سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

مواجهه سوم فرمان آرا با مرگ


مواجهه سوم فرمان آرا با مرگ
● ( یادداشتی برای فیلم یك بوس كوچولو )
فیلم روایت مواجه دو نویسنده با مرگ است. یکی در ایران مانده و دیگری ۳۸ سال در ژنو در کنار دریاچه سوئیس ویسکی خورده است. یکی می خواسته خودش را بکشد و دیگری آمده تا جایی مناسب با جایگاه اجتماعی اش برای مرگش پیدا کند.
راستی چه قدر با دیدن این فیلم یاد ابراهیم گلستان بزرگ می افتی. هر چند بعضی می گوید آثار فرمان آرا تحت تاثیر گلستان است. اما بعضی دیگر هم گفته اند این فیلم در واقع پاسخ فرمان آرا به گلستان در کتاب نوشتن با دوربین است.
نمی دانم ! اما دو فرزند یکی عکاس که شعر هم می گفته و خودکشی کرده و همین عامل ناراحتی زن و دختر از پدر شده و دیگری دختری که به دنبال عشق سه بار ازدواج کرده است می تواند ذهن ما را به سویی ببرد . راستی گلستان بداخلاقی که من در کتاب نوشتن با دوربین با آن آشنا شدم چه قدر شبیه این مرد است؟ مردی که دخترش را وقتی برای بوسیدنش پیش قدم می شود نمی پذیرد و به تماشای گریه او می نشیند، اما بعد در مقابل تازیانه های مرد کالسکه ران بر اسب تاب نمی آورد. مردی که در آغوش همسر برای مرگ معشوقه اش گریسته است و مردی که مسئولیت پدر بودن را هیچ گاه نپذیرفته است!
مردی که آلزایمر گرفته و برای فراموش کردن پاسارگاد و میدان تخت جهان به ایران آمده اما زنش بر سر مزار پسرشان می گوید برگرد زنده ات به درد ایران نخورد مرده ات را هم ببر سوئیس !
اما مگر چه قدر مهم است که این مرد کیست و باید برایش نمونه بیرونی پیدا کرد؟ مگر نه این که فرمان آرا این مرد را نماینده ای از نسل نویسندگان ایرانی دانسته است.
این فیلم هم پر از اتفاق بود. حداقل سه داستان در هم تنیده داشت که به طور آشکار با آن می توان مواجه شد. مواجهه دو نویسنده با مرگ، شخصیت پیچیده مرگ و شخصیت های آخرین داستان شبلی که او نیمه تمامش می گذارد ، اما هم چنان جریان دارد.
شخصیت پیچیده مرگ که هدیه تهرانی لطیف و با قدرت بازی می کرد. این قدرت کارگردانی فرمان آرا است یا بازیگری تهرانی نمی دانم.
مرگ ؛ شخصیتی که با گرفتن یک فنجان شکر از پیرمرد نویسنده که در حال نوشتن داستانش است معرفی می شود. زنی سپید پوش که دوربین آن را با چشمان شبلی می بیند. شبلی قبل تر وصیت نامه اش را نوشته است ، به همراه نامه ای به کانون نویسندگان.
شبلی او را در لباس سفید می بیند و سعدی در لباس سیاه ( راستی همین انتخاب اسم سعدی هم ذهن ما را به سوی گلستان نمی برد؟ ) . او برای شبلی فقط زن همسایه است ، اما برای «سعدی» همه جا هست به عنوان راننده تاکسی، مسافری در کنار مردگان، مامور پلسی که سعدی را از بازداشت نجات می دهد. همه هم در قالب یک زن زیبا حتی هنگامی که چادر مشکی بر سر دارد.
مرگ برای شبلی تنها بوسه هدیه تهرانی بر گونه اش است. بوسه ای که شبلی به راحتی اجازه اش را می دهد و در مکانی سرسبز به راحتی می خوابد. اما فرشته مرگ رژ لبی دارد که فقط مامور پلیس می بیند.
در تمام این لحظه ها فیلمی جذاب جریان دارد، با کلی اندیشه و فکر.
اما بخش هایی هم مرا اذیت می کرد به خصوص لحظاتی که این دو مرد نویسنده با هم صحبت می کردند، به نظرم می خواستند بیانیه فرمان آرا را به گوش تماشاگران برسانند. هر چا این دو نویسنده «شبلی» و «سعدی» یعنی مشایخی و کیانیان در مقابل هم قرار می گرفتند می خواستم زمان بگذرد. فکر می کردم نتوانسته اند آن ارتباط بازیگری و تبادل انرژی را که باید در مقابل هم داشته باشند منتقل کنند و این البته به دیالوگ ها هم بر می گشت. این دیالوگ ها بین این دو نفر بود و قرار بود اطلاعات این دو نویسنده را به ما بدهد واقعا نمی دانم چه اتفاقی در نگارش این لحظات افتاده است.
فرمان آرا در این فیلم ارادتش به گلشیری را هم نشان داده بود.
راستی شیلی به جوانان بسیار امید دارد. فرمان آرا سعدی را هم بخشید ،چرا که اجازه داد در ایران در این خاک بمیرد، آرزویی که سعدی در تمام مدت از فرشته مرگ تقاضا می کرد. کلی نکته ها و اشاره های مختلف هم در فیلم هست از اذان های گوناگونی که پخش می شود، قناری که می میرد و زنده می شود و...
منبع : سایت خبری ـ تحلیلی سینمای ما


همچنین مشاهده کنید