانم‌»یكی‌ یكدانه‌ حاج‌ حشمت‌ شد.مامان‌بزرگ‌ هیچ‌وقت‌ راضی‌ به‌ این‌ وصلت‌ نبود، نه‌ به‌ خاطر این‌ كه‌ طیبه‌ خانم‌ دوسالی‌ از دایی‌ بزرگتر بود یا یكی‌ از چشمهایش‌ سو نداشت‌، بلكه‌ به‌ این‌ خاطر كه‌ می‌دانست‌ و باور داشت‌ كه‌ این‌ وصلت‌ از اساس‌، بر اسارات‌ دایی‌ احمد بنا گذاشته‌ شده‌ است‌.
آن‌ روزها من‌ بچه‌تر از آن‌ بودم‌ كه‌ سر از این‌ گونه‌ مسائل‌ درآورم‌، اما بالاخره‌ روزگار كم‌كم‌ به‌ من‌ هم‌ فهماند نگرانی‌ مامان‌بزرگ‌ پربیراه‌ نبوده‌ است‌.
یك‌ روز قبل‌ از عروسی‌ دایی‌ احمد، دایی‌ برعكس‌ بقیه‌ دامادها بقچه‌ لباس‌، وسایل‌ و اسباب‌ شخصی‌اش‌ را بست‌ و به‌ خانه‌ عروس‌ برد.حاج‌ حشمت‌ بالا خانه‌ سمت‌ راستی‌ منزلش‌ را در «امیریه‌»برای‌ عروس‌ و داماد مهیا كرده‌ بود.عروسی‌ در حیاط امیریه‌ برپا شد و تمام‌ محل‌ را تا دم‌ در خانه‌ حاج‌ حشمت‌ چراغانی‌ كردند.
وقتی‌ مهمانها دایی‌ احمد را از آرایشگاه‌ به‌ سمت‌ خانه‌ هدایت‌ می‌كردند تا او را نزد عروس‌ و پای‌ سفره‌ عقد برسانند، مامان‌بزرگ‌ اشك‌ می‌ریخت‌.برای‌ من‌ كه‌ فقط ۱۱ سال‌ داشتم‌، این‌ گریه‌، آن‌ هم‌ در شبی‌ كه‌ همه‌ شاد بودند و می‌خندیدند معنی‌ نداشت‌، ولی‌ خیلی‌ نگذشت‌ كه‌ متوجه‌ علت‌ آن‌ گریه‌ها شدم‌.بعد از آن‌ شب‌ دایی‌ احمد را كمتر می‌دیدیم‌.مامان‌بزرگ‌ اغلب‌ از طریق‌ داوود (دوست‌ همكلاسی‌ دایی‌ و پسر همسایه‌ روبه‌رویی‌مان‌)برای‌ دایی‌ پیغام‌ می‌فرستاد كه‌ سری‌ هم‌ به‌ مادر و خواهرش‌ بزند، ولی‌ دایی‌ احمد كمتر به‌ دیدنمان‌ می‌آمد.
تا قبل‌ از آن‌ كه‌ دایی‌ احمد زن‌ بگیرد و از آن‌ خانه‌ برود، من‌ عزیز كرده‌اش‌ بودم‌.بیشتر شبها وقتی‌ به‌ خانه‌ می‌آمد، تنقلات‌ و اسباب‌ بازیهایی‌ برایم‌ می‌آورد تا مرا سرگرم‌ كند.چند ماهی‌ گذشت‌ تا بفهمم‌ بعد از بابا، كه‌ معلوم‌ نیست‌ چند وقت‌ به‌ چند وقت‌ مرد خانه‌ است‌، دیگر به‌ دایی‌ احمد نیز نباید دلبسته‌ باشم‌.
دایی‌ گاهی‌ برای‌ مامان‌بزرگ‌ پول‌ می‌فرستاد، اما مامان‌بزرگ‌ آن‌ پولها را لای‌ روسری‌ گلداری‌ كه‌ دایی‌ احمد در سفر مشهد سالها پیش‌ برایش‌ خریده‌ بود، قرار می‌داد و در كمد چوبی‌اش‌ پنهان‌ می‌كرد و می‌گفت‌:«این‌ پولها مال‌ خودش‌ است‌.یك‌ روز همه‌ را به‌ او پس‌ می‌دهم‌».بعد اشكهایش‌ را پاك‌ می‌كرد و رویش‌ را از من‌ برمی‌ گرداند تا صورت‌ خیس‌ از گریه‌اش‌ را نبینم‌.من‌ و مامان‌ تنها كسان‌ مامان‌بزرگ‌ بودیم‌.وقتی‌ بابا به‌ خانه‌ می‌آمد، همه‌ چیز رو به‌ راه‌ بود.خوش‌ترین‌ ایام‌ زندگی‌ام‌ مربوط به‌ همان‌ دو سه‌ شبی‌ است‌ كه‌ بابا می‌آمد و هیچ‌ وقت‌ یادم‌ نمی‌آید كه‌ او بیشتر از سه‌ شب‌ پیش‌ ما مانده‌ باشد.آنچه‌ به‌ من‌ گفته‌ بودند این‌ بود كه‌ بابا دایم‌ به‌ خاطر كسب‌ و كارش‌ مجبور بود به‌ سفر برود.حتی‌ درست‌ نمی‌دانستم‌ كه‌ بابا چی‌ كاره‌ است‌؟ مادرم‌ زن‌ ساده‌ و قانعی‌ بود.خیلی‌ وقتها بابا با دست‌ خالی‌ می‌آمد، اما حتی‌ آن‌ موقع‌ هم‌ خانه‌مان‌ سوت‌ و كور نبود.مامان‌بزرگ‌ خانه‌ و زندگی‌مان‌ را در بود و نبود بابا اداره‌ می‌كرد، من‌ نمی‌دانستم‌ او چه‌ كار می‌كند و خرج‌ خانه‌ و مخارج‌ من‌، داداش‌ یحیی‌ و مامان‌ از كجا می‌آید.مامان‌بزرگ‌ هر روز با ذوق‌ و شوق‌ بیرون‌ می‌رفت‌ و مامان‌ در خانه‌ به‌ كارها می‌رسید.مامان‌بزرگ‌ به‌عنوان‌ مرد و نان‌آور خانه‌مان‌، بار این‌ زندگی‌ را به‌ دوش‌ می‌كشید.
در عالم‌ كودكی‌ آرزویم‌ این‌ بود كه‌ روزی‌ طراحی‌ این‌ سرنوشت‌ به‌ دستهای‌ من‌ بیفتد تا آن‌گونه‌ كه‌ دلم‌ می‌خواهد زندگی‌مان‌ را طراحی‌ كنم‌.۱۳ ساله‌ بودم‌ كه‌ مامان‌ و بابا بالاخره‌ از هم‌ جدا شدند.مامان‌ نمی‌خواست‌ طلاق‌ بگیرد.حاضر بود، در همه‌ حال‌ بنشیند و صبر كند، اما آن‌ روز بابا شاد و شنگول‌ به‌ خانه‌ آمد و ما را برای‌ گردش‌ بیرون‌ برد.برای‌ من‌ و یحیی‌ لباس‌ و اسباب‌بازی‌ خرید.ناهار ساندویچ‌ خوردیم‌ و بعد به‌ سینما رفتیم‌ و دست‌ آخر وقتی‌ توی‌ پارك‌ با مامان‌بزرگ‌ نشسته‌ بودیم‌، مامان‌ و بابا برای‌ ساعتی‌ از ما جدا شدند.وقتی‌ برگشتند بابا، یحیی‌ را با خود برد و من‌ و مامان‌ و مامان‌بزرگ‌ به‌ خانه‌ برگشتیم‌.یحیی‌ از من‌ دو سال‌ كوچكتر بود، خیال‌ می‌كرد، بابا می‌خواهد برایش‌ ماشین‌ مسابقه‌ای‌ را كه‌ پشت‌ ویترین‌ یكی‌ از مغازه‌ها دیده‌ و پسندیده‌ بود، بخرد، اما وقتی‌ مامان‌ او را بوسید و گریه‌ امانش‌ داد تا با او خداحافظی‌ كند، در دل‌ من‌ چیزی‌ فرو ریخت‌.حس‌ غریبی‌ به‌ من‌ می‌گفت‌ یحیی‌ از ما دور می‌شود.نمی‌دانستم‌ برای‌ چه‌ و كجا می‌رود، اما...
فردای‌ آن‌ روز فهمیدم‌ مامان‌ و بابا از هم‌ جدا شدند و بابا یحیی‌ را با خود برده‌ است‌.بعد از آن‌ روز تا مدتها برادرم‌ را ندیدم‌.از آن‌ شب‌ به‌ بعد مامان‌بزرگ‌ در خواب‌ علاوه‌ بر دایی‌ عباس‌، یحیی‌ را هم‌ صدا می‌زد.مامان‌ رفته‌ رفته‌، ضعیف‌تر می‌شد، كمتر غذا می‌خورد و كمتر می‌خوابید.دایم‌ مرا بغل‌ می‌كرد و اشك‌ می‌ریخت‌.فكر می‌كردم‌ این‌ رفتارش‌ به‌خاطر دلتنگی‌ دوری‌ از یحیی‌ است‌.
مامان‌بزرگ‌ دلداری‌اش‌ می‌داد و می‌گفت‌:«به‌ زودی‌ یحیی‌ را پس‌ می‌گیریم‌.هرچی‌ باشه‌ فریدون‌ خان‌ سنگ‌ كه‌ نیست‌.روی‌ من‌ پیر زن‌ رو كه‌ زمین‌ نمیندازه‌...»اما رویای‌ پیر زن‌ هرگز به‌ واقعیت‌ نپیوست‌.بعد از رفتن‌ دایی‌ احمد و یحیی‌، دلم‌ به‌ مامان‌بزرگ‌ خوش‌ بود.مامان‌بزرگ‌ تنها امید زندگی‌ من‌ و مامان‌ بود.ما زیر سایه‌ او احساس‌ بی‌كسی‌ نمی‌كردیم‌.تا وقتی‌ او در كنارمان‌ بود، هرگز نفهمیدم‌ بابا سالها پیش‌ بی‌خبر از ما عیال‌ دیگری‌ اختیار كرده‌ و برای‌ خود زن‌ و بچه‌ و سرگرمی‌های‌ دیگری‌ دارد.تا او در كنارمان‌ بود، من‌ هرگز نمی‌دانستم‌ آنچه‌ از لباس‌، تنقلات‌ و اسباب‌بازی‌ نصیب‌ من‌ و یحیی‌ می‌شد، همه‌اش‌ دسترنج‌ آن‌ پیر زن‌ زحمتكش‌ بود و بس‌، تا این‌ كه‌ آن‌ شب‌ سیاه‌ پاییزی‌، عمارت‌ خیالات‌ كودكی‌ام‌ فرو ریخت‌.
مامان‌ بزرگ‌ داشت‌ برایم‌ قصه‌ پری‌ كوچولویی‌ را می‌گفت‌ كه‌ آرزوهای‌ بچه‌ها را برآورده‌ می‌كرد، اما خودش‌ همیشه‌ تنها بود و آرزو داشت‌ كسی‌ به‌ درد دلش‌ گوش‌ كند...
نمی‌دانم‌ كجای‌ قصه‌ خوابم‌ برد، ولی‌ یادم‌ هست‌ آن‌ شب‌ مامان‌بزرگ‌ بیشتر از هر شب‌ دیگر مرا در آغوش‌ خود فشرد و بویید و بوسید.
همان‌ شب‌ هم‌ یك‌ بار دیگر ستاره‌ بختم‌ را از پشت‌ شیشه‌ غبارآلود پنجره‌ خانه‌ كوچك‌ اجاره‌ای‌مان‌ به‌ من‌ نشان‌ داد و گفت‌:
- این‌ ستاره‌ای‌ كه‌ امروز به‌ نظرت‌ خیلی‌ دوره‌.یه‌ وقتی‌ می‌آد كه‌ خیلی‌ بهت‌ نزدیك‌ می‌شه‌.اون‌ قدر نزدیك‌ كه‌ اگه‌ دستت‌ رو دراز كنی‌ می‌تونی‌ بگیریش‌.
من‌ عادت‌ كرده‌ بودم‌ حتی‌ در خواب‌ زمزمه‌های‌ رمزآلود او را، كه‌ آمیخته‌ای‌ از ذكر مقدس‌ پنج‌ تن‌ و برلب‌ آوردن‌ نام‌ دایی‌ عباس‌ و یحیی‌ بود، زیرگوشم‌ بشنوم‌، اما آن‌ شب‌ ناگاه‌ از خواب‌ بیدا شدم‌، فكر می‌كردم‌ خواب‌ می‌بینم‌.دست‌ مهربان‌ مامان‌بزرگ‌ دور گردنم‌ بود، اما نه‌ نوازش‌ نفس‌هایش‌ دیگر بر صورتم‌ كشیده‌ می‌شد و نه‌ آهنگ‌ زمزمه‌هایش‌ را می‌شنیدم‌.در تاریكی‌ شب‌، متعجب‌ و ترسان‌ به‌ چهره‌ آرام‌ مامان‌بزرگ‌، كه‌ انگار سالها بود كه‌ به‌خواب‌ رفته‌ بود، نگاه‌ كردم‌.ترسیدم‌، دستش‌ را تكان‌ دادم‌.آرام‌ صدایش‌ كردم‌.او در خواب‌ هم‌ وقتی‌ برای‌ آب‌ صدایش‌ می‌كردم‌، برمی‌خواست‌ و كورمال‌ كورمال‌ لیوان‌ آب‌ خنكی‌ را به‌ دستم‌ می‌داد، اما آن‌ شب‌ هر چه‌ صدایش‌ كردم‌، جوابی‌ نشنیدم‌.ناگهان‌ حسی‌ دردناك‌ مرا به‌ خود آورد، فهمیدم‌ كه‌ دیگر او نمی‌تواند جوابم‌ را بدهد، زبانم‌ بند آمده‌ بود.فقط اشك‌ می‌ریختم‌.مادر از صدای‌ آرام‌ گریه‌هایم‌ از جا برخاست‌ و چراغ‌ اتاق‌ راروشن‌ كرد.
- مامان‌بزرگ‌...مامان‌بزرگ‌...حرف‌ نمی‌زنه‌...تو رو خدا...مامان‌بزرگ‌...
مادر مات‌ و مبهوت‌، دست‌ سرد و بی‌جان‌ مامان‌بزرگ‌ را از دور گردنم‌ برداشت‌ و او را تكان‌ داد.گویی‌ سالها بود كه‌ رخت‌ از این‌ جهان‌ بسته‌ بود.
با رفتن‌ مامان‌بزرگ‌ دیگر چیزی‌ نبود كه‌ بتواند ضامن‌ زندگی‌ من‌ و مامان‌ باشد.مادرم‌ دلشكسته‌ شد و به‌ این‌ ترتیب‌، تنها پشتیبان‌ خود را از دست‌ داد.هنوز چهلم‌ مامان‌بزرگ‌ تمام‌ نشده‌ بود كه‌ مامان‌ مجبور شد مرا هم‌ به‌ دست‌ بابا بسپارد.موقع‌ رفتن‌، ژاكت‌ آبی‌ و روسری‌ گلدار مامان‌بزرگ‌ را برای‌ یادگاری‌ به‌ من‌ داد تا پیش‌ خودم‌ نگه‌ دارم‌.
