چهارشنبه, ۲۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 15 May, 2024
مجله ویستا


نیاکان نیکان


نیاکان نیکان
دراز کشیده بود و چشم بسته بود. پیش از این. به تندی از جا برخاست. چشم گشود، و به اطراف نگاه کرد. حالا ایستاده بود. در ابتدای جهان. ساعت‌ها ایستاده بود به تماشای تاریکی و مرد جز ماده‌ای غلیظ و سیال هیچ نمی‌دید. بودن یا نبودن، مسئله این بود. به تدریج اما عناصر رقیق و سبک به بالا رفتند و اجزای سنگین‌تر به هم پیوستند و پائین افتادند و این‌گونه بود که او تفکیک زمین و آسمان را می‌دید. آن‌جا که ایستاده بود، لاجوردی دریا به خاکستری آسمان می‌رسید.
مرد هنوز خیس بود و قطراتی ریز و شیشه‌ای بر سر و سینه‌اش می‌درخشید. به اطراف نگاهی انداخت، به سپهر کبود و افق کهربائی رنگ، آن‌گاه از تعجب دهانش باز ماند و بی‌اختیار چند کلمه را به زمین تف کرد؛ «د...ن...ی...ا». و این‌گونه گستره‌ی جهان پیرامون خود را «دنیا» نامید.
مرد ایستاده بود به تماشای آسمان که ناگهان دو خدا را دید که نگاهش می‌کردند. مرد به آن‌ها خیره شد. آن دو خدا به هم نگاه کردند و ریش جنباندند.
- شما که هستید ؟
- ما خدایانیم، من خدای روشنائی‌ام !!!
- و مرا شهسوار تاریکی خطاب کن !!
- من که هستم ؟
- تو را انسان نامیده‌ایم. حال چه شده که این سان اندوهگینی !!؟
- ای ایزدان مرا جفتی بخشیدید و فرزندانی بی‌شمار. لیک این هنگام که از کابوسی دهشتناک برخاسته‌ام، هر چند که می‌جویم نمی‌یابمشان.
آن دو خدا دوباره به هم نگاه کردند و دستی به ریش سپید و انبوه خود کشیدند.
- به حقیقت تو فراموش کرده‌ای قصور خویش را ؟ یا خود را به جهالت می‌زنی ؟ندانی که مردان قوم و قبیله ات چه کرده‌اند ؟
- حاشا که چنین باشد.
- همسرت را به سرزمین مردگان افکنده‌ایم. دخترانت را در زمان جستجو کن.
- آیا تو را حذر ندادم از رفتن به سرزمین مردگان ؟ حال ببین چگونه در پی زنی رفتی و عقل خویش زائل نمودی.
مرد سر به زیر انداخت و هیچ نگفت و آن ایزد پاک روان سری تکان داد.
- غم مخور که دخترانت به تو پناه آرند از خاک و آب.
سایه‌ای سربی بر سر مرد افتاده بود، از ابری خاکستری که نمی‌گرید هرگز. من اما می‌گریم. همیشه و هر شب. درست آن هنگام که افق رنگ می‌بازد دوباره، آن‌دم که اجرام سماوی به تن آسمان می‌نشینند. آن دم‌که هنوز دست او را گرفته بودم. آن شب با انگشتان کوچک و ناخن‌های لاک زده. نیمه جانی داشتم. تنها چیزی که از آن پائین می‌دیدم، ستارگانی بودند که او خاک بر آن‌ها می‌پاشید. دهانم نه مزه‌ی خون، که طعم گس خاک را به یاد دارد هنوز.
قسم خوردم، التماسش کردم. گفتم نه آن مزاحم تلفنی را می‌شناسم و نه از غریبه‌ای که ایمیل می‌فرستد خبری دارم. این‌ها را گفتم وقتی اتومبیل به جاده‌ی خاکی می‌پیچید. وقتی که سیگار می‌کشید. و خیره انتهای بیابان را نگاه می‌کرد. این‌ها را گفتم، پیش از آن که سرم داد بزند. از اتومبیل بیرونم بکشد. با مشت و لگد به جانم بیفتد، سنگ بردارد و بر سرم بکوبد. حالا گیسوانی دارم صدفی رنگ که پوسیده به گذشت سال‌ها و سال‌ها و هنوز هم شب‌ها گریه می‌کنم، مردی که دوستش داشتم کجاست !!!؟
- خفه شو. بسه دیگه. نمی‌بینی خوابم ؟
مرد به اطراف نگاهی انداخت. صدائی شنیده بود شاید و من که هنوز زیر خاک خفته‌ام، نیک می‌دانم که آمده تا زمان را بجوید، بلکه ما را بیابد. گویند خدایان آن دو را که آفریدند، از رنگین‌کمان پلی ساختند تا او و جفتش به زمین پا گذارند. من که باور ندارم. گویند آنان در بین‌النهرین معابدی ساختند بلند و رفیع تا ارتباطشان با آسمان نگسلد.
آن دو معبد را طواف کردند و پس از دور زدن به هم رسیدند. پس ابتدا زن حرف زد و مرد به تلخی و ناخرسندی پاسخش گفت.‌ خدایان که چنین دیدند به هم نگاه کردند و ریش جنباندند و از آن‌جا که هنوز بحث‌های فمینیستی رونق نگرفته بود، فرمان دادند تا آن دو یک‌ بار دیگر معبد را طواف کنند. پس چنین کردند و این‌بار مرد به سخن درآمد و زن پاسخش گفت. مرد جفتش را در آغوش گرفت. آن دو را دخترانی پدید آمد، یکی ایزد بانوی آفتابست و دیگری که ماه بانوست و سومی ایزد بانوی آب‌ها و نیز دو پسر که یکی ایزد خاک بود و دیگری ایزد آتش و تولد این آتشین فرزند، مادر را بیمار کرد، به حدی که نیمی از بدنش آسیب دید و جراحت برداشت و بدین گونه بود که مرد به مانند همان افسانه‌های همیشگی به دنبال یافتن گیاهی شفابخش سر به کوه و بیابان گذاشت.
و بی خبر بود از آن که در غیبتش برادران در پی تصاحب خواهران به نزاع پرداخته، پس یکی آن دیگری از پای درآورد و نخستین قتل، آن هم از نوع ناموسی در کتاب رکوردهای جهانی به ثبت رسید. مادرشان نیز همانند آن‌چه که در سریال‌های ملودرام دیده‌اید، درگذشت و به سرزمین مردگان رفت. مرد در بیابانی به دنبال آن گیاه شفابخش سرگردان بود و در بازگشت، هنگامی که به نزدیکی دریاچه‌ای رسید، لختی دراز کشید و ناغافل خواب او را در ربود. در خواب اما به کابوسی گرفتار گشت. خواب دید که همسرش قدم به سرزمین مردگان گذاشته است. مرد به دنبال زن روان شد. اما دیر شده بود. زن از اطمعه آنجا خورده و اشربه‌ی آن سرزمین را نیز نوشیده بود.
- بس است. یکی می‌گرید و دیگری داستان می‌بافد. کجایند خدایانتان تا دادخواهی مرا بشنوند ؟
- بگو کهربائی، بگو چرا می‌لرزی ؟ بگو حکایتت را ...
- هلهله می‌کردند سربازانی زرد روی و تنگ چشم که از سرزمین شمالی هجوم آورده بودند. هلهله می‌کردند از دیدن دریاچه و هم آن‌جا بود که زنجیرها از دست و پامان گشودند. سر کرده‌شان به تماشایمان نشسته بود، بر اسبی تیره رنگ. می‌توانستم خط سرخ و برجسته‌ی بریدگی گونه‌اش را ببینم و از لهیب نگاهش را. سربازان به میانمان آمدند. ما را از بقیه جدا کردند. قهقهه سربازان را نمی‌توان نوشت. و فشار دست بزرگ و زمخت‌شان که بر بدن‌هایمان می‌لغزید. بر انحنای پیدا و نهانی که سرمستشان کرده بود. جوان‌ها را از سایر اسرا جدا کردند.
سرکرده‌شان به من اشاره کرده بود که چیزی گفت به صدائی بلند تا همه لحظه‌ای به او خیره شوند و بشنوند آن‌چه که می‌گوید. و هم به اشارت او بود که سربازی مرا به سمت برکه هدایت کرد. نه من که باقی آن‌ها که از سایرین جدا بودند، همه را به شست‌وشوئی اجباری بردند. زنی جوان که کنارم بود، می‌لرزید.
- به سردی آب فکر نکن.
نگاهم کرد.
- پدرم از این قوم داستان‌ها گفته. آنان ابتدا زنان جوان را می‌شویند.
دیگر چیزی نگفت. آب تا زانوهامان بالا آمده بود. سربازان به مستی می‌خندیدند.
- ما را به کنیزی می‌برند ؟
دوباره نگاه کرد و هیچ نگفت. سربازی فریاد زد. همه ایستادیم. سرباز نشست و دوباره ایستاد. به ما اشاره کرد. به زیر آب رفتیم و بالا آمدیم.
- اکنون کام خواهند از ما و سپس به معابدشان پیش‌کش خواهیم شد تا موبدان و سپاهیانشان ازما بهره‌ها برند و این پیش‌کش لشگریان باشد به پاس پیروزی، پس تا زمانی که از جوانی و زیبائی بهره‌ای داری، این حکایت باقی است.
به فریاد سرباز دوباره به زیر آب شدیم. چشم باز کردم و به چهره‌ی آن زن خیره شدم. بالا آمدیم.
- پس از آن چه ؟
- قربانی خواهیم شد تا زنانی دیگر به جایمان در خدمت معبد در‌آیند.
- چه باید کرد ؟
نفس حبس نموده به زیر آب رفتیم. چشم بسته بودم که دستی به گونه‌ام خورد. چشم گشودم. به من اشارت کرد. به فریادی دیگر به زیر آب شدیم. دستی بر گونه‌ام نشست. چشم باز کردم. هم او را دیدم با حجم سیال گیوانش در آب سبز فام و حباب‌هائی خرد و ریز که از گوشه‌ی لبانش به بالا می‌رفتند. به جائی اشاره کرده بود و مسیر انگشت سبابه‌اش به جائی می‌رسید تاریک و عمیق. نگاهم کرد. سر تکان دادم و به همان سو رفتیم. از کنار سایر زنان و دخترانی که چونان جنینی در زهدان برکه شناور بودند، گذشتیم. بر کف شنی برکه‌، سایه امواج می‌لغزید و سنگ پاره‌هائی تیز، گه‌گاه زیر پایمان می‌آمد. این‌جا دیگر نه صدائی بود و نه فریادی. چند ماهی خاکستری از روبه‌رو به سمتمان آمدند. لختی ماندند و با چرخشی تند، به سرعت دور شدند. تاریکی همه جا را فرا می‌گرفت. حالا تنها شبحی از آن همه زن و دختر می‌دیدیم و هنوز کف نرم و لزج برکه را احساس می‌کردیم.
دیگر نه خزه‌ای بود و نه سنگ‌های تیزی که آزارمان دهد. من بودم و او و سینه‌هامان که می‌سوخت. به یک‌باره در آغوشم کشید. لرزیدم. به تقلا درآمدم که مرا بوسید. طعم شیرین لبانش با شوری و تلخی آب در هم شد. پاهایش را به دور کمرم حلقه کرد و من نیز همان کردم. ماهیانی تیره و خاکستری رنگ و خرد و کلان، در اطرافمان می‌چرخیدند و با چشمانی آدم‌وار، خیره نگاهمان می‌کردند و ما معلق بودیم و می‌چرخیدیم در عمق دریاچه‌ای که رهامان ساخته بود. مدت‌ها ماندیم و بعدها با بدنی ورم کرده و کهربائی رنگ بالا آمدیم.
مرد کنار ساحل نشست. دراز کشید. چشم بست و لختی بی حرکت ماند.
- همسرت را به سرزمین مردگان افکنده‌ایم. به سرزمین مردگان افکنده‌ایم. افکنده‌ایم.
از جا برخاست و تن به آب زد. از ساحل دور شد. آب تا سینه‌ی او بالا آمده بود که نفس گرفت و به زیر آب رفت. چشم باز کرد. همه جا کبود بود. احساس می‌کرد که هر چه پیش‌تر می‌رود، آب گرم‌تر می‌شود و تاریک‌تر. دست و پا زد. چیزی به چشمش آمد. نوری به میانه‌ی سبز و آبی و بسیار درخشان. آن پائین، درست زیر پایش، در فاصله‌ای نه چندان دور و نه خیلی نزدیک. پائین رفت. چیزی نیمه شفاف بود. تکان می‌خورد. شفاف بود و نورانی. مواج و سیال به حرکت درآمد و مرد نیز به دنبالش روان گشت. آب به شدت گرم شده بود. آن جسم شفاف و نورانی به ناگهان به دور خود چرخید و با سرعتی بسیار در اعماق تاریکی ناپدید شد. مرد به اطراف نگاه کرد و چیزی ندید. تنها آب بود که لحظه به لحظه گرم‌تر می‌شد. چیزی نمی‌دید و حتی نمی‌دانست کجاست ؟ به کجا شنا کند ؟ حس جهت‌یابی‌اش مختل شده بود. بالا یا پائین ؟ همه‌جا تاریک بود و گرم.
مرد، اما دو نقطه دید، دو نقطه‌ی سرخ رنگ که حرکت می‌کرد به آرامی. آن نقاط بزرگ و بزرگ‌تر شدند. مرد چیزی می‌دید، نمی‌دید. گوئی جانوری آب‌زی، با دو چشم ریز و نورافشان مقابلش قرار گرفته بود. مرد با احتیاط دست دراز کرد.
- چه می‌کنی ؟
مرد بهت‌زده دستش را عقب کشید. آن دو نقطه پر نور شدند و مرد،‌ چهره‌ی مردی دیگر را می‌دید. سری معلق در آب‌، بدون تنه یا کوچک‌ترین دست و پائی و به جای گوش، چند زائده‌ی بلند نقره‌ای رنگ، شبیه باله ماهیان، در آب شناور بود.
- من نگهبان سرزمین مردگانم و تو این‌جا چه می‌کنی ؟
- به دنبال همسرم آمده‌ام تا مگر بازش گردانم.
- حاشا که او از طعام این سرزمین تناول نموده و از اشربه‌اش نوشیده. لیک حال که تا این‌جا آمده‌ای، تو را رخصت دهم تا محبوبت را ببینی. باشد که این واپسین دیدار پیش از مرگت باشد.
آن چهره حرکتی کرد و کنار رفت.
- پشت آن صخره‌ی مرجانی است و اگر تغییری در چهره و یا اندامش دیدی، هرگز به او چیزی مگو. حال برو.
به جائی اشاره کرده بود. به جائی تاریک و عمیق. ماسه‌های کف دریا نرم بود، اما مرد ارتعاشی حس می‌کرد. لرزشی ریز که بیشتر و بیشتر می‌شد. به صخره که رسید، دست زد، داغ بود. خود را عقب کشید. آن سوی صخره مواد مذاب از میان سنگ‌های کف دریا بالا می‌آمد و می‌درخشید و سرد می‌شد. آن‌جا پر بود از ماهیان خاکستری رنگ که چشمانی شبیه به آدمیان داشتند.
- ای مرد، تو را می‌شناسم.
صدا آشنا بود. برگشت. زنی دید با تنی خاکستری و پوستی فلس‌دار. چیزی نگفت.
- این‌جا چه می‌کنی ؟ تو نیز مرده ‌ای ؟!!!!
- آمده‌ام بلکه از این‌جا بازت گردانم.
- دیگر فرصتی برای بازگشت نیست. پیشترها منتظرت بودم.
- به جست‌وجوی گیاه شفابخش، سرزمین‌ها زیر پا گذاشتم. به هنگام بازگشت اما خوابی مرا در ربود و ندانم چه مدت در آن حال بودم که کابوسی بود بی‌پایان. پس رنج‌ها بردم و خون دل خوردم و از خدایان یاری خواستم. ناسپاسی است،‌ چنان‌چه ملامتم کنی.
- چه رنج‌ها بردم،‌ آن هنگام که دست پسر را به خون برادر آلوده دیدم. چه خون‌دل‌ها خوردم، آن روز که پسرت، خواهرانش را به جبر برد تا آنان را مطیع خویش سازد و ناسپاسی است چنان‌چه مرا ناسپاس خوانی. من نه از بیماری که از مصیبت به مرگ پناه بردم.
- بیا تا بازگردیم و زندگانی از سر گیریم. باشد که خدایان یاری‌مان دهند تا غم این مصیبت از دل دور کنیم. بازگرد. وگرنه تنها ناپاکان متولد شوند از آن فرزند آتش‌خوار.
پس هر دو سر برداشتند و به درگاه خدایان دعا نمودند و آن دو خدا باز به هم نگاه کردند و ریش جنباندند.
- ای خدای نور و روشنائی، همسرم را به من بازگردان.
- ممکن نشود.
- تو قادری و متعال. او را بازگردان. من در آغوش وی آرام خواهم گرفت.
و من که هنوز زیر خاک خفته‌ام، نیک می‌دانم که خدایشان رو برگرداند و با خشم به گوشه‌ی آسمان نگاه کرد. ابرهای چرکین و بادهای مسموم، گوشه‌ی آسمان را انباشتند. مرد هراسان شده، پوزش خواست. خدایش سر تکان داد و هیچ نگفت.
آن‌گاه زن چنین خدایش را خواند؛ «ای پاک‌ترین پاکان، از مرحمت خویش بی نصیبم نفرما. مرا به شویم واگذار.»
- ممکن نیست !!!
- شما خدایانید، نه چون ما بندگانی ضعیف. مگر خدائی هست عاجز از قدرت خویش ؟
- اراده‌ی ما خدایان چنین است که تو در این‌جا باشی. چه این خوراک که این‌جا خورده‌ای، در بیرون از این سرزمین آتشی باشد سوزان و تو را در یک دم باز به این دیار آورد.
پس زن در گوش مرد به نجوا گفت؛ «من گمان ندارم که اینان خدایانند‌، چه ایشان نیز عاجزند از بازی تقدیر.»
- چه باید کرد ؟
- اندیشه مدار. خود را به دیوان آتش‌آسا سپارم تا مرا از آن‌چه خورده و نوشیده‌ام خالی کنند. تو نیز این‌جا منتظر باش و حاشا که به درون کلبه بیایی.
مرد سر تکان داد و زن به درون کلبه رفت. ناگهان صدائی برخاست. نوری جهید و درون کلبه به نوری سرخ‌فام روشن شد. صدای ناله‌ی زن که درآمد، مرد به سمت کلبه دوید. اما ایستاد و منتظر ماند. ناله‌ی همسرش تمامی نداشت. پس دست بر گوش‌هایش گذاشت. ساعتی گذشت. زن هم‌چنان ناله می‌کرد و دیوان زیر لب نجوا می‌کردند. مرد بیرون کلبه مچاله شده بود و دندان بر هم می‌فشرد. ناگهان حرکت چیزی را مماس با صورتش احساس کرد. چشم باز کرد. مارماهی درخشانی دید که می‌چرخید و خود را به سر و صورتش می‌مالید. مرد عقب جست.
- واهمه نکن، مرا با تو کاری نیست. این‌جا چه می‌کنی ؟
- در اتنظارم تا همسرم را به خانه‌اش بازگردانم.
- چه خام اندیشی ای مرد.
- چگونه ؟
- خیانت کنند و تو دست بر دست نهاده‌ای ؟
- چه می‌گویی ؟؟ خدایان ؟!!
- خدایان تو را بازیچه‌ی تفریح خویش قرار داده‌اند. چه ساده‌اندیش و بیچاره‌ای مرد.
- رهایم کن. تو در جان‌ها فتنه می‌سازی و در دل‌ها کینه می‌کاری.
- چهره در هم مکن که اگر دروغ گفته باشم، ننگم باد، اما اگر راست گفته باشم، ننگ از آن که خواهد بود ؟
- مرا با تو کاری نیست. این سخن بگذار و بگذر.
- تو هراسانی از این اندیشه، لیک مرا قصد آن بود تا در حق تو نیکی به جای آرم. حال می‌روم و چنان‌چه هم‌چنان این‌جا بمانی، تا ابد تشویش تو را خواهد سوزاند. پس چرا به کلبه نروی تا آسایش خاطر یابی ؟
- من پیمان بسته‌ام.
- پیمان با عهد شکنان ؟ آن زن تو را چه نیکو فریفته است.
- بیش از این یاوه مگوی. او چنان پاک است که دخترانی به روشنی آفتاب را زاده است.
- و نیز پسری را که برادر کشت و خواهران در ربود.
- بس کن.
- دخترانت کجایند ؟
- از این پس کلمه‌ای از تو نخواهم شنید.
- من دانم.
- بگو اگر راست گفته باشی.
- روزگاری خواهد آمد، روزگاری بس تیره، که دختران تو را به کام‌جوئی تجارت نمایند. مردان آتش‌خوار با ایجاد رعب، وحشت، اعمال خشونت و تجاوز باعث شوند این زنان و دختران از خود دفاع نکنند و از آن گرداب خلاصی نیابند. آنان این عمل خود را «تجارت با سکس» نام نهند که از بزرگ‌ترین و سودآورترین انواع سوداگری در جهان‌شان باشد. دخترانت را به تاراج می‌برند. تمامی آن‌ها که از فرزند گناهکارت زاده شده‌اند و این حکایت تا آخر دنیا باقی است.
- نه. این چه کابوسی است مرا ؟ باور نخواهم کرد.
- باور خواهی کرد که حقیقت است این‌ها که می‌گویم. و اگر خواهی هم اکنون از خواننده‌ای که این داستان را می‌خواند بپرس.
ببخشید سلام. نظر شما چیه ؟ دنیای ما آلوده نیست ؟راستی شما شنیدین که سازمان عفو بین‌الملل، نیروهای نظامی ناتو و کارکنان سازمان ملل در منطقه کوزوو را متهم به سوء‌استفاده جنسی از دختران و زنان مورد تجارت قرارگرفته، کرده ؟ خجالت آوره مگه نه ؟ بنا به گزارشی که از این سازمان در لندن منتشر شد، گفته شده کسانی که برای حمایت از زنان و کودکان از تجارت سکس در این منطقه مستقر شدن، از تجارت این بردگان جنسی در آن‌جا سوء‌استفاده می‌کردن. باور نمی‌کنی ؟ کیت آلن (Kate Allen)، مدیر شاخه انگلیسی سازمان عفو بین‌الملل، دراین‌باره گفته، این سربازان نه تنها جلوی این تجارت وحشتناک را نگرفتن، بلکه با مراجعه و استفاده جنسی و پرداخت پول به واسطه‌ها، از این تجارت و قاچاق انسان پشتیبانی کردن. حضور بیش از ۴۵۰۰۰ سرباز صلح سازمان ملل و ناتو در این منطقه به نحو بارزی به تجارت سکس در این منطقه دامن زده. به همین دلیل بنا بر گزارش خانم ایمکه دیسن (Imke Dießen)، مسئول سازمان عفو بین‌الملل در اروپا، این سازمان، تجارت زنان در کوزوو را به عنوان موضوع روز مبارزه زنان انتخاب کرده .
- چه کنم ؟ چگونه دختران خویش از این مهلکه بدر برم ؟
- ندانی که گریزی نباشد از این تقدیر، که خدایان تو نیز سر به اطاعتش دارند.
- نه انسان خلق شد تا اخلاق متجلی شود ؟!!
- ندانم موجودی به زود باوری تو چگونه می‌تواند داعیه‌ی سروری مخلوقات داشته باشد ؟
مرد همان‌جا نشست و به فکر فرو رفت.
- چه توانم کرد ؟ دنیا را گناه‌آلود می‌خواهند.
- پس حال که نهایت دنیا دانستی، تو هم با ما دم‌ساز شو. عشرت از دست مده. خوش باش. ابلیس که سرور کائنات باشد، آینده‌ی جهان را تعیین خواهد کرد.
- دهان ببند و خاموش باش.
- تنها یک جمله و دیگر کلامی نخواهی شنید. آیا تو را پیرزنی چون او سزاوار است یا دیگرانی که جوانند ؟
- فهم این که گفتی نتوانم.
- به کلبه برو. در بازگشت به تو خواهم گفت.
پس مرد به سمت کلبه رفت. ناله‌های زن بلندتر و واضح‌تر می‌شد. در را باز نکرده بود که بوی چرک و تعفن آزارش داد. یکی از دیوان ورد می‌خواند. دیگری به شکم زن فشار می‌آورد و آن یکی فضولات دفعی او را در ظرفی بزرگ جمع می‌کرد. مرد در را به هم کوبید و به سرعت بازگشت. از صخره‌ی مرجانی دور شد و با تمام توان به سمت ساحل به راه افتاد. مارماهی اما به او رسید و گفت؛ «دیدی که جفا نکردم و گزافه نگفتم. حال برو و با آنان که به تو روی خواهند آورد، زندگانی کن. در کتابی ثبت است که زمانی که بیم انقطاع نسل می‌رفت، دوشیزگان تدبیری اندیشیدند تا نسلشان پایدار ماند. پس در میانشان پیرمردی بود. او را شراب نوشاندند.»
- بعد چه ؟
- پس تمامی دوشیزگان از آن پیر حمل برداشتند. باکی نیست از آن‌چه که در پی خواهد آمد. حال درنگ مکن و خود را به ساحل برسان که عیش یابی.
- خدایان چه ؟ آنان کمکی نخواهند کرد ؟
- اینان بازتاب تصورات شمایند. خدائی را بجوی یگانه که محتاج لانه گزینی در ذهن و روح تو نباشد. ابلیس این‌گونه باشد.
- تو چه ؟
- در نخستین اساطیر مرا خواهی یافت. اینک جای این سخنان نیست. به ساحل برو و به انتظار بمان تا آفتاب بخت تو طالع شود. همان‌جا بمان تا دخترانت بازگردند. آن‌گاه شراب بخواه. پس بنوش و بنوشان و بگذار تا کارها به انجام رسد.
مار ماهی پیچشی به خود داد و بازگشت. مرد خیس بود و خسته که چیزی دید. سایه‌ای در آب. شناگری یا تکه چوبی در دست امواج. مرد نزدیک رفت. سایه‌واره‌ای بودند که پیش می‌آمدند. نزدیک و نزدیک‌تر آمدند. دو تن بودند. مرد پیش‌تر رفت. دو تن، بی گمان دو زن، هر دو باریک اندام،‌ برهنه، اما کهربائی رنگ. آن‌ها به سمت او پیش می‌آمدند. مرد خیره بود. به ساحل که شن و خاک در چند قدمی‌اش آماس کرد و به شکل تپه‌ای بسیار کوچک، آرام و آهسته بالا آمد. دستم از شن و خاک بیرون زد. مرد عقب رفت و ایستاد. شن‌ها را کنار زدم و مقابلش ایستادم. زنی یا دختری صدف گیسو.
- شما که هستید ؟
کهربائی پاسخش گفت؛ «ما دخترکان توایم که قربانی مردان آتشین‌مان شده‌ایم، در قربان‌گاه شهوت‌شان.»
- و من نیز چونان خواهرانم قربانی جهل مردان زندگی‌ام گشته‌ام در قربانگاه تعصبشان، به هنگام تولد به دست بادیه‌نشینان عرب و به جوانی توسط همسر شور خیال و تلخ‌اندیشی که دوستش می‌دارم همیشه.
پدر سر تکان داد و گفت؛ «می‌مانم با شمایان، لیک بیم دارم از نفس خویش و از نفرین دیوان.»
لبخند زدم و گفتم؛ «باکی نیست که سرنوشت ما را از عدن به عدم فرستاد.»
مرد فریاد زد؛ «پس شراب سازید و ماهی بریان کنید، تا امشب را به عیش باشیم، تا فردا. باشد تا زمین را مهد پاکان نمائیم.»
و من که هنوز بر این خاک خفته‌ام، نیک دانم که دخترانش همه می‌ترسیدند از همان شعله که در چشم پدر می‌دیدند. دراز کشیده بود و چشم بسته بود. پیش از این. به تندی از جا برخاست. چشم گشود، و به اطراف نگاه کرد. حالا ایستاده بود در ساحل. همان‌جا نشست و چشم دوخت به خط افق در انتهای آب که آرام آرام رنگ می‌گرفت و خورشید تا دقایقی دیگر رخ می‌نمود. مرد سر چرخاند و آسمان را با نگاه کاوید. و من که بر این خاک خفته‌ام، نیک می‌دانم او به کابوسی شوم از خواب جهیده.
بیژن کیا
منبع : دو هفته نامه الکترونیک شرقیان