یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


اندیشه حقوق بشر


اندیشه حقوق بشر
طبق آموزه‌های حقوق طبیعی، حقوق بشر همانقدر قدمت دارد که خود بشریت. پیش از آنکه انسان‌ها متاثر از نقش جامعه، مذهب، اقتصاد و دولت در حقوق طبیعی خود محدود شوند، حقوق بشر وجود داشته است. بدینسان حقوق بشر امری است مادرزاد. اعلام رسمی حقوق بشر به‌‌رغم اینکه ریشه‌های فکری آن در گذشته دور نهفته است، امری است نسبتا تازه و جدید. واقعیت مهم‌تر این است که تعریف از حقوق بشر بحث‌انگیز است، چه رسد به اینکه حقانیت آن به‌طور عام به‌رسمیت شناخته شده باشد. بدین‌سان حقوق بشر نه به‌عنوان یک قانون طبیعی، بلکه قبل از هر چیز به‌مثابه امری تاریخی و رشدیابنده قابل درک است. از این‌رو باید تکامل تاریخی آن را نیز در نظر داشت. با پیشرفت پیروزمندانه تمدن غرب، ایده حقوق بشر که در غرب تکامل یافته، در سطح جهان گسترش یافت. شأن انسان در عهد باستان و سده میانه
عموما دوران باستان را گهواره آرمان‌های بشردوستانه در غرب می‌دانند. این از دستاوردهای فلسفه یونان است که انسان را موجودی خودمختار و مستقل در میدان مناسبات با دولت و جامعه به‌شمار آورد (البته باید در آن دوره، از «انسان» فقط «مردان» مستفاد می‌شد). افلاطون و ارسطو انسان را طوری توصیف می‌کردند که از موهبت خرد برخوردار و سعادت‌اش در مشارکت مدنی است.
معیار هر نظام سیاسی باید حقوق طبیعی باشد که از سرشت و جوهر انسان ناشی می‌شود. بدین‌‌ترتیب هستی قوانین موضوعه که توسط انسان وضع شده‌اند، توجیه می‌شود. از برابر پنداشتن حقوق طبیعی و موضوعه، نابرابری انسان‌ها برمی‌آمد و مثلا نهاد برده‌داری توجیه می‌شد. سیسرو حتی برده‌داری را اجتناب‌ناپذیر می‌دانست، چراکه گویا پرداختن به برخی از کارها در منزلت شهروند آزاد نیست. ابتدا در فلسفه رواقیان است که تصویری از انسان که بازتاب شهروند آزاد یونانی یا رومی است، به سوال کشیده شده و آزادی و برابری تمامی انسان‌ها، بر مبنای طبیعت‌شان آموزش داده می‌شد. در عمل، اما رواقیان دستی به ترکیب برده‌داری نمی‌برند. هرچند آنها تنش بنیادین مابین خرد و واقعیت را لمس می‌کردند، با وجود این، می‌کوشیدند از طریق تزکیه شخصی و نه دگرگونی فعالانه جهان، این تنش بنیادین را از میان بردارند.
مسیحیت در آغاز حیاتش کوشید خود را با اندیشه‌های رواقی پیوند زند. در تورات آمده که خداوند انسان را همانند خودش خلق کرده است. همین منشا الاهی است که بنیاد آزادی و برابری تمامی انسان‌هاست. افزون بر این منزلت انسان در [شریعت مسیحی]، در صحنه‌ای به اوج می‌رسد که خداوند به فرزندش(عیسی) پیکر و شمایل انسانی می‌بخشد و اجازه می‌دهد، همان پیکر برای رستگاری بشریت بر صلیب جان سپارد. البته بنیان این باور نیز همانند اندیشه رواقیان بر وجود دو جهان استوار شده است، جهان نیک و بد. انسان با ارتکاب گناه، از خداوند دور شده است؛ جهان زمینی با آرمان‌های دولت الاهی همخوانی نداشت، از این‌رو آن دسته از حقوق بشر که از اصل تابعیت از خدا برخاسته، نمی‌توانستند در زندگی زمینی انسان‌ها شکوفا شوند. هنگامی که مسیحیت در اواخر دوران باستان به دین دولتی تبدیل شد، در عرصه سیاسی و اجتماعی، تصورات باستانی و ژرمنی را پذیرفت. از جمله، اساس نظام زمینداری، تعهد دوجانبه‌ای بود، که بر مبنای آن، فرمانروا از خدمات واسال‌هایش بهره‌مند می‌شد و در مقابل، خود را موظف به حمایت از آنان می‌دانست.
این اصل، تمامی سطوح هرم نظام، تا پایین‌ترین سطوح‌اش را دربرمی‌گرفت. کسی که در این نظام جا داشت، می‌توانست در مواقع ضروری، در صورتی که بدون تقصیر شخصی دچار تنگدستی می‌شد، بر کمک ارباب‌اش حساب کند. به این ترتیب، تعهد حقوقی و وجدان مسیحی ارباب، حتی برای فقیرترین فرمانبرداران نیز حیات و حداقل ضروریات زندگی را تضمین می‌کرد، ضمن این‌که اشراف حداقلی از شأن انسانی را برای زیردستان مجاز می‌شمردند. بودند اندیشمندان پرنفوذی مانند توماس فن‌آکین در الهیات که متاثر از فلسفه ارسطو و رواقیان، بر آزادی وجدان تمامی انسان‌ها صحه می‌گذاردند. البته این آزادی (آزادبودن در بندگی خدا)، فقط در چارچوبی میسر بود که کلیسا معین می‌کرد. برای کافران این حکم صدق می‌کرد که «خارج از کلیسا رستگاری و تبرک وجود ندارد»، این اصل، به دنیای آخرت منحصر نبود، مرتدان، حق مالکیت و حیات نداشتند.
● تولد دولت مدرن
از سده پانزدهم جنبش فکری اومانیسم علیه برتری افکار کلیسا در تمام عرصه‌ها، عصیان کرد. این جنبش تلاش داشت، هنر و علم را از بندهای کلیسا آزاد کند. امید این بود که با «نوزایی» سرمایه فرهنگی باستانی، بتوان به درجه والاتری از انسانیت دست یافت. با این همه، این راه به آزادی مستقیم فرد از قیمومیت مذهبی و دولتی منتهی نشد، زیرا این جنبش فقط محدود به محفل کوچکی از اهل اندیشه می‌شد. تفکر نوین ولی راه را برای زایش دولت مقتدر مدرن هموار ساخت نیکول ماکیاولی، در آغاز قرن شانزدهم بنیاد آموزه «تعقل دولتی» را تدوین کرد. او متافیزیک دولت را زدود و در آن، تنها نهادی ضروری را می‌دید که وظیفه‌اش حفاظت انسان‌ها در برابر یکدیگر و پی‌ریزی نظمی مقبول است. با تکیه به این اصل که «هدف وسیله را توجیه می‌کند»، فرمانروا باید بتواند در حالت اضطرار، زور و حیله را جایگزین اخلاق و حقوق کند. چند دهه بعد، حقوقدان فرانسوی، ژان بودن، ایده استقلال را طرح کرد او که وضعیت آشفته فرانسه در جنگ‌های هوگنوتن را دید، مانند ماکیاولی آرزومند دولتی بود که با کارکردی قاطع، قادر به حفظ امنیت جامعه باشد. آن استقلالی که او آن‌را فقط در شأن شهریاران می‌دید، بالاترین درجه اقتدار بود که از هرگونه تعهد به مرجع اقتدار دیگری بی‌نیاز است.
نیروی قهر مستقل، از هر نوع تعهد به قوانین آزاد بود، ولی خود را ملزم به رعایت حق الهی و طبیعی می‌دانست، از این‌رو وظیفه حراست از بنیاد نظام‌های انسانی از جمله نهاد خانواده و مالکیت را به‌عهده داشت. بدین‌ترتیب انحصار اعمال قهر در دست حاکم به معیاری برای مدرنیته و استقلال یک دولت تبدیل شد. در ابتدا اما نظریه «تعقل دولتی» و «حاکمیت مستقل» بنیان تئوریک حکومت مطلقه را تشکیل می‌دادند که افزون بر دستگاه اداری، ارتش، مذهب و اقتصاد و قانونگذاری را نیز جزء امور دولتی به‌شمار می‌آورد.
● حقوق طبیعی و عصر روشنگری
«تعقل دولتی» هرگز حاکمیت خرد را هدف قرار نداد، بلکه جهت‌گیری آن، استیلای منافع دولت بود. تعریف و تعبیر «تعقل دولتی» همیشه به دلخواه حاکم تغییر می‌کرد. هر چند که فرمانروا نیز خود را پایبند به حق الهی می‌دانست، اما از آنجایی‌ که حد و مرز حقوق موضوعه و حقوق طبیعی سیال بود و فرمانروا هیچ کنترل دنیوی را برنمی‌تابید، حکومت مطلقه به‌سادگی می‌توانست به استبداد مبدل شود. این امر زمینه تازه‌ای را پدید آورد که در فلسفه دولت در آغاز عصر جدید تناسب را به نفع فرد تغییر دهد. برای توضیح مناسبات تنش‌آمیز بین دولت، اجتماع و فرد، اندیشمندان حقوق طبیعی موفق شدند دو نظریه بنیادین را در تئوری قراردادها تکامل بخشند: «قرارداد اجتماعی» و «قرارداد حکومتی». هر دو این تئوری‌ها پیش‌فرض‌شان آن است که انسان‌ها در وضعیت نخستین زندگی طبیعی‌شان از آزادی یکسان برخوردارند ولی با تشکیل اولین اجتماعات، بخشی یا تمامی حقوق‌شان را به حاکمان و یا جامعه واگذار کرده‌اند. تصویر بدبینانه‌ای که توماس هابز، در میانه سده هفدهم از انسان ارائه می‌داد، توجیه کلاسیک مطلق‌گرایی بود. او انسان را در حالت طبیعی اولیه‌اش به گرگ تشبیه می‌کرد که اعمال آزادی‌هایش، الزاما به «جنگ همه‌با‌هم» منتهی می‌شود. از این‌رو واگذاری تمامی حقوق به یک فرمانروا برای حفاظت از انسان ضرورتی حیاتی و بازپس گرفتن آن ناممکن است. گام تعیین‌کننده گذار از آموزه‌های حقوق طبیعی به حقوق بشر ابتدا توسط فلسفه روشنگری برداشته شد.
آکسل هرمان
ترجمه: بابک سیاسی
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید