پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا

سه مورچه


سه مورچه
سه مورچه روی بینی مردی که زیر آفتاب به خواب رفته بود، به هم رسیدند. پس از آن که هر یک به رسم قبیله خود ادای احترام کردند، همانجا ایستادند و سرگرم گفتگو شدند.
نخستین مورچه گفت: “این تپه‌ها و دشت‌هایی که اکنون روی آن ایستاده‌ایم، برهنه‌ترین زمینی است که تاکنون از آن گذشته‌ایم. تمام روز را به دنبال دانه‌ای- از هر نوعی که باشد- گشتم، اما چیزی نیافتم.”
دومین مورچه گفت: “من هم چیزی پیدا نکردم. بارها مردم قبیله من درباره سرزمینی نرم و برهنه و لم‌یزرع سخن می‌گفتند. گمان می‌کنم که ما اینک، در همان سرزمین هستیم.”
سومین مورچه سرش را بلندکرد وگفت: دوستان، ما اکنون روی بینی مورچه‌ای بزرگ ایستاده‌ایم. این همان مورچه اعظم و بی‌نهایت قدرتمند است که جسمش آنقدر بزرگ است که ما نمی‌توانیم آن را ببینیم و سایه‌اش آنقدر وسیع و گسترده است که ما نمی‌توانیم حدودش را پیدا کنیم و صدایش آنقدر بلند است که ما نمی‌توانیم آن را بشنویم. این همان مورچه‌ای است که همیشه و همه جا حضور دارد!”
دو مورچه دیگر به خاطر سخنان مورچه سوم خندیدند. در آن لحظه، مرد دستش را بلند کرد و بینی‌اش را خاراند و هر سه مورچه زیر انگشتانش له شدند!
منبع : روزنامه رسالت