سه شنبه, ۲۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 14 May, 2024
مجله ویستا


سفر


سفر
مهدی ساز مخالف می‌زد، از سر شب که بحث شروع شده بود، با کسی توافق نداشت.
- آخه مادر من! تو تابستون شمال شلوغه، جاده چالوس که قربونش برم همه سال شلوغه و دم به ساعت یه‌طرفه می‌شه، هوا هم اونجا شرجیه، آدم می‌ره و برمی‌گرده پوستش می‌سوزه! برنزه که هیچ، جزغاله می‌شه!
- بی‌کلاس! اسم اون سوختن نیست بهش می‌گن برنزه! الان مردم می‌رن پول می‌دن که پوستشون برنزه بشه اون هم کجا؟ زیر دستگاه‌هایی که همه‌اش لیزره و واسه پوست ضرر داره، حالا بده ما با پیکان می‌خوایم بریم مسافرت اون وقت مفتکی برنزه هم بشیم؟!
این را منیر با آن زبان تیزش گفت. تازه کنکور داده بود و حتم داشت که قبول می‌شود، به همه گفته بود که امسال امیدی به قبولی ندارد و فقط برای دستگرمی امتحان داده و این‌که ببیند کنکور کنکور که می‌گن چطوریه؟ اما خودش هم می‌دانست که صددرصد قبول می‌شود، خیلی برایش رشته و شهر مهم نبود، فقط می‌خواست قبول شود و حال دختر آقای سلیمانی همسایه روبه‌رویی‌شان را که پارسال کاردانی کامپیوتر توی یکی از شهرهای دورافتاده قبول شده بود را بگیرد.
شلوغ، پرانرژی و احساساتی بود، همیشه هم دفتر خاطراتش همراهش بود و وقت و بی‌وقت شروع می‌کرد به نوشتن. مهدی هم این اواخر جای دفتر را پیدا کرده بود و سر فرصت سراغ دفتر می‌رفت و آن را می‌خواند و به قول خودش آتو جمع می‌کرد برای روز مبادا! دو سال کوچکتر از منیر بود، اما چند برابر او شلوغی می‌کرد و توقع داشت.
- اونی که می‌ره شمال برمی‌گرده اسمش برنزه نیست جزغاله است منیر خانوم! یه چیزی خوندی تو مجله‌ها جو گیر نشو خواهر! تازه این فصل آدم هر جا بره از بس شلوغه جا گیر نمیاد، ویلاها همه شون شلوغ و گرونه ما هم که تو هفت آسمون یه ویلا نداریم! اگه بخوایم چادر بزنیم گوشه خیابون حتما بارون می‌گیره نصفه شب، اگه بریم زیر یه سقفی بخوابیم زلزله میاد، اگه کنار دریا بریم موج میاد ما رو می‌بره بعد اسممون می‌شه جوان ناکام! اگه...
- بسه بابا جون! مثل اینکه تو رو ول کنن تا فردا حرف می‌زنی مهدی؟ یادته دو سال پیش رفته بودیم شمال، عکس‌هاش رو از بس بردی مدرسه نشون دوستات دادی که الان هیچی ازشون باقی نمونده و پر از اثر انگشت دوستاته که بوی ساندویچ و پفک می‌ده؟ اون موقع شمال خوب بود، حالا بد شده یه باره؟ تازه تو که مثل قورباغه شنا می‌کنی و هر روز تو استخری حالا چطور شد که از شنا بدت میاد؟
- بدم که نمیاد! ولی خب استخر که کوسه نداره! اما دیروز تلویزیون می‌گفت یه کوسه سه متری رو تو دریای خزر افتاده تو تور صیادا!
- خالی نبند! خالی نبند! اولا دریای خزر کوسه نداره، دومندش اونی که تلویزیون گفت یه ماهی بزرگ بود، سوما گفت دو متر، اون یه متر دیگه‌اش را از کجا آوردی؟!
زن که تا این لحظه ساکت بود و فقط گوش می‌داد، برای اینکه به جدل بچه‌ها خاتمه بدهد گفت:
- باشه آقا مهدی! حرف شما قبول، خب پیشنهادت چیه؟ سفر کجا بریم خوبه؟
- مامان! چرا نظر مهدی رو می‌پرسی؟ اگه به سن و سال باشه، من دو سال ازش بزرگترم، اگه به شعور و سواد باشه که بفهمی نفهمی دویست سالی ازش بزرگترم چرا از من نمی‌پرسی؟
مهدی سرش را خاراند و گفت:
- شیراز چطوره؟ می‌گم بریم شیراز، یه حالی هم از خشایار اینا بپرسیم؟
- خشایار؟ خشایار دیگه کیه؟
مهدی خندید و گفت:
- والا من که باهاش دوستم اما اون رو نمی‌دونم! می‌خوام برم ازش بپرسم این فیلم ۳۰۰ رو دید، نظرش چیه؟
- دیوونه! بابا منظورش خشایارشاهه!
مرد بدون آنکه لبخندی بزند با دلخوری گفت:
- بدم نمیاد بریم شیراز، یاد دوران سربازی‌ام هم می‌افتم. شاید بردمتون جلوی همون پادگانی که خدمت می‌کردیم، نمی‌دونید دروازه قرآن و بابا کوهی و حافظیه چه حالی میده! اما بنزین نداریم، تو این تابستونی هم هیچکی حاضر نمیشه کارت سوختش رو بدیه، الان چیزی هم تو کارتم نمونده، اگه بخوایم بنزین آزاد هم بزنیم که حسابمون با کرام الکاتبینه!
- پس پروژه سفر به شیراز هم مالید!
مهدی این را گفت و بعد رفت از توی قفسه کتاب‌هایش نقشه تا شده ایران را آرود و وسط اتاق پهن کرد.
- با این حساب باید جایی بریم که وسعمون برسه، پول بنزین ندیم، برنزه نشیم و خطر غرق‌شدگی هم نداشته باشه!
این را گفت و با دقت تمام روی نقشه خم شد، از شمال تا جنوب و شرق و غرب همه شهرها را حساب کرد و مقدار کلیومتر تقریبی را هم حدس زد هر وقت هم در مورد آب‌وهوا می‌خواست چیزی بداند، از منیر می‌پرسید.
- پیدا کردم بابا! مژده مژده! تنها جایی که تمام شرایط رو داره و هزینه زیادی هم لازم نیست صرف کنیم همین جاست!
- کجاست؟ اسم شهرش رو می‌گی؟
- همین جا دیگه! تهران! خونه خودمون!
زن که کمی هیجان‌زده شده بود، باز نشست سرجایش و سعی کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد.
- خیلی لوسی مهدی! فکر کردم راست می‌گی.
- خب راس می‌گم مامان! آخه با این وضعیتی که ما داریم کجا می‌تونیم بریم، تازه اگه پول توجیبی‌های من رو هم رو پولای بابا بذارید فکر کنم بتونیم تا نزدیکی‌های قم بریم!
جلسه مایوس‌کننده‌ای بود، همه راه‌ها به هیچ جا ختم می‌شد، بعد از سه سال تصمیم گرفته بودند به مسافرت بروند، آخرین بار مشهد رفته بودند، هم برای زیارت و هم دیدن عمویشان که در آنجا زندگی می‌کرد، حالا که عمو یحیی انتقالی گرفته بود و آمده بود کرج، دیگر کسی را آنجا هم نداشتند، این سه سال هم تابستان‌ها کل اهل منزل در خدمت منیر و کلاس‌های کنکور او بودند و مادرش اجازه نمی‌داد آب توی دلش تکان بخورد، همه رفت‌وآمدها را محدود کرده بود و منیر مانند یک زندانی در سلول انفرادی شب و روز درس می‌خواند. مهدی بیشتر از همه عذاب می‌کشید، نه می‌توانست موسیقی گوش بدهد، نه صدای تلویزیون را بلند کند، نه دوستانش را به خانه بیاورد و نه... اما امسال که منیر امتحانش را داده بود، فرصت برای مسافرت جور شده بود.
- بابا! دوست و آشنا توی راه‌آهن نداری برامون بلیت جور کنه با قطار بریم؟
- نه بابا! فکر می‌کنی من وزیر و وکیلم؟ تازه این روزا همه بلیت‌ها پیش‌فروشه، ما هم اشتباه کردیم که زودتر مشخص نکردیم برنامه سفرمون رو!
- چی چی رو با قطار بریم! آدم خودش ماشین داشته باشه بعد با قطار بره؟ گرچه پیکان کلاس نداره!
- آره حق با شماست منیر خانوم! اما پیکان واسه هر چی خوب نباشه واسه جاهای گرم خیلی خوبه؟
- کجاش خوبه مگه کولر داره پیکان؟
- الان برات می‌گم چرا پیکان واسه جاهای گرم خوبه! دوستم می‌گفت دو، سه نفر با هم می‌خواستن برن کویر رو ببینن، یکی‌شون گفته هوا اونجا خیلی گرمه با خودتون لباس خنک و بادبزن و اینا بیارید، فرداش سر قرار حاضر شدن که با اتوبوس برن، دیدن یکی‌شون با خودش یه ماشین پیکان رو آورده! تعجب کردن. ازش پرسیدن این دیگه چیه آوردی با خودت! گفت: مگه خودتون نگفتید اونجا گرمه باید وسیله خنک‌کننده بیاریم؟ خب من هم اینو آوردم هر وقت گرممون شد شیشه‌اش رو می‌دیم پایین! آی حال می‌ده اینقدر خنکه!
- هر هر هر خندیدیم!
زن تندتند لباس‌ها را توی چمدان می‌گذاشت.
- مهدی! مهدی! اون توپ والیبالت رو هم بیار!
این را منیر گفت، خودش هم دو راکت بدمینتون را گرفته بود توی دستش و دم در ایستاده بود.
- منیر! به جای اینکه همه‌اش به فکر بازی باشی به مامانت کمک کن وسایلش رو زودتر جمع کنه بریم، داره ظهر میشه تو جاده اذیت می‌شیم.
مرد خونسرد و آرام بود، چادر مسافرتی را زده بود زیر بغلش و سبد پلاستیکی که چند قاشق و چنگال از آن بیرون زده بود را هم توی دست دیگرش گرفته بود. بعد از کلی برنامه‌ریزی و موافقت و مخالفت بالاخره همه روی مسافرت به کردستان توافق کرده بودند، هم آب‌وهوای خنک‌تری داشت و هم اینکه طبیعت بکر و تازه‌ای داشت. آقاوحید هم کارت سوخت یکی از دوستانش را به قیمت تقریبا مناسبی از او خریده بود که به هرحال اگر گیر کردند به دردشان بخورد.
- بابا تو می‌دونی باید از کدوم مسیر بریم؟
- تو این سفر گالیور منم چون نقشه دست منه! اول می‌ریم قزوین، بعد زنجان، بعد از اونجا وارد استان کردستان می‌شیم! فکر کنم هفت، هشت ساعتی طول بکشه تا به بیجار برسیم.
- وای بابا!
- چی شد؟
مرد زد روی ترمز و ماشین با شتاب ایستاد.
- چی شده منیر؟ اتفاقی افتاده؟
- بابا یادم رفت ام‌پی‌تری پلیرم رو بیارم!
مرد با همان خونسردی خاص خودش گفت:
- یه جوری گفتی وای فکر کردم کفش‌هات رو جا گذاشتی! آخه دختر این هم وای کشیدن داره؟ ماشینمون ضبط داره، صبر کن الان روشنش می‌کنم...
این را گفت و دستش را برد توی داشبورد و از میان چند نوار رنگ و رو رفته نواری را برداشت و توی ضبظ جا داد. صدای غیژ غیژ ضبط درآمد و چند دقیقه بعد همه نوار را قورت داده بود!
- بابا! خدایی خیلی حال کردیم با این موسیقی که گذاشتی! همیشه از این آهنگ‌های شاد گوش می‌دی؟
زن خندید و از توی کیسه‌ای که جلوی پایش بود، چند سیب را برداشت و به بچه‌ها داد و خودش مشغول پوست کردن یکی از آنها شد و آن را قاچ کرد و به مرد داد. مهدی که همیشه دنبال این سوژها بود با شیطنت گفت:
- و چنین بود که عشق آغاز شد!
زن برگشت و لبخندی زد. هوا گرم شده بود و بادی که از پنجره ماشین داخل می‌آمد به صورت آدم شلاق می‌زد، اما فکر اینکه سفر به جایی ناشناخته و سرشار از تجربه‌های تازه را شروع کرده‌اند، همه‌چیز قابل تحمل به نظر می‌رسید. جاده تقریبا خلوت بود، قزوین را رد کردند، کنار جاده تا چشم کار می‌کرد بیایان بود، دریغ از یک بوته سبز!
- امسال این خشکسالی همه جا رو آتیش زده، خدا به خیر کنه.
مرد این را گفت و به جاده زل زد. از کنارشان دو ماشین پراید گذشت که معلوم بود با هم بودند. بچه‌های کوچک‌تر که داخل ماشین بودند شیطنت می‌کردند و سرشان را چسبانده بودند به شیشه پشتی ماشین و زبان در می‌آوردند و دست تکان می‌دادند. راننده‌ها انگار با هم شوخی می‌کردند یکی سبقت می‌گرفت و بار دیگر آن یکی پایش را روی گاز فشار می‌داد و سبقت می‌گرفت، جیغ و داد و شلوغی سرنشین‌ها سفرشان را به یک مسابقه رالی شبیه کرده بود. مرد از سرعتش کم کرد و بین خودش و آنها فاصله انداخت، انگار کمی ترسیده بود. خواست چیزی بگوید که دید دو ماشین به هم برخورد کردند و از دو طرف جاده هر کدام خارج شدند و برای لحظه‌ای گردوخاک همه جا را گرفت.
- یا ابالفضل!
مرد این را با صدای بلندی فریاد زد، زن جیغ کشید و بچه‌ها که روی صندلی عقب نشسته بودند از دیدن صحنه تصادف چنان وحشت کردند که حتی جرات داد زدن را نداشتند. مرد ماشین را کنار جاده پارک کرد و با عجله از توی ماشین بیرون پرید، یکی از ماشین‌ها به تپه خاکی کوچکی برخورد کرده بود و متوقف شده بود. مرد این را از لابه‌لای گردوغبار تشخیص داد. برای همین با سرعت به طرف ماشین دیگر که واژگون شده بود، دوید...
- آقا من نمی‌دونم چطور باید از شما تشکر کنم، اگر شما نبودید نمی‌دانم چه بلایی سر بچه‌های من می‌اومد. ببخشید که سفرتون رو به هم زدیم.
بعد رو کرد به زن و گفت:
- خانم! ما زندگی‌مون را مدیون شماها هستیم، خدا خواست که شما در آن لحظه پشت سر ما باشید وگرنه ممکن بود بچه‌های ما توی ماشین جزغاله بشوند، خدا خیلی به ما رحم کرد...
مرد آرام بود، خون روی لباسش خشک شده بود و آنطرف‌تر مهدی و منیر هنوز شوکه از دیدن تصادف روی نیمکت فلزی بیمارستان نشسته بودند. اولین بار بود که چنین صحنه‌ای را از نزدیک می‌دیدند.
- آقا عذر می‌خوام اینو می‌گم، پلیس نیستم اما خدایی این وضع رانندگی نیست. مگه جاده جای شوخی کردنه! شما نمی‌دونید اینا با چه سرعتی می‌روندن و با هم مسابقه می‌دادن، راستی! واسه چی ماشینشون آتیش گرفت؟
- والا چی بگم آقا! ارسلان پسرم، اومده بود محض احتیاط... چی دارم می‌گم از بی‌احتیاطی یه گالن بنزین رو گذاشته بود توی صندوق عقب ماشینش که...
نیم ساعت بعد آقا وحید و خانواده‌اش به سوی کردستان راه افتادند.
- بابا! خدایی باید اسمت رو کنار پطروس فداکار و ریزعلی خواجوی توی کتاب‌های مدرسه بیارن، حیف که دستپاچه شدم و یادم رفت با گوشیم ازت فیلم بگیرم وگرنه کلی مشهور می‌شدی! نکنه اون موقع هم از این فداکاری‌ها کردی که مامان حاضر شد باهات ازدواج کنه؟
زن به طرف آقا وحید برگشت و در حالی که توی دلش به زندگی با او مغرور بود لبخند زد، سرش را آرام بالا برد و زیر لب گفت:
- خدایا! خیلی بزرگی... خیلی بزرگ!
ساحل محمدی
منبع : مجله خانواده سبز