چشمم‌ كه‌ به‌ آنها افتاد، دوباره‌ گریه‌ را سر دادم‌.مادرم‌ حالش‌ به‌هم‌ خورد، «بهجت‌ خانم‌»، همسایه‌ دیوار به‌ دیوارمان‌، زیر دستش‌ را گرفت‌ و من‌ در حالی‌كه‌ باید با تنها كسی‌ كه‌ در دنیا برایم‌ مانده‌ بود، وداع‌ می‌كردم‌، با قلبی‌ مملو از درد و چشمهایی‌ كه‌ از اشك‌ جایی‌ را نمی‌دید، دست‌دردست‌ بابا، راهی‌ سرنوشتی‌ نامعلوم‌ شدم‌.
بعد از اون‌ خیال‌ می‌كردم‌ حتما می‌رویم‌ پیش‌ یحیی‌ و با بابا زندگی‌ می‌كنم‌، اما كمتر از یك‌ ساعت‌ فهمیدم‌ یحیی‌ سهم‌ خانه‌ عمو مرتضی‌ است‌ و من‌ باید در خانه‌ عمو مصطفی‌ بمانم‌.بابا می‌گفت‌:عمو مصطفی‌ دختر داره‌ و راضی‌ نشد یحیی‌ رو هم‌ با تو قبول‌ كنه‌ و می‌گه‌ یحیی‌ پیش‌ عمو مرتضی‌ راحت‌تره‌...حواست‌ باشه‌..من‌ به‌ زن‌عمو گفته‌م‌ كه‌ تو دختر كاری‌ و زرنگی‌ هستی‌.گفته‌م‌ كه‌ بچه‌ها رو دوست‌ داری‌.زن‌ عمو بچه‌ كوچیك‌ داره‌.حواست‌ باشه‌ كه‌ كمكش‌ كنی‌.یادت‌ باشه‌، هیچ‌وقت‌ غذانخوای‌ تا خودشون‌ بهت‌ بدن‌...بهونه‌ نگیر و هر چی‌ بهت‌ گفتن‌ بگو چشم‌.فهمیدی‌ دختر؟...اگه‌ دختر خوب‌ و حرف‌ گوش‌ كنی‌ باشی‌، می‌یام‌ بهت‌ سر می‌زنم‌ و واست‌ یه‌ چیزهایی‌ می‌آرم‌.
- مامانم‌ كی‌ می‌آد؟...كی‌ می‌تونم‌ ببینمش‌؟
- فعلا نباید اسم‌ مامانت‌ رو بیاری‌.اون‌ نمی‌تونه‌ دیگه‌ خرجت‌ رو بده‌ و جایی‌ نداره‌ تو رو اونجا نگه‌ داره‌...
- بابا نمی‌شه‌ تو خونه‌ بگیری‌ من‌ و مامان‌ پیش‌ هم‌ باشیم‌...؟ نمی‌شه‌...
- بسه‌ دیگه‌ بچه‌...مامانت‌ كه‌ دیگه‌ زنم‌ نیست‌.من‌ زن‌ و بچه‌ دارم‌، خرج‌ دارم‌...باید خدا رو شكر كنی‌ عموو زن‌ عمو، حاضرن‌ تورو هم‌ مثل‌ بچه‌هاشون‌ بزرگ‌ كنن‌.نمی‌تونم‌ واست‌ بیشتر از این‌ توضیح‌ بدم‌.تو هنوز بچه‌ای‌، وقتی‌ بزرگتر شدی‌، خودت‌ می‌فهمی‌.فقط حواست‌ باشه‌ كه‌ باید خوب‌ باشی‌ و هر چی‌ می‌گن‌، گوش‌ كنی‌...
- بابا، بابا تو رو خدا منو اینجا تنها نذار.دلم‌ برای‌ مامان‌ تنگ‌ شده‌...دلم‌ واسه‌ مامان‌بزرگ‌ تنگ‌ شده‌...
- مامان‌ بزرگت‌ مرده‌...مامانتم‌ فردا پس‌ فردا شوهر می‌كنه‌...باید یاد بگیری‌ كم‌كم‌ روی‌ پای‌ خودت‌ وایسی‌، تو دیگه‌ بزرگ‌ شدی‌...بچه‌ كه‌ نیستی‌...
اما من‌ بچه‌تر از آن‌ بودم‌ كه‌ بفهمم‌ چرا باید از دوازده‌ سالگی‌ همه‌ آنهایی‌ را كه‌ به‌ آنان‌ نیاز داشتم‌ ناگهان‌ از دست‌ بدهم‌.نمی‌توانستم‌ بفهمم‌ چرا باید در منزل‌ عمویم‌ كه‌ شش‌ تا فرزند داشت‌، زندگی‌ كنم‌، دور از بابا، دور از مامان‌ و دور از برادرم‌.
بعد از گذشت‌ یك‌ هفته‌ نقش‌ من‌ در خانه‌ عمو روشن‌ شد.قرار بود به‌عنوان‌ خدمتكار دخترها و پرستار دختر عموی‌ كوچكم‌ كه‌ فقط شش‌ ماه‌ داشت‌، باشم‌.عمو و دو دختر عموی‌ بزرگم‌ هر چند وقت‌ یك‌بار برای‌ آن‌ كه‌ وظیفه‌ام‌ را فراموش‌ نكنم‌ و از یاد نبرم‌ كه‌ در آن‌ خانه‌ كسی‌ نان‌ مفت‌ به‌ من‌ نمی‌دهد، این‌ مسئولیت‌ را به‌ من‌ یاد آوری‌ می‌كردند، اما زن‌ عمو با من‌ مهربان‌ بود.او می‌دانست‌ كه‌ من‌ روزگارم‌ را چگونه‌ می‌گذرانم‌.او می‌دانست‌، من‌ ناز پرورده‌ مامان‌بزرگ‌، ناگهان‌ با برگشتن‌ ورق‌ زندگی‌ام‌ مجبور به‌ كلفتی‌ در خانه‌ عمویم‌ شده‌ام‌.او می‌دانست‌ من‌ در تنهایی‌ اشك‌ می‌ریزم‌ و تنها و به‌دور از مادری‌ هستم‌ كه‌ نشانه‌های‌ بلوغ‌ را به‌ من‌ بفهماند.یكی‌ دو باری‌ كه‌ مادر را در راه‌ مدرسه‌ تاخانه‌ عمو دیده‌ بودم‌، برایم‌ گفته‌ بود كه‌ زن‌ عمو خودش‌ مادر نداشته‌ و زیر دست‌ زن‌ پدر بزرگ‌ شده‌، به‌خاطر همین‌ خیالش‌ راحت‌ بود كه‌ زن‌ عمو هوایم‌ را دارد.
اگر مهربانی‌ها و اصرار او نبود، من‌ هرگز نمی‌توانستم‌ به‌ درسم‌ ادامه‌ بدهم‌.با این‌ حال‌ هیچ‌ چیز جای‌ تنهایی‌هایم‌ را نمی‌گرفت‌.
و امشب‌ دوباره‌ شب‌ یلداست‌، شب‌ تجدید خاطراتی‌ كه‌ با همه‌ تلخی‌اش‌، كودكی‌ام‌ را و همه‌ آنهایی‌ را كه‌ روزی‌ در كنارم‌ بودند، به‌ یادم‌ می‌آورد.
در این‌ فاصله‌ زمانی‌ بابا در یك‌ سانحه‌ رانندگی‌ جان‌ باخت‌.داداش‌ یحیی‌ حالا معلم‌ است‌ و من‌ شش‌ سال‌ است‌ كه‌ با فرهاد، پسر عموی‌ بزرگم‌ ازدواج‌ كرده‌ام‌.مادرم‌ مدتهاست‌ با من‌ زندگی‌ می‌كند و من‌ شبها هنوز به‌دنبال‌ ستاره‌ام‌ آسمان‌ را زیررو می‌كنم‌.
-یلدا، یلدا،...كجایی‌ خانم‌؟ بچه‌ها منتظر كیك‌ تولدت‌ هستن‌.
- خیلی‌ خب‌ الان‌ می‌یام‌...
ستاره‌ام‌ را رها می‌كنم‌ و می‌روم‌ تا كیك‌ بیست‌ودوسالگی‌ام‌ را ببرم‌.
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید