دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


سرنوشت من


سرنوشت من
آن روز هم مانند بیشتر اوقات روی پشت بام خانه نشسته بودم. مادرم مثل همیشه از داخل خانه فریاد زد: مجید جان، بیا پایین الان همسایه‌ها برایت حرف درمی‌آورند. راست می‌گفت، بارها شنیده بودم که می‌‌گفتند پشت بام جای کفتر‌باز است، نه نویسنده و من هر بار می‌خندیدم.
مدتی قبل سراغ یک ناشر رفتم که بدون خواندن نوشته‌ام گفت: من فقط کتاب‌های درسی چاپ می‌کنم، با داستان و رمان میانه‌ای ندارم. مطمئن بودم دروغ می‌گوید. چون فهمید من پول ندارم، بهانه آورد.
پس از آن سراغ ناشر دیگری رفتم. از ابتدا برای این‌که قیمت چاپ کتاب را بدانم، عنوان کردم پول نقد دارم و می‌‌خواهم با هزینه‌ خودم کتابم را چاپ کنم. بسی جای تعجب بود که اصلا به نوشته‌ام نگاه نکرد. پی بردم برایش فرقی نمی‌کند من چه نوشته‌ام، تنها چیزی که برایش مهم بود، تیراژ کتاب بود و این که کی و چگونه شروع به چاپ کتاب کند.
با خودم فکر کردم وقتی نویسنده و ناشر علاقه‌ای به خواندن نوشته‌ام نشان ندادند، چگونه باید امیدوار می‌شدم‌، مردم عامه کتابم را مطالعه کنند؟ تا آن روز کسی متوجه نوشته‌هایم نشده بود و آن زمان با هیچ نویسنده‌ای ارتباط نزدیک نداشتم. یک روز صبح زود وقتی از خانه بیرون ‌رفتم، با یکی از دوستان قدیمی و صمیمی‌ام برخورد کردم، از دیدنش بسیار خوشحال شدم و زمانی به خوشحالی‌ام افزوده شد که گفت در یک انتشارات مشغول به کار است و با نویسنده‌های زیادی ارتباط دارد. این‌گونه بود که توسط آن دوست قدیمی، با ناصر، نویسنده‌ کتاب‌های داستان‌ و رمان آشنا شدم.
داستان‌هایم را پس از بازنویسی نزد ایشان می‌بردم و پس از مطالعه اشکال‌هایم را برطرف می‌کرد و بدین ترتیب با کمک و تشویق زیاد، باعث شد اولین مجموعه از داستان‌هایم چاپ شود.
سال‌ها از آن آشنایی می‌گذرد و من همچنان با او رابطه‌ای صمیمی و دوستانه‌ دارم.
در طی این سال‌ها تنها چیزی که برایم مبهم مانده و هرگز جرات نکردم درباره آن سوال کنم، زندگی خصوصی او بود. از حرف‌هایش پی بردم علاقه‌ای به صحبت در مورد گذشته‌اش ندارد و من هم سعی می‌کردم گذشته‌اش را به یادش نیاورم و در این مورد صحبتی نکنم.
تا اینکه یک روز ظهر، مانند همیشه برای احوالپرسی به دیدارش رفتم و با صحنه‌ای مواجه شدم که برایم عجیب و دور از انتظار بود. او جلوی در ورودی ایستاده بود و با یک دختر جوان صحبت می‌کرد که تا آن روز آن دختر را ندیده بودم. دختری حدودا بیست و چند‌ساله، با قدی متوسط که از ظاهر لباسهایش پیدا بود در وضعیت مالی مناسبی به سر می‌برد. زیبایی چهره‌اش انسان را متوجه‌ خود می‌کرد و نگاهی نافذ و گیرا توام با شرم و حیا داشت که نجابت را به هر بیننده‌ای معرفی می‌کرد.
او از دیدن من غافلگیر شد و با تعلل ما را به هم معرفی کرد. نامش ترانه بود و بیش از این نباید می‌دانستم.
مدت‌ها گذشت و هر گاه خواستم از آن دختر صحبتی به میان آورم، شرم و حیا مانع شد، او هم هیچ‌وقت چیزی نگفت، تا اینکه آن ‌روز فراموش نشدنی فرارسید. با چند نفر از دوستانم قرار گذاشتیم به نمایشگاه خط برویم و از آثار هنرمندی که دوستانم تعریف زیادی از او و آثارش می‌کردند، دیدن کنیم.
نگارخانه، در یکی از پارک‌های شمال شهر بود و مدتی زمان برد تا به آنجا رسیدیم. حدود پنجاه تابلوی زیبا آنجا بود و همگی به خط نستعلیق.
در قالبهای سیاه‌مشق، کتابت و چلیپا. در بین تابلوها، امضای هنرمندی نظرم را جلب کرد. نام هنرمند مستوفی بود، یعنی هم اسم ناصر. در مرکز نگارخانه میزی قرار داشت و روی آن دفتری که بعضی بازدیدکنندگان مطالبی داخلش می‌نوشتند. جلو رفتم و از روی کنجکاوی، چند صفحه از دفتر را خواندم. دفتر یادبود نمایشگاه بود و اکثر نویسنده‌ها، دوستان هنرمند بودند که از آثار دوستشان تعریف و تمجید کرده بودند. لابه‌لای نوشته‌ها متن کوتاهی مرا شگفت‌زده کرد که مضمونش چنین بود: ترانه جان، آثارت بسیار زیبا و هنرمندانه بود. با آرزوی موفقیت بیشتر، ناصر.
واضح بود که نام هنرمند، ترانه و شهرتش نام خانوادگی ناصر بود اما مطمئن نبودم آن دختری باشد که نزد ناصر دیده بودم. چون ناصر فقط اسمش را معرفی کرد و اگر دختر او بود که به من می‌گفت پس ممکن است برادرزاده یا عموزاده‌اش باشد و یا اصلا ارتباطی با او نداشته باشد و جز یک تشابه اسمی چیز دیگری نباشد. اما حسی به من می‌‌گفت که این دختر همان دختر زیبایی است که در کنار ناصر دیده بودم و تنها او می‌توانست مرا از این شک و تردید بیرون بیاورد اما او چند روز دیگر پس از اینکه جریان نمایشگاه را برایش گفتم، راز دلش را بیرون ریخت، اکنون می‌خواهم از زبان گرم و دلنشین خودش برایتان بازگو کنم تا شاید شما هم مانند من از آن پند بگیرید و با دید و نگاهی متفاوت عشق را مورد بررسی قرار دهید. او گفت: ۲۴ سال پیش اواخر زمستان بود و برف‌های کوچه‌ ما مثل دیگر کوچه‌ها کم‌کم آب می‌شد و بهار با ارسال بوی خوش زندگی، بازگشت شکوفه و گل را نوید می‌داد و مردم بی‌صبرانه در تدارک جشن سالانه بودند.
جوانی بیش نبودم. در راه خانه، قبل از رسیدن به کوچه، مردی را دیدم که جلوی خانه‌ای قدیمی ایستاده و اوراقی را داخل پوشه، وارسی می‌کند. از ظاهر آن‌ مرد پیدا بود که کارمند دولت است. به محض دیدن من، با لحنی کاملا مودبانه پرسید: ببخشید آقا، آیا شما در این محل ساکن هستید؟ با کنجکاوی جواب دادم: بله. پرسید: آیا می‌دانید، کسی در این خانه سکونت دارد یا نه؟ گفتم: بله، گاهی پیرمردی را می‌بینم که اینجا رفت و آمد می‌کند و بیش از این چیزی به خاطرم نمی‌آید. داخل اوراق مطلبی یادداشت کرد و گفت: در حال حاضر کسی در خانه نیست آیا شما می‌توانید قبول زحمت کنید و این برگه را به صاحب این خانه برسانید؟
برگه را به خانه بردم و چندین بار مطالعه کردم. احضاریه بود و مالک آن خانه باید در زمان معینی به دادگاه می‌رفت. روز بعد در خانه رفتم اما کسی در را باز نکرد تا اینکه روز سوم تصمیم گرفتم از دیوار باغ وارد خانه شوم. این حس کنجکاوی از کودکی در وجودم بود و هیچ‌وقت نتوانستم مهارش کنم.
حاشیه‌ خانه، باغ بزرگی قرار داشت که از سه طرف خانه را احاطه کرده بود و با دیواری کوتاه محصور شده بود. با ایستادن روی پنجره‌‌ها، می‌شد داخل باغ را دید.
درختانی کهن با شاخه‌هایی ژولیده و درهم که مدت‌ها بود قیچی باغبان را لمس نکرده بودند.
غبار سر و صورتم را شستم و به سمت ساختمان رفتم. در و پنجره‌های خانه باز بود ولی خبری از پیرمرد نبود. نزدیک در ورودی ایستادم. ترس وجودم را فرا گرفت و نمی‌دانستم وارد خانه بشوم یا نه. بوی تند و نامطبوعی به مشامم رسید. وارد راهرو شدم. بر شدت بو افزوده شد. وارد اولین اتاق که شدم، پاهایم به زمین چسبید، برای چند لحظه بی‌حرکت ماندم و قدرت تصمیم‌گیری نداشتم. حالت تهوع شدید، اجازه‌ ماندن نداد و با سرعت دویدم بیرون.
پیرمرد بیچاه روی زمین افتاده بود و با چشمان باز و دهانی بازتر و چهره‌ای کبود و پف کرده، سیمای زشت مرگ را به تصویر کشیده بود که انسان را به وحشت می‌انداخت.
چند روزی درگیر این ماجرا بودم و مسیر کلانتری به دادگستری را طی می‌کردم. در این رفت و آمدها با خانواده پیرمرد آشنا شدم ،آنها خانواده‌ای پرجمعیت بودند.
جای بسی تاسف بود که فردی با داشتن فرزند و نوه و نتیجه، در خانه‌ای متروک و در اوج تنهایی، از دنیا برود و خانواده‌اش آخرین کسانی باشند که از این موضوع باخبر می‌شوند و چه تماشایی بود گریه‌‌های مصنوعی فرزندانش و با این گریه‌ها تراژدی مرگ آن بی‌نوا تکمیل می‌‌شد.
پیرمرد دو پسر داشت و چهار دختر. پسر بزرگش در اروپا زندگی می‌کرد و بعد از مراسم ختم پدرش به خانه‌اش برگشت و دختران پیرمرد هم سرگرم زندگی خود، بی‌نیاز از خانه‌ پدری بودند و این بود که برادر کوچک به فکر افتاد تا از این باغ تفرجگاهی بسازد، برای اوقات فراغت خود و خانواده‌اش و از آنجا‌ که در این محل با کسی جز من آشنا نبود، از من خواست تا برایش سرایدار و یک آشپز برای روزهای تعطیل استخدام کنم.
در همسایگی ما بیوه زنی بود که وظیفه‌ی آشپزی را به عهده گرفت و تصمیم گرفتم، خود وظیفه‌ی سرایداری را به عهده بگیرم زیرا آن روزها هنوز نویسنده مشهوری نشده بودم و درآمدم جوابگوی زندگیم نبود. از طرفی آن باغ مکان مناسبی بود تا بتوانم در تنهایی و دور از شلوغی خانه‌ پدرم، بنویسم و بخوانم.پسر پیرمرد، آقای سالاری، از مدیران عالی‌رتبه یک اداره به شمار می‌آمد. مردی خشن و عصبانی که به ظاهرش بسیار اهمیت می‌داد. قد کوتاهش مانع افکار جاه‌طلبانه‌اش نبود و عشق و علاقه‌اش به پست و مقام از او مردی مستبد و خودرای ساخته بود. دارای سه فرزند بود، یک دختر و دو پسر. دخترش در کلاس دوازدهم و دو پسرش در مقطع ابتدایی تحصیل می‌کردند. اکثر تعطیلات و آخر هفته‌ها را در باغ به سر می‌بردند و از من بسیار راضی بودند چون توانسته بودم در مدت کوتاهی، باغ را از آن حالت متروک در بیاورم و همین امر باعث شد تا او از مهمانان مهمش در همین باغ پذیرایی کند. نگار، دختر آقای سالاری بود که از همان روزهای اول مرا شیفته‌ی خود کرد و چه بسا کاشتن آن همه گل‌های زیبا، تاثیر عشق پاک و صادقانه‌ من نسبت به او بود اما افسوس که او از این عشق خبر نداشت و هرگز نتوانستم نظر این دختر زیبا و مغرور را به خود جلب کنم. احساس می‌کردم به من، مانند یک وسیله و شی لاینفک از باغشان نگاه می‌کند و این مرا آزار می‌داد.عادت داشتم موقعی که خانواده‌ آقای سالاری در باغ هستند وارد ساختمان نشوم مگر برای انجام کاری که معمولا چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشید اما آن شب خیلی مشتاق بودم که وارد خانه شوم. صدای خنده‌ نگار با پسر آقای اتابکی، قلبم را به لرزه می‌انداخت و حاضر بودم از خودم و عشقم بگذرم اما شاهد چنین صحنه‌ای نباشم. به بهانه‌ای وارد خانه شدم تا از نزدیک شاهد برخورد آن دو باشم. حضور من حتی به اندازه‌ گربه‌ نگار هم در رفتارشان تاثیر نگذاشت. رفت و آمد خانواده سالاری با دوست جدیدشان روزبه‌روز بیشتر می‌شد تا جایی که یک روز نگار و پسر آقای اتابکی به منظور رفتن به سینما از باغ بیرون رفتند و شب برنگشتند. آن شب هیچ کس نخوابید. آقای سالاری از عصبانیت گاه با آقای اتابکی و گاهی با همسرش بحث و جدل می‌کرد و همه را، جز خودش مقصر می‌دانست.
من بهتر از آقای سالاری نبودم. احساس می‌کردم به عشقم بی‌حرمتی شده و با خود عهد کردم که دیگر نگار و عشق پاکم را فراموش کنم.
چند روز بعد شنیدم، پسرک با قول ازدواج نگار را فریب داده و با هم به شمال رفته بودند و آقای سالاری برای این‌که آبرویش به خطر نیفتد، بدون سر و صدا و جنجال، نگار را برگردانده بود. نگار خانم که هنوز باور نداشت عشق آن پسر دروغ بوده، چند هفته‌ای انتظار کشید تا شاید پسرک به دنبال عشقش بیاید اما افسوس که نه از پسرک خبری شد و نه از خانواده‌اش.
مدتی از این ماجرا گذشت و من کمتر به یاد نگار می‌افتادم و کم‌کم داشت فراموشم می‌شد تا اینکه یک‌روز آقای سالاری به باغ آمد. شک نداشتم که موضوع مهمی او را به باغ کشانده بود. نوعی تردید و دودلی را در رفتار و صحبتهایش حس کردم و با جسارتی دور از انتظار گفتم: آقای سالاری، آیا اتفاقی افتاده؟
با دستپاچگی و بدون مقدمه برایم صحبت کرد.
تک‌تک کلماتش مانند ضربه‌ای سنگین بر سرم فرود می‌آمد و باعث شد متوجه‌ آخر صحبت‌هایش نشوم و زمانی به حالت عادی برگشتم که آقای سالاری رفته بود و من با هزاران سوال بدون جواب تنها و درمانده به حرف‌هایش فکر می‌کردم.
از من خواست تا به اتفاق خانواده‌ام به خواستگاری نگار بروم و خواهش کرد کسی متوجه نشود که این پیشنهاد از جانب ایشان بوده و به این شکل موضوع عنوان شود که من از مدت‌ها قبل خواهان ازدواج با نگار بوده‌ام و اکنون تصمیم گرفته‌ام در صورت موافقت آقای سالاری و خانواده‌اش با او ازدواج کنم.
مراسم خواستگاری و نامزدی تمام و کمال ، همانگونه که آقای سالاری می‌خواست برگزارشد و خانواده‌ من از ذوق ثروت آقای سالاری متوجه‌ نارضایتی نگار نشدند. نگار حتی یک‌بار هم با من صحبت نکرد و از رفتارش مشخص بود که راضی به این ازدواج نیست و به اصرار پدرش تن به این ازدواج داده. سالاری هم مدام تاکید می‌کرد که نگران نباش بعد از ازدواج خوب می‌شود. ابتدا مدتی عقد کرده و نامزد بمانید تا حال نگار خوب شود و سپس برایتان جشنی مفصل می‌گیرم تا زندگی‌ مشترکتان را آغاز کنید.
به امید بهبودی نگار، در هفته یک الی دو بار به خانه‌ آقای سالاری می‌رفتم، دریغ از یک نگاه محبت‌آمیز، تنها به نصایح آقای سالاری گوش می‌دادم و برمی‌گشتم.
مدتی به این شکل سپری شد. دیگر تحمل بی‌اعتنایی و بی‌حرمتی‌های او را نداشتم. خواستم نسبت به این وضع اعتراض کنم که اتفاقی دیگر مرا حیرت‌زده کرد. یک شب که برای صرف شام به منزل آقای سالاری رفته بودم، متوجه شدم نگار باردار است. فهمیدن این موضوع مرا به حد جنون رساند و در جواب اعتراضم، با کمال گستاخی و بی‌ادبی گفت: واقعا نمی‌دانی که پدرم به چه دلیل مرا مجبور به این ازدواج کرد؟ نکند فکر کردی من عاشق و دلباخته‌ تو شده بودم؟ یا این‌که پدرم آرزوی داشتن دامادی چون تو را داشت؟ نه پسر احمق دلیل ازدواج ما این بود که بچه‌ من پدر داشته باشد و اکنون دارد و تو پدر این بچه هستی.
این آخرین صحبتی بود که نگار با من کرد و بعد از آن هیچ‌وقت او را ندیدم. آقای سالاری چند بار به دیدنم آمد و وانمود کرد از وجود بچه اطلاعی نداشته اما دروغ می‌گفت و حرف‌های نگار با تمام تلخی‌اش واقعیت بود.
مدت‌ها از خانه بیرون نرفتم و با نوشتن و خواندن سعی کردم همه چیز را فراموش کنم. چندی بعد فهمیدم گوشه‌گیری من به نفع آنها تمام شده و پس از به دنیا آمدن بچه، نامم را به عنوان پدر ثبت کرده و برایش شناسنامه گرفته‌اند و در نهایت طلاق غیابی که از شر من خلاص شوند. با شنیدن این خبر شکایت کردم ولی سالاری از نفوذ خود استفاده کرد و من رسما و قانونا محکوم به پدر بودن شدم.
تنها چیزی که به سالاری گفتم: این بود که حاضر نیستم تا پایان عمر او و خانواده‌اش را ببینم و او هم قول داد که چنین اتفاقی نخواهد افتاد.
بیش از۲۰ سال از آن ماجرای تلخ گذشت و تقریبا همه چیز را فراموش کرده بودم که اتفاقی تلخ‌تر برایم افتاد. مدتی پیش، آقای سالاری برخلاف قولی که داده بود به دیدنم آمد و پس از معذرت‌خواهی گفت: اگر مسئله مهمی پیش نیامده بود مزاحم نمی‌شدم و به قولم عمل می‌‌کردم. چیزی که باعث شد بعد از سال‌ها نزد تو بیایم این است که نوه‌ام ترانه، مدتی است که بهانه‌ می‌گیرد و کنجکاو شده تا شما را ببیند ، داستانی را که در کودکی به او گفته بودیم که پدرش از دنیا رفته، قبول ندارد و می‌گوید مزارش را به من نشان دهید، خلاصه می‌ترسم همین روزها نشانی شما را پیدا کند و به دیدن شما بیاید. آقای سالاری چون انسانی مادی بود همه چیز را در پول می‌دید، فکر کرد من شرط مادی خواهم گذاشت، به همین دلیل از شنیدن شرطم تعجب کرد و با خوشحالی پذیرفت. شرط من این بود که «هیچ وقت نگار را نبینم و ارتباط من با ترانه باعث دیدار ما نشود.»نمی‌دانم چه‌کار کنم تا به حال این قدر درمانده نبودم. جرات گفتن حقیقت را ندارم، از طرفی حاضر به دیدن نگار نیستم و حتی پس از سالیان دراز، هنوز نفرتم نسبت به او کم نشده و نمی‌توانم کسی که مسبب یک عمر تنهایی و سرگردانی‌ام شده را ببخشم.
تصمیم گرفته‌ام از این شهر بروم تا مجبور نباشم بیش از این به این دختر بیچاره دروغ بگویم. حقیقت را نمی‌شود برای همیشه پنهان کرد. ترانه هم روزی حقیقت را خواهد فهمید اما نه از زبان من.
غلامرضا ربیعی
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید