دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


نیمهٔ پر، نیمهٔ خالی


نیمهٔ پر، نیمهٔ خالی
بعضی‌ها می‌گویند نقد باید منصفانه باشد. تعریف‌شان هم از انصاف این است که بدی‌ها و خوبی‌های یک اثر را کنار هم در نظر بگیریم تا هم محاسن گفته شود و هم معایب. نقدی را که تن به این قاعده ندهد، مغرضانه می‌دانند و یک سونگر. و نویسندهٔ آن‌ نقد را به ناامیدی و بدبینی و دیدن نیمهٔ خالی لیوان متهم می‌کنند. هیچ‌وقت معنای این‌جور حرف‌زدن را نفهمیده‌ام و همیشه این‌طور به‌نظرم آمده که هر فیلمی یا خوب است یا بد؛ اگر خوب است که خیلی بهتر است از برخی ضعف‌هایش چشم‌پوشی کنیم و به نکاتی بپردازیم که باعث قوام یافتن و تأثیرگذاری‌اش شده‌اند. و اگر بد است که یکی دو صحنهٔ خوب و چند دیالوگ جذاب مشکلی را حل نمی‌کنند؛ مهم این است که در مجموع بد شده و هدر رفته و تأثیر نمی‌گذارد.
اما حالا برای تمرین نوشتن ”نقد منصفانه“ می‌خواهم ببینم می‌شود خوبی‌ها و بدی‌های فیلم‌های جشنوارهٔ امسال را از هم جدا کرد یا نه. شاید به امتحان کردن بیرزد و در درازمدت باعث شود به نیمهٔ پرلیوان بیشتر توجه کنم! البته بهتر است از بحث دربارهٔ خود جشنواره و شیوهٔ برگزاری‌اش صرف‌نظر کنم، چون هر چه هم که نقطهٔ دیدم را تغییر می‌دهم، در این مورد فقط نیمهٔ خالی را می‌بینیم؛ جشنواره‌ای را می‌بینم که دیگر ربطی به اهداف اولیهٔ تأسیس‌اش ندارد، بد و شلوغ و متراکم برگزار می‌شود، شأن تخصصی‌اش را از دست داده و با هیچ‌کدام از استانداردهای جشنواره‌های جهانی همخوانی ندارد. نه آرای هیئت انتخابش قابل دفاع است، نه آراء هیئت داورانش، و نه تعداد بخش‌ها و مسابقه‌ها و جوایزش. برگزاری مسابقه بین ۲۳ فیلم انتخاب شده از تولیدات یک سالهٔ سینما و تلویزیون یک کشور و داوری این فیلم‌ها توسط داورانی اهل همان کشور، همان‌قدر بی‌معنی است که برگزاری یک مسابقهٔ بین‌المللی و رقابت فیلم‌هائی چون شب به خیر و موفق باشی، سقوط و پنهان با فیلمی مثل جائی در دور دست و در نهایت اهداء جایزهٔ بهترین فیلم به فیلم‌های خودمان. آن‌هم در شرایطی که سازندگان اغلب فیلم‌های خارجی از حضور فیلم‌شان در این جشنواره اطلاع ندارند. به‌نظر می‌رسد آن‌چه برگزار می‌شود نه ”جشنوارهٔ بین‌المللی فیلم فجر“ بلکه ”مراسم نمایش و اهداء جایزه به فیلم‌های ایرانی“ است. و کسی هم قصد تبدیل این ”مراسم“ به یک ”جشنواره“ را ندارد. پس بهتر است فقط بپردازیم به فیلم‌ها.
● چهارشنبه سوری
خوبی‌ها: اگر چه مضمون این فیلم بسیار تأثیرگذار است و می‌شود گفت طرح کردنش به این صراحت تا به‌حال در سینمای ایران نظیر نداشته، آن‌چه غافلگیرکننده‌تر است، کیفیت اجراء فیلم است. چهارشنبه سوری از معدود فیلم‌های سال‌های اخیر ماست که به معنای دقیق کلمه، کارگردانی شده. و می‌شود دربارهٔ کیفیت کارگردانی سکانس به سکانس‌اش توضیح داد؛ سکانس‌ها طراحی‌دارند، آغاز و پایان دارند، نقطهٔ قطع نماها در زمان فیلم‌برداری تعیین شده و همین دقت است که کیفیت کار تدوین‌گر را هم متمایز کرده، پلان‌سکانس‌ها درست اجراء شده‌اند و تأثیر چشم‌گیری در انتقال حس درونی کاراکترها به‌عهده دارند، میزانسن‌ها تمرین شده‌اند و در خدمت لحن روایت قرار دارند، حرکت‌های دوربین فراوانی فیلم به‌چشم نمی‌آید و در برخی سکانس‌ها فوق‌العاده است، گروه بازیگران فیلم عالی‌اند، موسیقی متناسب و به اندازه است، و نتیجه این که فیلم به خوش‌ریتم‌ترین و جذاب‌ترین فیلم جشنوارهٔ امسال تبدیل شده است. همیشه فکر می‌کردم نقطهٔ قوت فرهادی فیلم‌نامه‌نویسی است، اما مثل این‌که از این به بعد باید یادمان بماند او یکی از بهترین کارگردان‌های سینمای ایران است که با فیلم‌نامهٔ کامل سرصحنه می‌رود و فیلم‌نامه‌اش را با مهارت و ظرافت اجراء می‌کند.
بدی‌ها: فیلم در یک‌سوم پایانش تا حدودی افت می‌کند؛ می‌شود گفت دقیقاً از زمانی‌که مرتضی و روحی به اتفاق بچه از خانه خارج می‌شوند. پایان‌بندی‌اش شایستهٔ فیلمی نیست که این‌قدر خوب ساخته شده. نمی‌دانم چرا فرهادی اصولاً در بستن فیلم‌هایش مشکل دارد؛ شهر زیبا هم هرچه به انتها نزدیک می‌شد افت می‌کرد و در نهایت بدون پایان بود و درام، نیمه‌کاره رها می‌شد. البته در این‌جا، مشکل این‌قدر جدی نیست، اما باز هم پایان‌بندی با بقیهٔ فیلم‌ها تناسب ندارد. از جنس فیلم نیست. این پایان‌بندی کیشلوفسکی‌وار تناسبی با نگاه به شدت اجتماعی فرهادی ندارد. به‌نظرم نمی‌شود فیلمی را که قهرمان تنگدستش، لباس عروسی‌اش را در توالت پرو می‌کند، این‌طوری تمام کرد. ضمن این‌که لحظهٔ شروع موسیقی انتهائی هم غلط انتخاب شده و باعث می‌شود تماشاگر تصور کند که فیلم قرار است در آن نمای شبانهٔ دور شدن موتور تمام شود. فیلم‌ را دوبار دیدم و هر دوبار تماشاگرها در این لحظه دست زدند و بلند شدند که بروند.
● آفساید
خوبی‌ها: واقعاً غافلگیر کننده بود. بعد از دیدن طلای سرخ فکر می‌کردم که دیگر نمی‌شود از پناهی توقع داشت. به این نتیجه رسیده بودم که او راهش را پیدا کرده و می‌خواهد پشت هم، فیلم‌های غلو‌آمیزی دربارهٔ وضعیت اجتماعی کشور بسازد که خودبه‌خود امکان نمایش در ایران را از دست بدهند و فقط مصرف خارجی داشته باشند. فکر می‌کردم همیشه همین روال را ادامه خواهد داد و با دل‌بستگی به قالب‌های روائی به هم ریخته و غیرخطی، فیلم‌های بدبینانه‌ای خواهد ساخت که تصویر مغشوش و نادرستی از اوضاع اجتماعی کشور ارائه کنند. اما آفساید این شکلی نیست؛ گزارش بامزه و با طراوت و جذابی است از یک موضوع ساده و در عین حال پیچیده: در اوضاع فعلی و با قوانین موجود، تکلیف آن‌هائی که مشتاقانه دوست دارند فوتبال را از نزدیک (در استادیوم) تماشا کنند و دست بر قضا زن هستند، چیست؟ نگاه پناهی به جامعه از مبنا دگرگون نشده، اما چندان نشانی از آن سیاهی تحمیلی فیلم‌های قبلی‌اش به‌چشم نمی‌خورد و لحن نیمه مستند فیلم کمک کرده تا به‌نحو تأثیرگذاری با خود موضوع مواجه شویم و بفهمیم که قضیه چقدر جدی است. بازی نابازیگرها خوب است و در مواردی عالی، و کارگردانی پناهی هوشیارانه و تحسین‌برانگیز به‌خصوص در موقعیت‌هائی که نیاز به عجله بوده تا شرایط فراهم شده از دست نرود. فیلم برای تماشاگر ایرانی جذاب است و به‌خصوص فوتبالی‌ها را درگیر خواهد کرد.
بدی‌ها: اگر قبل از فیلم‌برداری، ایده‌های بیشتری جور می‌شد و در مرحلهٔ فیلم‌نامه یکی دو سکانس مؤثر دیگر طراحی می‌شد، با فیلم ماندنی‌تر و خوش‌ریتم‌تری طرف بودیم. حالا فیلم به اندازهٔ شصت دقیقه ماجرا دارد و بقیهٔ زمانش را با یکی دو سکانس ناموفق و برخی نماهای زائد پر کرده تا به زمان نمایش یک فیلم بلند برسد و به همین دلیل در لحظاتی خسته‌کننده می‌شود. می‌شد برای یکی دیگر از کاراکترهای فرعی (مثلاً یکی دیگر از دخترها) هم نقش مؤثرتری نوشت تا ریتم فصل‌های میانی فیلم از دست نرود. در شکل فعلی ممکن است این ایام وابسته باشد و در درازمدت، تأثیرش را از دست بدهد. البته فیلم تاریخ‌مصرف‌دار ساختن هم به‌خودی خود، کار بدی نیست. این هم یک وجه از سینماست.
● کافه ستاره
خوبی‌ها: چهارمین فیلم سامان مقدم قرار بوده از هر حیث فیلم متفاوتی باشد؛ نحوهٔ روایت فیلم گرچه چند سالی است در سینمای ایران تازگی دارد. فضای وقوع داستان و ویژگی‌های شخصیت‌ها هم مشابهت چندانی با آن‌چه در فیلم‌های قبلی مقدم دیده‌ایم ندارند. کافه ستاره، دیدنی و قابل قبول از کار درآمده و شخصیت‌های فرعی جذابی دارد. شخصیتی که نگار فروزنده بازی می‌کند یکی از بامزه‌ترین شخصیت‌های فرعی فیلم‌های امسال است. بازی‌ها خوب است و تأثیرگذار: افسانه بایگان اجراء خوبی از نقشش دارد. هانیه توسلی که امسال پرکار شده، بهترین بازی‌اش را در همین فیلم و در نقش سالومه ارائه داده. رویا تیموریان هم بالاخره نقشی پیدا کرده که او را از کلیشهٔ شخصیت‌های تکراری چند سال اخیرش نجات دهد و موفق شده بازی متفاوتی انجام دهد.
بدی‌ها: فیلم، متأسفانه یک‌دست نیست. در نمونه‌های جهانی این نوع روایت، معمولاً همه داستان‌ها از یک لحن و یک تم مشترک استفاده می‌کنند تا در انتها به وحدت بیان برسند و تأثیر یگانه‌ای بر تماشاگر بگذارند. یعنی موقعیت‌های پراکنده و رفت و برگشت‌های داستانی بهانه‌ای هستند برای چرخیدن به دور یک دست‌مایهٔ واحد و یک موضوع مرکزی. اما در کافهٔ ستارهٔ پرداخت شخصیت‌ها و فضاسازی سه قصه بیش از حد با هم متفاوت است. داستان ”فریبا“ یک داستان تلخ و گرفته و تیره و تار است که انگار از دل فیلم‌های اجتماعی دههٔ ۱۳۵۰ بیرون آمده، داستان ”سالومه“ یک داستان عاشقانه و آرام است که عشقی بی‌سرانجام را نمایش می‌دهد و به پایان قابل پیش‌بینی می‌رسد، ماجرای ”ملوک“ قصه‌ای است تقریباً کمدی که با لحنی شوخ روایت می‌شود و در بیشتر لحظاتش تماشاگر را به خنده می‌اندازد. نقطهٔ اشتراک این سه داستان، بیشتر تشابه شخصیت‌ها و اشتراک مکان وقوع آنهاست و وحدت تماتیک چندانی میان آنها وجود ندارد. پایان‌بندی فیلم هم چندان مؤثر از کار در نیامده و باز هم موجب چند پاره شدن لحن کلی می‌شود.● تقاطع
خوبی‌ها: فیلم را فقط می‌شود بابت ورود در عرصه‌ای نو تحسین کرد؛ روایت داستان‌های پراکنده‌ای که قرار است با هم ”تقاطع“ داشته باشند، استفاده از تعداد زیادی شخصیت و بازیگر و موقعیت، رفتن به سمت طراحی باورپذیر سکانس‌هائی که کم‌تر پیش آمده در سینمای ایران به این شکل اجراء شوند، و چند نوآوری دیگر.
بدی‌ها: متأسفانه اغلب این نوآوری‌ها در حد ایده باقی مانده‌اند. فیلم در نهایت متقاعد کننده و تأثیرگذار نیست و توجیهی برای پراکندگی داستانی‌اش ندارد. شخصیت‌های متعدد فیلم همدلی ایجاد نمی‌کنند و معلوم نیست بعضی‌های‌شان چرا باید برای ما مهم باشد. سازندگان فیلم در طراحی خیلی از موقعیت‌ها دچار اشتباه شده‌اند: موقعیت‌هائی را که نیاز به تأکید بیشتر و مکث بر جزئیات داشته تا تماشاگر را درگیر کند، به‌حال خود رها کرده‌اند، و از آن طرف در موقعیت‌هائی که باید لحن سردی داشته باشند و به سرعت از کنار موضوع بگذرند، بی‌دلیل به تأکیدهای ملودراماتیک و موسیقی سنگین و بازی‌های اغراق‌آمیز متوسل شده‌اند. این نوع داستان‌پردازی چندپاره و تودرتو که از سینمای روز جهان گرفته شده ذاتاً با روایت‌های مرسوم ملودرام در سینمای ایران متفاوت است و نمی‌شود با همان سبک پرتأکید و گرم به سراغ این نوع روایت رفت که معمولاً سرد و با فاصله است و قرار است جور دیگری بر تماشاگر تأثیر بگذارد. این بحث البته مفصل است و نیاز به توضیح بیشتر دارد، اما فعلاً کافی است یک مقایسهٔ کوچک انجام دهید: نوع شخصیت‌پردازی و نحوهٔ ارتباط مایکل داگلاس و دختر معتادش را در فیلم ترافیک / قاچاق (استیون سودربرگ) به یاد بیاورید و نحوهٔ پرداخت بی‌رنگ و لعاب و گزارش‌گرانهٔ سودربرگ را تجسم کنید، و آن‌را مقایسه کنید با رابطهٔ پدر گرفتار (بیژن امکانیان) و دختر معتاد (خاطرهٔ اسدی) در تقاطع و سکانس‌هائی که به این رابطه می‌پردازد. نحوهٔ طراحی روابط اغلب شخصیت‌های تقاطع همین شکلی است؛ انگار از درون یک ملودرام متعارف سینمای ایران بیرون آمده‌اند و پرتاب شده‌اند وسط یک روایت در هم‌ ریخته و غیرمتعارف که ذاتاً به‌کار ملودرام‌سازی‌های سنتی نمی‌آید.
● ستاره‌ها
خوبی‌ها: گرچه ما فقط قسمت‌های اول و سوم (یا به قول خود جیرانی، جلدهای اول و سوم) این سه‌گانه را دیده‌ایم و هنوز از وقایع قسمت میانی بی‌خبریم، اما با دیدن همین دو فیلم هم می‌شود فهمید که بالاخره جیرانی پس از سال‌ها نگارش و پژوهش و سخنرانی و ابراز دل‌بستگی به تاریخ سینمای ایران، تصمیم گرفته اولین فیلم‌های شخصی‌اش را دربارهٔ این نوع دل‌مشغولی‌هایش بسازد. فیلم‌ها با دقت ساخته شده‌اند و هر دو فیلم نشان‌دهندهٔ وسواس و حوصله‌ای هستند بیش از آنچه در صورتی و سالاد فصل دیده می‌شد. بازی‌ها یک‌دست است، میزانسن‌ها فکر شده است و طراحی‌ بصری فیلم در خدمت مضمون قرار دارد.
بدی‌ها: آشکار است که هر دو فیلم مشکل ریتم دارند؛ خسته‌کننده‌اند و ظرفیت تبدیل به یک فیلم بلند را نداشته‌اند. به هر حال همهٔ فیلم‌ها بیل را بکش نیستند که ابتدا به‌عنوان یک فیلم طراحی شوند و در زمان تولید تبدیل به دو فیلم (دو جلد) شوند. بلکه بیشتر فیلم‌ها بهتر است طبق همان مدت زمانی که در مرحلهٔ فیلم‌نامه پیش‌بینی شده تمام شوند و به سه فیلم تبدیل نشوند و تماشاگر را جان به لب نکنند. حتی ایدهٔ مشترک سه فیلم هم وقتی در یک فیلم و همراه با هم طرح شود پذیرفتنی‌تر است و کمتر موجب سوءتفاهم می‌شود.
● به نام پدر
خوبی‌ها: لوکیشنی که انتخاب شده جذاب و تماشائی است و در فضاسازی فیلم تأثیرگذار است. بازی مهتاب نصیرپور بسیار مؤثر است و بخش عمده‌ای از بار ملودراماتیک اثر را پدید می‌آورد.
بدی‌ها: فیلم، کهنه و از مد افتاده است. یک ایدهٔ چندخطی دارد که به سختی قابل باور است و یک داستان پرشاخ و برگ که با زحمت سوار بر ایدهٔ اصلی شده تا پیام مورد نظر فیلم‌ساز را منتقل کند. به نام پدر یک ملودرام ”پیام‌دار“ به سبک حاتمی‌کیاست که هیچ دستاورد تازه‌ای ندارد؛ همان از کرخه تا راین است و بوی پیراهن یوسف و آژانس شیشه‌ای و موج مرده و ارتفاع پست، با همن اغراق‌ها و اشک در چشم جمع‌شدن‌ها و چرخیدن‌های دوربین به دور شخصیت‌هائی که تردید دارند و ملتهب و خسته‌اند، و مسیقی پرحجم و سنگینی که قرار است تمام نقص‌های درام را رفع و رجوع کند، و دیالوگ‌هائی که قرار است بیان‌کنندهٔ خیلی از ”دردها“ و ”ابتلائات“ باشند و ”حرف‌های گفته نشده“ را بگویند. ولی راستش این دفعه منطق درونی داستان و پرداخت شخصیت‌ها کم‌رمق‌تر از همهٔ تجربه‌های قبلی از آب درآمده و دیگر چشم‌های نمناک پرستوئی هم نمی‌تواند مشکلات ساختاری فیلم را حل کند. این‌که یک فیلم‌ساز مؤلف به تکرار مضمون‌ها و دست‌مایه‌های مورد علاقه‌اش بپردازد یک‌چیز است و این‌که خودش و فیلم‌هایش را تکرار کند یک چیز دیگر. دربارهٔ ”پیام فیلم“ هم حرف بسیار است که بماند برای زمان نمایش عمومی؛ این قضیهٔ مشکلات نسل سوم با نسل قبلی و ”امضاء کردن به‌جای دیگران“ و ”ادامه دادن جنگ دیگران“ و این نوع حرف‌ها را اصلاً و ابداً نمی‌فهمم. واقعاً یعنی چه؟ یعنی در طول تاریخ، هر نسلی در هر لحظه‌ای که تصمیمش را برای انجام کاری گرفته و وارد غائله‌ای شده، اشتباه کرده، و کار درست این بوده که کناره‌گیری کند و حساب این را بکند که شاید نسل بعد او را بازخواست کند و از او بپرسد که چرا به‌جای من امضاء کرده‌ای؟ اگر این‌طور باشد که اساساً هیچ قومی در طول تاریخ نباید هیچ عمل مشخص و معینی مرتکب شود، چون ممکن است مورد علاقهٔ نسل آینده نباشد و اعتراض آنها را برانگیزد. و حالا فیلم‌ساز معتقد است نسل امروز مدعی چنین چیزی است؟ یعنی اعتراض دارد به تصمیم‌هائی که نسل قبل گرفته؟ آن‌وقت این نسل جدید خودش تجدیدنظر خواهد کرد؟ یعنی جوری زندگی خواهد کرد که به نسل بعد بدهکار نشود؟ چنین چیزی اصلاً امکان‌پذیر است؟ نمونه‌ای در تاریخ وجود دارد که یک نسل از همهٔ ”امضاها“ی نسل قبل از خودش راضی باشد؟! اگر این‌طور بود که تاریخ به پایان می‌رسید و ضرورت هیچ تحولی احساس نمی‌شد. و دوره‌های تاریخی هم بی‌معنی می‌شدند. این بحث بماند برای یک مجال مناسب تا مفصل به آن بپردازم.
خب به‌نظر می‌رسد کافی است. حجم بخش اول (خوبی‌ها) همین‌طور دارد کوچک و کوچک‌تر می‌شود و حجم بخش دوم (بدی‌ها) افزایش پیدا می‌کند! مثل این‌که تلاش برای دیدن همزمان هر دو نیمهٔ لیوان به من نیامده. بقیهٔ فیلم‌های بخش مسابقه را هم دیدە‌ام، اما در مورد بیشتر آنها نمی‌توانم نقد ”منصفانه“ بنویسم و عمدۀ جمله‌هائی که در ذهن دارم فقط برای استفاده در بخش دوم مناسب به‌نظر می‌رسند. نه این‌که بقیهٔ فیلم‌ها یکسره بدند و عاری از هر نکتهٔ تحسین برانگیز، نه، واقعاً چند فیلم دیگر هم هستند که اتفاق‌های قابل اعتنائی در آنها رخ داده، اما آن‌قدر محصول نهائی کم‌رمق و بی‌تأثیر از کار درآمده که شوقی برای توصیف همان چند نکته هم باقی نمی‌ماند. مشکل رایج فیلم‌های امسال (مثل فیلم‌های پارسال) مشکل ریتم است: فیلم‌ها عموماً یا در دقایق میانی تمام می‌شوند و دیگر رمقی برای ادامه یافتن ندارند، یا تا نیمه چیزی نداشته‌اند و تازه در نیمهٔ دوم راه می‌افتند. این مشکل به شدت فراگیر و همگانی است. تقریباً همهٔ فیلم‌های امسال (شاید به‌جزء چهارشنبه سوری) به اندازهٔ یک فیلم بلند استاندارد، داستان ندارند و به زور کش آمده‌اند. بیشترشان بر مبنای ایده‌های یک خطی شکل گرفته‌اند و وقایع داخل داستان‌ها و تحولات شخصیت‌ها به ایدهٔ اصلی سنجاق شده‌اند. از سر و شکل خیلی‌هاشان مشخص است که با فیلم‌نامهٔ کامل ساخته نشده‌اند و خیلی چیزها سر صحنه شکل گرفته. اینها آفت‌های قدیمی سینمای ایران به شمار می‌آیند و تأثیر چشم‌گیری بر کاهش کیفیت فیلم‌ها و ملال‌آور شدن‌شان برای تماشاگر عادی باقی می‌گذارند.
حسین معززی‌نیا
منبع : ماهنامه فیلم


همچنین مشاهده کنید