دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

... و آنگاه که تو


... و آنگاه که تو
ماه، رو به تمامی می رفت؛ انگار قرار بود همه آنچه كه باید، فراهم باشد تا میهمانی هرساله خدا، این بار رنگ و آبی بی همانند داشته باشد. و همه اسباب فراهم بود.
ماه دمید؛ درخشان تر و كامل تر از همه پانزدهم های دیگر تا جانی آشوب زده تر از همیشه، آرام گیرد.
و آنگاه كه واژگان توحید را در گوش تو اذان می گفت، بی تردید خوش تر و بی تردیدتر از هر زمان دیگری، دلش را به آسودگی می سپرد چرا كه آنچه می خواست را در چهره ات یافته بود و دریافته بود؛ انگار بهتر دریافته بود بزرگی خدا كه در الفاظ الله اكبر در فضا طنین انداز می شد، به همان نزدیكی است كه گونه های تو؛ انگار بهتر دریافته بود كه آنچه در چشم های تو می درخشد، چیزی جز شهادت یگانگی خداوندی نیست كه تو را در آغوش پاكان گذاشته بود؛ مطمئن بود كه آمده ای تا امتداد شهادت رسالتش باشی و این بار در چهره تو می نگریست و اشهد ان محمد رسول الله را عمیق تر ادا می كرد. واژگان اذانش را با رنگ و بویی تمام و كمال پرواز می داد؛ واژگانی كه از چشم هایت برچیده می شد و به گوش جانت می نشست.
و آیا در گلِ گونه ات چه یافت كه نامی جز آنكه شایسته حُسن خداداد تو بود، برتو ننهاد؟ و آیا در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد انعكاس صدای پای تو نبود كه قرن ها بعد در جانی آشفته پیچید؟ آنگاه كه در سجده های پیاپی، نردبان بالارفتن تو می شد و آنگاه كه تو را بر دوش می نهاد، خوب می دانست كه این بالانشینی برازنده توست؛ می دانست كه مقدرات عالم، پلكان اوج تو هستند و بنابراین هیچ گاه ثوابی را كه در صبر سجده اش در حوالی خنده های كوچك تو می یافت- همان طور كه در پرتو چشمان درخشان برادرت- جایی دیگر پی نمی گرفت.
و روز پانزدهم رمضان، آسوده ترین روز او بود؛ روزی كه فرحناك ترین نسیم مدینه به گونه هایش وزید؛ مگر نه آنكه خداوند روی پسری را كه سال ها به او نداده بود، در چهره تو نشانش داد؟ مگر نه آنكه ثمره پیوند عزیزترین عزیزانش بودی و مگر نه آنكه خاطرش را آسوده می كردی كه سرافرازی آیینش همیشگی خواهد بود؟
اما بی تردید غم هایی نیز در نی نی چشمانش موج می زد؛ غم های ناشی از گران باری ودیعه ای كه بر دوش تو نهاده می شد و كار را به آنجا می كشاند كه سال ها بعد در سیطره عناد و خیانت، دل به دریایی بزنی كه جز پیش پای تو از خروشیدن آرام نمی گرفت؛ شاید همان روز، لعل پاره های جانت را می دید كه به صلاح دین او در سكوت تنهایی فریاد زده می شد.
آری او سرخوش تر از همیشه بود، چرا كه سرخوشی را در چشم های علی و فاطمه متجلی یافته بود؛ چرا كه می دانست بیرق سبزش هرگز بر زمین نخواهد ماند.
هنوز آوازه تو به حُسن و كرامت جاری است و آنگاه كه واژگان را به خوش ترین آوا اذان گفت، لفظ دیگری در طنطنه آنها نیافت و چنین بود كه تو حَسَن شدی.
ابراهیم اسماعیلی
منبع : همشهری


همچنین مشاهده کنید