دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

حدیث آفرینش آدم


حدیث آفرینش آدم
‌● ابلیس که بود
ابلیس از آن فریشتگان بود که خدای، او را از آتش آفریده بود و خدای مر ابلیس را گرامی داشتی، از بهر آن‏که مر خدای را به هر آسمانی سجده کرده بود هزار سال. چندان که همه‏ی فریشتگانِ آسمان، عَجَب داشتند. پس خدای، او را یک چند، خازنِ بهشت کرده بود. پس او را مهتر کرد بر فریشتگانِ آسمان.
وخدای گروهی فریشتگان آفریده بود از آتش و مر ایشان را «جان» نام کرده بود و این زمین، ایشان را داده بود و ایشان به این زمین اندر، فساد کردند. و ابلیس بر آسمان بود و همی عبادت کرد با گروهی فریشتگان. چون این «جان» به این جهان اندر عاصی گشتند؛ خدای، این جهان، مر ابلیس را داد و به آن فریشتگان که با وی بودند بر آسمان. و مر ابلیس را فرمود که: برو با این فریشتگان که اندر آسمانند. به زمین بروید و آن جان را از پشت زمین برانید.
ابلیس با آن فریشتگان به زمین آمدند و جان را براندند و ابلیس مهتر این جهان گشت و مهتر آن فریشتگان که بودند به این جهان اندر.
پس ابلیس بزرگ منشی کرد و گفت: چون من کیست؟ که من چندین سال‏ها عبادت کرده‏ام خدای را و اکنون از این جان، بهتر آمدم وایشان را از این جهان براندم.
خدای آن کِبرِ وی بدانست و خواست که این جهان از وی بستاند و خلیفتی بیافریند و به وی دهد. پس وحی فرستاد سوی آن فریشتگان که با ابلیس بودند به زمین و گفت: من همی خلیفتی خواهم آفریدن بر زمین. این فریشتگان گفتند: یا رب، تو خلیفتی بیافرینی و وی به این زمین اندر، گناه کند و ما تو را عبادت کنیم به روز و شب.
پس چون خدای، صورت آدم را بیافرید، فریشتگان مر ابلیس را گفتند که: خدای از گل خلقی بیافریده است واین جهان، مَر او را خواهد دادن.
ابلیس را خشم آمد و مر فریشتگان را گفت که: بروید تا برویم و این خلق را که خدای، او را از گِل آفریده است، او را ببینیم.
● آفرینش آدم
پس چون خدای خواست که آدم را بیافریند، جبرئیل را بفرستاد و گفت که برو به این جهان و از آن جا، چهل گَز گِل از زمین بردار. جبرئیل بیامد و آن جا که امروز کعبه است، پَر فرو بُرد به زمین و خواست که گِل بردارد. زمین با جبرئیل به سخن آمد. گفت: یا جبرئیل! همی چه کنی؟ گفت: همی گِل بردارم از روی تو، تا خدای خلقی بیافریند و این جهان به او سپارد. زمین مر جبرئیل را سوگند داد و گفت: به آن خدای که تو را فرستاد که تو از من گِل برنداری که خدای از آن خلیفتی آفریند که او بر پشت من گناه کند و خونِ ناحق ریزد. جبرئیل از بهرِ آن سوگند، بازگشت و گفت: یا رب تو خود بهتر دانی که من از بهرِ چه باز گشتم.
پس خدای میکائیل را بفرستاد. میکائیل بیامد و زمین همچنان سوگند بر وی نهاد و او نیز بازگشت.
پس خدای، عزرائیل را بفرستاد و زمین همچنان سوگند بر وی نهاد که جبرئیل و میکائیل را نهاده بود. عزرائیل گفت: فرمانِ خدای را به سوگند تو بِنَدَهم. (عوض نکنم) خدای مرا ایدون (این‏گونه) فرمود و من فرمان خدای برم نه فرمان تو. و آن جا که مکه است، پَر فرو بُرد و گِل از جمله‏ی روی زمین برداشت، از انواع آن و خدای آدم را از آن گِل بیافرید به قدرت خویش.
پس اول جان به سَرِ آدم اندر شد و چشم را بیافرید تا عبرت‏ها ببیند و آن جُفت است و گوشش را بیافرید تا علم و حکمت بشنود و آن جفت آفرید و بینی را بیافرید تا بوی‏ها بشنود و هم جفت آفرید و دندان را بیافرید تا به آن طعام‏ها بخاید (بجَوَد) و آن هم جفت آفرید: و دستش بیافرید تا به آن عمل‏ها کند و آن هم جفت آفرید و پایش را بیافرید تا به آن بیاید و برود و هم جفت آفرید.
پس این اندام‏ها که یاد کردیم، به این گونه بیافرید و آن گاه، به تنِ تو اندر، یکی پادشاه آفرید، نهانی، و این اندام‏ها همه به فرمان و فرمان بُردار او کرد تا این اندام‏ها هیچ کار نتوانند کردن بی‏فرمان او. و آن پادشاهْ، دلِ توست که دل تو یکی است و با او هیچ همتا نیست و مر این دل تو را نیز یکی ترجمان است که هرچه این دل تو خواهد و بیندیشد این ترجمان بگوید و آشکار کند و این ترجمان، زبانِ توست.
● سجده بر آدم
پس چون آدم تمام زنده گشت، خدای فریشتگان را فرمود که مر آدم را سجده کنید.
همه سجده کردند، مگر ابلیس که باز استید.
خدای گفت: چه بُوَد تو را؟
گفت: من سجده نکنم آن کس را که تو از گِل آفریدی و مرا از آتش آفریدی و آتش بهتر از گل [بُوَد].
ابلیس به این سخن حُجَّت آورد بر خویشتن، [و فراموش کرد] از بهر آن که اگر آفریننده، خداوند است، او بهتر داند که از آتش و گِل کدام فاضل‏تر است.
پس خدای گفت: بیرون رو از اینجا که تو رانده‏ای و بر تو لعنت باد تا روز رستاخیز.
و او گفت: یا ربّ تو گفتی که من بر هیچ خلقی ستم نکنم و من چندین هزار سال خدمت کرده‏ام، حاجتِ من نیز بر آدم و فرزندان او روا کن!
خدای گفت: حاجت بخواه!
پس ابلیس حاجت خواست و گفت: یا رب، مرا زندگانی ده تا آن روز که خلق را برانگیزی از گور. [پس خدای حاجتش را پذیرفت و او را عمر طولانی داد.]
● حدیث آدم و حوا
پس چون خدای، آدم را بیافرید، او را به بهشت فرستاد و گفت: این بهشت تو را دادم و او را به بهشت اندربداشت. پس خدای خواست که از آدم نیز خلقی بیافریند همچون آدم. پس چون آدم بخفت و خواب بر وی غلبه کرد ـ و اندر بهشت خواب نباشد و لیکن چنان بُوَد آدم چون میانِ خفته و بیدار ـ خدای مَر حوا را بیافرید، به قدرت خویش، خلقی چون آدم ولیکن ماده.
پس آدم چشم باز کرد و مر حَوّا را دید بر بالین او نشسته و حُلِّه‏های (لباس‏های فاخر) بهشتی پوشیده. چون او را بدید، گفت: تو کیستی و چیستی؟
گفت: من خلقی‏ام همچون تو؛ خدا مرا آفرید تا همجنس تو باشم و تو با من آرام‏گیری.
پس جمله‏ی آن خلقان که اندر بهشت بودند، همه پیش آدم آمدند به تهنیت کردنِ حوّا و او را گفتند: این جفتِ تو را چه نام است؟ گفت: این حوّا نام است.
آن گاه چون خدای، آدم را بیافریده بود، گفت: یا آدم، بدان که من ابلیس را از بهر تو براندم و به لعنت کردم و ابلیس دشمن توست و آن جفتِ تو، حوّا.
هشیار باشید که شما را نفریباند و از بهشت بیرون افکند که آن گاه شما بیچاره مانید.
● حیله‏ی ابلیس
پس چون ابلیس دانست که کار آدم به بهشت اندر، نیکوست، به حیله‏ی کار آدم اندر، ایستاد تا مگر او را از بهشت بیرون کند. هرچه کرد، به هیچ حیله بهشت اندر نتوانست شدن از بیم رضوانان که خازنان بهشت بودند و رضوانان دانستند که خدای او را از بهشت برانده است.
پس ابلیس همی‏رفت تا پیش آدم و حوّا و بپرسید مَر آدم را و گفت: یا آدم! کارَت چگونه است؟
آدم از خدای، شکر کرد بسیار. پس ابلیس گریستن اندر گرفت. آدم گفت: چه بوده است تو را که همی گریه کنی؟
ابلیس گفت: که از بهر شما همی گریستم.
گفت: چرا؟ گفت: از بهر آن که خدای مر شما را گفت که از آن درخت مخورید و آن [درخت را [درخت جاوید خوانند و از بهر آن گفت که شما از این درخت مخورید که شما را از بهشت بیرون خواهد کردن و من از بهر آن آمده‏ام تا شما را بگویم تا از این درخت بخورید و جاوید اندر این بهشت بمانید.
آدم گفت: من فرمانِ خدای، به قول تو دست باز ندارم. پس ابلیس سوگند خورد و دل ایشان به آن سوگند نرم گشت. و ابلیس مَر ایشان را شتاب همی کرد به خوردن آن و می‏گفت که: زود باشید و از آن بخورید حوا گفت: من بروم و از آن بخورم، بنگرم تا خود چه خواهد بودن. وبرفت و پنج دانه از آن باز کرد و دو دانه بخورد و سه دانه پیش آدم برد و گفت: ای آدم، من دو دانه خوردم و مرا از آن هیچ گزند نرسید. پس چون آدم اندر نگرست و حوا را گزندی نرسیده بود، آن سه دانه از حوّا بستَد و بخورد و چون گندم به حلق آدم فرو گذشت و به شکم رسید، حالی (فورا) آن حُلّه‏های بهشت از ایشان فرو ریخت. بانگ اندر بهشت اوفتاد که: آدم نافرمانبرداری کرد خدای را و بی‏راه گشت.
● هبوط آدم
پس آن‏ها را از بهشت بیرون انداختند. آدم دانست که ابلیس او را بفریبانید و هیچ چاره و تدبیر نمی‏دانست. [پس] سر بر سجده نهاد و همی گریست بر گناه خویشتن چون ضعیف گشته و بی‏طاقت، و می‏خواست که هلاک شود، خدای بر وی رحمت کرد و بر وی ببخشود و توبه‏ی او قبول کرد. پس آدم پذیرفتن توبه، بشنید، از شادی گریستن بر او اوفتاد.
پس چون خدای، توبه‏ی آدم بپذیرفت، مر جبرییل را بفرمود تا یکی خوشه‏ی گندم، چنان که او خورده بود اندر بهشت، پیش آدم آورد و گفت: هم از این که بخورده‏ای، روزی تو کرده‏ام و آن فرزندان تو، تا روز رستاخیز و جبرییل آدم را بفرمود تا آن گندم بکاشت. و بفرمود تا بِدْروَد (برداشت کند) و پاک کرد. پس جبرئیل بفرمود تا از آن گندم آرد کرد و نان پخت و بخورد.
نویسنده: محمد بن جریر - طبری
منبع: ماه نامه - گنجینه - ۱۳۸۱ - شماره ۱۳، فروردین
منبع : باشگاه اندیشه


همچنین مشاهده کنید