یکشنبه, ۳۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 19 May, 2024
مجله ویستا


به مناسبت بیست و پنجمین سال درگذشت آلفرد هیچکاک/هیچ جا امن نیست


این یك نمونه طنز هولناك و ارجاعی شگفت انگیز به حادثه ای بود كه در زمان كودكی اش اتفاق افتاد، زمانی كه به گفته هیچكاك، پلیسی كه از دوستان پدرش بود با همین جملات او را به عنوان شوخی بازداشت كرد. بعد از این حادثه او می توانست ادعا كند كه عنصر كلیدی ای كه فیلم هایش از آن ریشه می گیرد؛ ترس از دستگیر شدن بی دلیل، مظنون كردن پلیس و احساس جرم غیرمنطقی است.
بیست و پنج سال پس از مرگش، فیلم هایش با دقت مورد مطالعه قرار می گیرند. اگر امروز این امر متقاعد كننده به نظر برسد كه كسی می تواند بدون اینكه درباره شكسپیر تحقیق كرده باشد، مدركی در زمینه ادبیات بگیرد، می توان متقاعد شد كه می توان درباره فیلم مطالعه كرد بدون این كه هیچكاك را شناخت. به عنوان مثال «سرگیجه» را در نظر بگیرید، فیلمی دلهره آور و سرشار از رمز و راز. وقتی این فیلم در ۱۹۵۸ اكران شد، به عنوان یك تریلر ضعیف و ناموفق ارزیابی گردید و مورد بی اعتنایی قرار گرفت. اما امروزه به عنوان یك شاهكار سمبلیسم شاعرانه و حسرت رمانتیك از آن یاد می شود. «پنجره عقبی» كه در آن قهرمانی كه روی صندلی چرخدارش میخ شده ( جیمز استوارت)، همسایه هایش را با دوربین دید می زند، وقتی در ۱۹۵۴ اكران شد، به عنوان یك تریلر ملایم با یك ترفند خوب شناخته شد. امروز آن را به عنوان تمثیلی ماهرانه از مكانیسم « تماشای فیلم» در نظر می گیرند، فیلمی كه رویكرد های مختلف انتقادی را برمی تابد، از رویكرد فرویدی گرفته تا رویكرد فمینیستی.
امروز هر فیلمسازی كه می خواهد تریلر بسازد باید همان احساسی را نسبت به هیچكاك داشته باشد كه برامس نسبت به بتهوون داشت وقتی كه می خواست نخستین سمفونی اش را بنویسد: «تو نمی دانی كه چگونه پیش خواهی رفت، با آن غولی كه رد پای تو را دنبال می كند...»
هیچكاك، نه تنها در میان عامه تماشاگران سینما محبوبیت داشت بلكه همكاران سینمایی اش نیز او را دوست داشتند، همینطور مفسران فرهنگی و محققان دانشگاهی كه در زمینه فیلم كار می كنند. او این محبوبیت را با كسب مهارت در یك ژانر بخصوص تكمیل كرد. خود می گوید: « اگر من سیندرلا هم می ساختم، باز تماشاگران دنبال یك جسد توی كالسكه بودند.» و در حالی كه چشمك می زند می گوید: «من قتل را به درون خانه كشاندم، جایی كه به آن تعلق داشت.»
بخشی از قدرت او دقیقاً مربوط به ایجاد ترس در مكان هایی بود كه معمولاً امن فرض می شد، خواه این مكان، رویال آلبرت هال باشد ( در فیلم مردی كه زیاد می دانست)، خواه دوش معمولی متلی بین راهی در فیلم «روانی» (Psycho). در فیلم های هیچكاك هیچ جا امن نیست. این همه ترس و ناامنی از كجا ریشه می گیرد؟
«برنارد هرمن»، آهنگساز محبوب هیچكاك، یك بار به زنش گفت كه هیچكاك، «راز وحشتناكی» را برای او فاش كرد كه او نمی تواند پیش از مرگ هیچكاك آن را برملا كند، اما او خود پیش از هیچكاك از دنیا رفت.
آنچه كه در بیوگرافی های هیچكاك آمده بیش از حد معمولی است. پسر یك سبزی فروش كه در ۱۸۹۹ در لیتون استون به دنیا آمد. هیچكاك فقط چند سرنخ درباره ارتباط دوران اولیه زندگی اش با مشغله های ذهنی اش داده است. خود گفته است كه تحصیل در یك مدرسه یسوعیون یك نوع انضباط فردی به او تزریق كرده است. سیستم انضباطی مدرسه كه روز دوشنبه به آنها می گفت كه روز جمعه تنبیه خواهند شد، تعلیق را به آنها آموخته است. اما شگفت اینجاست كه او از تعلیق در زندگی شخصی اش متنفر بود. وقتی با «آلما رویل» رابطه عاشقانه داشت، خود نامه های عاشقانه اش را با دست به او می رساند، چرا كه به پست اعتماد نداشت.
هیچكاك یك فیلم را با تمام جزئیاتش قبل از اینكه به مرحله فیلمبرداری برسد، روی كاغذ طراحی می كرد. شاید این نشانه ای از نیروی درونی فیلم هایش باشد: این فیلم ها نشان می دهند كه سازنده آنها بیشتر از چه چیزهایی می ترسید.
او می دانست كه تعلیق شهوت انگیز است: نوازش های اولیه، انتظار دلهره آور و سرانجام رهایی. اما اگر تعلیق شهوت انگیز بود، شهوت هم سرشار از تعلیق بود. همینطور، رومنس (معاشقه) در فیلم های او همواره پر از تنش بود. به رنج و عذاب «كری گرانت» و «اینگرید برگمن» در فیلم «بدنام» (Notorious) بیندیشید. او در پس ظاهر بشاش و آراسته كری گرانت، سیاهی و تاریكی می دید و روان رنجوری را كه زیر ظاهر عادی «جیمز استوارت» پنهان بود، آشكار می كرد. قهرمانان مرد او برای كسب قدرت و تسلط در روابطشان با دیگران تقلا می كنند و قهرمانان زن بلوند و خونسرد او مثل «گریس كلی» و «تیپی هدرن»، از انقیاد و مطیع بودن می گریزند.
در فیلم هایی چون «سوء ظن» (۱۹۴۲)، «طلسم شده» (۱۹۴۵) و «شمال از شمال غربی» (۱۹۵۹) لحظات فوق العاده گیرایی وجود دارد. فرانسوا تروفو، از حواریون واقعی او، یك بار گفته است: «او صحنه های قتل را مثل صحنه های عاشقانه می ساخت و صحنه های عاشقانه را مثل صحنه های قتل.»قتل در فیلم های هیچكاك، به ندرت بخشی از یك پازل روایتی بود و بیشتر به عنوان ظهور گریزناپذیر حس قدرت مطرح بود. برای او سینما، ضرورتاً احساس و قدرت بود. از این رو سعی می كرد پایان فیلم هایش را عالی از كار درآورد. با تریلرهایش تماشاگران را وامی داشت تا با حوادث روی پرده همذات پنداری كنند. او نه تنها درباره تم فیلم هایش حرف می زد بلكه درباره شیوه های تكنیكی ای كه موجب برانگیختن واكنش تماشاگر می شد نیز سخن می گفت. در صحنه قتل كارآگاه فیلم روانی كه تماشاگر با دیدن آن جیغ می كشد، او از شیوه ای استفاده كرد كه در آن از دورترین نمایی كه می توانست به كار ببرد ( نمای رو به بالا از مهاجم كه به طرف قربانی خیز برمی دارد) به نزدیك ترین نما ( یك كلوزآپ درشت از كارآگاه در لحظه حمله) كات می كند. هیچكاك توضیح می دهد: «درست مثل موسیقی است، نگاهتان از ویولن ها كه آرام می نوازند به سمت سازهای برنجی می چرخد.»
تكنیك هیچكاك همچنین قدرت بصری را به نمایش می گذارد. او در ایجاد یك كنترپوآن بین دیالوگ و تصویر استاد بود. صحنه ای كه به ظاهر درباره مفهومی است، اما از نظر تصویری درباره مفهوم دیگری است.
آیا هیچكاك به شالوده طبیعت انسان توجه می كرد؟ حتی اگر قاتل در فیلم «پنجره عقبی» دستگیر می شد، باز هم تم فرعی و هراس انگیز تماشاگری كه از پنجره دید می زند (peeping- tom) در فیلم وجود داشت. در میانه فیلم، وقتی كه بر مرد و زن قهرمان فیلم معلوم می شود كه شخص مورد سوءظن آنها شاید اصلاً قاتل نباشد، غرق در ماتم می شوند. هیچكاك معتقد است كه در مورد طبیعت انسان، صادق بوده است و هرگز كسی نمی تواند فیلم هایش را به سانتی مانتال بودن متهم كند. در واقع او این مشاهده نقطه ضعف انسانی را با نوعی كمدی می آمیزد به طوری كه كاملاً مدرن به نظر می رسد. او فكر می كرد كه راز موفقیتش، درك او از روان شناسی تماشاگران است. اینكه آنها می خواهند انگشت شان را در تجربه ترس فرو كنند و از شركت در بازی وحشت لذت می برند. «اسكار وایلد» این شوخی را اینگونه بیان می كند: «تعلیق وحشتناك است.» او این راز را از زبان گوندولن در «اهمیت ارنست بودن» بیان می كند و اضافه می كند «امیدوارم ادامه داشته باشد.» و در مورد آلفرد هیچكاك باید گفت كه ادامه خواهد داشت.