سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


واقعاً نابوکف کجایی بود


واقعاً نابوکف کجایی بود
این مقاله ۱۰ سال پیش از مرگ ولادمیر نابوکف یعنی در نوامبر سال ۱۹۶۷ در مجله مگزین لیترر، به قلم پی یر دومرگ منتقد معروف این مجله و متخصص ادبیات روس به چاپ رسیده بود.
در کمتر از ۱۰ سال نابوکف- همچون جویس، کافکا یا بکت- به یک «نویسنده کلاسیک جهانی» بدل شد. در ۱۹۶۴ نشریه «آرک» شماره ویژه ای به او اختصاص داد؛ در ۱۹۶۷ در ایالات متحده، کشوری که همواره دانشگاهیان اش در زمینه نقد پیشاپیش همگان حرکت می کنند، سه رساله درباره او منتشر شد. «لولیتا» که نخستین بار در سال ۱۹۵۵ توسط انتشارات المپیا در پاریس به چاپ رسید احساسات همگان را برانگیخت. لولیتا هجوی بود در باب امریکا، بررسی موردی بالینی، بنایی نمادین، بازی ای لفظی، مطالعه دو همزاد یعنی هنر و تصنع؛ در این اثر همه اینها پیدا می شد. با این حال این کتاب در دورانی در ایالات متحده منتشر شد که کودک در مقام پادشاهی بود، کودک بود که سبک زندگی را به والدینش تحمیل می کرد، در یک نگاه نه تنها تبلیغات مربوط به خریدهای احتمالی کودک بود، بلکه خریدهای احتمالی والدین او را نیز دربر می گرفت. توجه امریکا همیشه به نوجوانان بوده است (مثلاً در آثار مارک تواین، هنری جیمز و سلینجر)، اما برای نخستین بار علاقه همه بر دوره پیش از بلوغ استوار شد؛ لولیتا در ۱۲ سالگی خیلی زود امتیاز پریچهرگی اش را از دست داد. از سوی دیگر نابوکف در این کتاب روابط بالقوه میان ناخودآگاه (امریکایی یا اروپایی) کودکی هرزه و ساده دل، با نامی به یک اندازه بلورین و اغواکننده، یعنی لو-لی-تا، و ناخودآگاه یک مرد (هامبرت هامبر) را متبلور ساخت، مردی که خط سیرش مانند نامش دوگانه بود و این خط سیر دوگانه او را به همراه طعمه اش در جست وجوی شبح خویش از متلی به متل دیگر آواره می کرد.
این روزها نابوکف در هتلی مجلل در «مونت رو» زندگی می کند. عمارت مدور و عظیم رو به دریاچه، سرسراهای قدیمی که صفت غالب شان سرخی سابق است، قطاری از راهروها و کیلومترها گردنه تا «مارین باد». در طبقه بالای یک آپارتمان میزهای تحریری وجود دارند که فرهنگ های لغت و واژه نامه هایی روی شان قرار گرفته اند و جاکتابی ای که هر روز صبح، پیش و پس از صرف صبحانه ای ساده، ایستاده مقابل آن چیزی می نویسد؛ ساعت یازده صورتش را اصلاح می کند، استحمامی می کند و به اتفاق همسرش «ورا» ناهار می خورد، همسری که همراهی اثربخشش او را از ناملایمات مصون می دارد؛ بعدازظهر وقتی هوا آفتابی است این مرد ۶۸ ساله به شکار پروانه می رود؛ کمتر چیزی را می شناسد که به اندازه بیرون رفتن با تور، شکار و سوار شدن بر تله سی یژ در آسمانی بی ابر و تعقیب سایه صندلی های هوایی با چشم در زیر پا لذت بخش باشد.
نابوکف همچنین از اعطای نام خود «آبی نابوکف» به یک پروانه و استفاده از این نام در «لولیتا» احساس غرور می کند و تمایل خاصی به گنجاندن صورت کاملی از مقالاتش پیرامون «پروانه شناسی» در کتاب شناسی اش دارد. با این وجود این عشق برای او به قیمت همه نوع آزاری تمام شده است؛ در «کرانه های دیگر» بلاهایی که به عنوان شکارچی پروانه بر سرش آمده بود نقل می کند که بدترین شان در امریکا اتفاق افتاده بود؛ «کشاورزان سختگیر توجه ام را به تابلوهایی جلب کردند که رویشان نوشته بود «ماهیگیری ممنوع». اتوبوس هایی که در جاده از کنارم رد شدند ناگهان دیوانه وار هو کشیدند و مسخره ام کردند؛ سگ های خواب آلود که به بینواترین ولگرد هم توجه نمی کردند، گوش شان سیخ شد و خرناسه کشان به سمتم آمدند؛ پسربچه ها با انگشت مرا به مامان های حیران شان نشان دادند؛ آنها که در تعطیلات بودند با بلندنظری پرسیدند که آیا حشرات را می گیرم تا از آنها طعمه درست کنم و یک روز صبح نزدیک سانتافه در بوته زاری که به خاطر یوکاهای بلندی که گل داده بودند روشن شده بود، مادیان بزرگ و سیاهی بیش از یک کیلومتر دنبالم کرد.»
به رغم این اتفاقات نابوکف امریکای ۱۹۴۰ را انتخاب کرد. او مسحور چشم انداز زندگی امریکایی بود. سال های اول سخت بود؛ در چهل سالگی زندگی را از نو ساختن، دنیایی را از نو آفریدن، انتخاب یک زبان بیگانه با وجود آنکه یادگیری خواندن به زبان انگلیسی را پیش از زبان روسی آغاز کرده بود. در یکی از ضمیمه های «لولیتا» توضیح می دهد؛ «مصیبت شخصی من این است که باید زبان طبیعی ، واژگان غنی روسی و آزاد از هرگونه الزام و به شکل شگفت انگیزی رام خود را با زبان انگلیسی دست و پاشکسته ای تاخت بزنم. شعبده باز محل بدون متفرعاتی مثل آینه شگفتی، پرده سیاه مخملی زمینه، رسوم و روابط تلویحی، به سهولتی جادویی این جایگزینی را انجام می دهد تا میراث ملی را مطابق خواست و میل خود تعالی بخشد.» او تعدادی حکایت در نشریات و رساله ای در مورد گوگول با نام «منحصربه فرد اما دست کم قابل احترام» منتشر کرد، در «کالج ولزلی» کلاس های آموزش زبان روسی و سپس در دانشگاه «کورن ول» «ایتاکا»، شهری کوچک با ۳۰ هزارنفر سکنه که اطرافش را تپه ها، جنگل ها، دریاچه ها و پروانه ها فراگرفته اند - منظره «آتش رنگ پریده»- کلاس های ادبیات مدرن را برگزار کرد.
در ۱۹۴۵ ملیت امریکایی اختیار کرد و امروزه با اینکه نزدیک به ۱۰ سال است که امریکا را ترک کرده این اشراف زاده روسی الاصل خود را یک وطن پرست امریکایی می داند؛ امریکا تنها کشوری است که او در آن نه تنها در میان روشنفکران، کتابدارها و پروانه ها، بلکه با همه مردم آن و حتی روزنامه فروش نبش خیابان احساس خوشبختی می کند.
در حقیقت سال های گذشته یعنی سال های تبعید (۱۹۴۰-۱۹۱۹) بسیار پر مشقت بودند؛ در ۱۹۱۹ نابوکف شوروی را به مقصد کمبریج ترک کرد و در آنجا تحصیلاتش را در رشته زبان فرانسه پی گرفت. با نگاهی به گذشته، آن سال ها به چشم او همچون چارچوب و تکیه گاه غربتی پربار جلوه می کند. او می نویسد؛ «داستان سال هایی که در انگلستان بودم، داستان تلاش هایی است که انجام دادم تا یک نویسنده روس شوم.» در همان دوران نخستین داستان های کوتاه روسی اش را نوشت. تبعید به آلمان هم بسیار رنج آور بود؛ احساس غربت جایش را به نوعی ستیزه جویی نسبت به آلمانی هایی داد که او از آنها خاطره ای شوم داشت؛ «وقتی حافظه ام را مرتب می کنم از میان خارجی هایی که در سال های بین دو جنگ با آنها آشنا شدم زنده ترین تصویر از آن دانشجوی جوان، مودب، عینکی و آرامی از دانشگاه آلمان است که فکر و ذکرش مجازات اعدام بود.» در «دون» نیز که از سال ۱۹۳۰ به صورت پاورقی در یک روزنامه روسی در پاریس چاپ می شد همین آلرژی در برلین دیده می شود، برلینی که او هرگز در آن «موسیقیدان های دوست داشتنی دوران گذشته که در رمان های تورگنیف، تابستان ها تا دیر وقت شب راسپودی شان را می نواختند، یا یک جمع کننده پروانه از نوع دوره گرد و از مد افتاده که شکارهایش را روی کلاه حصیری اش سنجاق کند» ندید.
در مورد فرانسه قضیه قدری متفاوت بود. باغی در پاریس را به خاطر می آورد، «دخترکی آرام و حدوداً ده ساله با چهره ای بی رنگ و بی حالت که در لباس های سیاه نامتناسب با فصلش که از فقر و بدبختی زار می زدند انگار از نوانخانه ای در رفته بود (دوباره که خوب نگاه کردم دو راهبه خیکی در تعقیبش بودند) و پروانه ای زنده را ناشیانه به نخی بسته بود و وروجک حشره زیبا را که اندکی عاجز شده بود و به سستی بال می زد با این افسار می گرداند (این افسار احتمالاً یکی از تولیدات فرعی کارهای ظریف با سوزن در آن نوانخانه بود).» اما او محافل روس های مهاجر را که در فرانسه باقی مانده بودند ریشخند می کرد. «زندگی در آن کلنی ها آنقدر تمام و کمال و پرشور بود که اعضای آن طبقه از «منورالذهن های» روس (این کلمه در معنایی که اینجا به کار رفته بیشتر در بردارنده ایده آلیسم اجتماعی است و چندان اعتبار اصطلاح «روشنفکران» را ندارد) نه فرصت آن را داشتند و نه نیازی حس می کردند که با بیرون حلقه شان ارتباط برقرار کنند. امروزه در دنیای جدیدی که دوستش می دارم و آموخته ام خیلی راحت در آن حس کنم که در وطن خودم هستم، وقتی که می گویم در حدود بیست سالی که در قرن گذشته در اروپای غربی به سر برده ام از میان چند آلمانی و فرانسوی ای (که اکثراً یا صاحب خانه ام بوده اند یا اهل ادب) در مجموع بیشتر از دو دوست خوب نداشته ام. برون گراها و جهان وطن ها که گاهی با آنها در مورد مسائل گذشته هم صحبت می شوم تصور می کنند که من شوخی می کنم یا آنکه مرا به ارتجاع متهم می کنند.»نابوکف در امریکا کاملاً احساس آسایش می کند؛ او در رویای آپارتمانی بی سروصدا در طبقه آخر یک آسمان خراش در نیویورک و خانه ای در جورجیا سیر می کند؛ اما با وجود همه اینها، بیشتر از همه عمیقاً دلبسته روسیه افسانه ای دوران کودکی خویش است. در خیال خود با اسم مستعار به سن پترزبورگ باز می گردد و از املاک خانوادگی با خیل مستخدمانش (نزدیک به ۵۰ نفر) بازدید می کند، به سمت قارچ ها می رود و کودکی حفظ شده اش را پیدا می کند؛ پدری آزاداندیش که از قضیه «بیلیس» دفاع کرده بود، پدربزرگی که وزیر دادگستری بود، جدی که اولین رئیس آکادمی پزشکان بود. خانه او در شهر، شماره ۴۷ خیابان مورسکایا بود، «بعد از آن، خانه پرنس اوگینسکی، شماره ۴۵، بعد سفارت ایتالیا، سپس سفارت آلمان، شماره ۴۱ و پس از آن میدان بزرگ «ماریا» بود که بعد از آن، شماره خانه ها همین طور کم می شد.» نمی شد باور کرد دافعه ای که شوروی برای نابوکف دارد به خاطر حسرت از دست دادن مال و اموال است؛ «آری، من از ۱۹۱۷ این حس را نسبت به دیکتاتوری شوروی دارم و این هیچ ربطی به مساله مایملک ندارد. مهاجری را که از «سرخ ها» متنفر است چون پول و زمینش را از او دزدیده اند مطلقاً خوار می شمرم. حس غربتی که این سال های آخر گریبان گیرم بود، احساس غلو شده از دست دادن کودکی است و نه غم از دست دادن اسکناس های بانکی.»
در حقیقت نابوکف به سیاست علاقه ای ندارد؛ او دست بالا خود را همچون پدر یک آزاداندیش می داند؛ به جامعه شناسی علاقه ای ندارد؛ به نظر او رمان امریکایی فعلی «مستند» است. هنر کم دارد. نابوکف با روان شناسی کاربردی نیز مخالف است؛ حملات او به فروید به یادماندنی است، نیشخند های او به «شکسته بندهای وینی» چنان گزنده است که عاقبت از خود می پرسیم چه چیز این یقین برآشوبنده را پنهان می کند؛ «من خواب های بسیار قدیمی ام را برای یافتن کلیدها و اشاراتی جسته ام و بگذارید خیلی صریح بگویم مطلقاً دنیای بی اندازه قرون وسطایی، فرومایه و معمولی فروید را با آن تحقیقات پروسواسش در جست وجوی نمادهای جنسی(شبیه به تحقیقات منکسر بیکن در آثار شکسپیر) و رویان ها کوچک غم انگیز جاسوسش و برآمدگی های طبیعی شان و زندگی عاشقانه والدین شان مردود می دانم.» احتمالاً رئالیسم منفورترین اصطلاح نزد نابوکف است. از دید او «رئالیسم» وجود ندارد. «مادام بوواری را در نظر بگیرید. همه تصور می کردند که یک رمان رئالیستی است، به مادام بوواری نگاه کنید که ساعت ۵ صبح (این ساعت از نظر فلوبر خیلی زود است) رد می شود و در طول دیوارها می خزد و کسی او را نمی ببیند. اما همه بیرون بودند و او را می دیدند. آقای «هومه» را ببینید که هیچ چیز نمی داند، آقای «هومه» که تقریباً انعکاسی برخاسته از کل دهکده است. پس می بینید که این رئالیسم نیست. رومانتیسم ناب است.» ترکیباتی که هنرمند می آفریند، به خواننده خوب حس واقعیتی نو مختص آن اثر را می بخشد یا باید ببخشد و نه حس اثری میان مایه.
این همان واقعیت نویی است که نابوکف از اثری به اثر دیگر بنا کرد، واقعیتی مستقل از جهان بیرون که خود از آن تغذیه می کند اما با تخیل از آن فراتر می رود. در زندگی نابوکف لولیتایی وجود ندارد، در عوض لرزش کوچکی که در زمان اقامتش در سال ۱۹۳۹ در پاریس او را برآشفت، آوارگی طولانی و واقعی در متل های امریکا، یک جا بندنشدن و زندگی در تعدادی آپارتمان بی آنکه هرگز یکی از آنها را صاحب شود، در زندگی اش وجود دارند. مصالح کار اینجاست؛ حس، آوارگی. ولی نابوکف با این واقعیت اجتماعی یا عاطفی واقعیتی را ترکیب و بنا کرد که در سطوح فراوانی از روایت و حقیقت وجود دارد، مثل سطح زندگی روزمره «فدور» و روابطش با «زنا» در «دون»؛ مثل سطح وظیفه خطیر قهرمانی که به دو شخصیت خیالی برمی خورد؛ سرانجام مثل سطح آفرینش هنری، فراروی از واقعیت، حتی سطح سرشت هنر. به «چهره مرد هنرمند» جویس فکر کنید. درون مایه محوری اثر، تعامل با الهامات و بازآفرینی جهان است. نابوکف در مورد «لولیتا» می نویسد؛ «۴۰ سال لازم بود تا من روسیه و اروپای غربی را بیافرینم و در همان زمان باید امریکا را خلق می کردم.»
این آفرینش دال بر این است که هنر در ذهن به عنوان یک راهبرد، یک بنا و یک بازی شکل می گیرد و نه به عنوان انعکاس یا گواه. ناباکوف از این منظر شباهت میان مساله شطرنج و مساله اثر هنری را پررنگ تر نشان می دهد. هر دو اینها دال بر «شگردهایی مثل کمین، خالی کردن جبهه، گیر انداختن و راه را بازگذاشتن» است. آنچه در مورد ترکیب مساله شطرنج گفته می شود به طور خاص به برداشت او از رمان شباهت دارد.
این برداشت همچنین دال بر تمرکز بر زبانی است که جزء عمده واقعیت هنری است. در نهایت نابوکف با هم نشینی ساده نام همکلاسی های لولیتا شعری می سراید. در اغلب اوقات با کلمات بازی می کند، یا آنکه با ادامه سنت آنگلوساکسون که با گذر از جیمز جویس از سوییفت به آنتونی برجس رسیده، می گذارد کلمات بازی کنند؛ هجاها را با هم ترکیب می کند؛ کالج «وردسمیث»، «آتش رنگ پریده» حاصل درهم آمیختن «وردزورث» و «گولدسمیث» است و این چیزی است که مفسر می گوید. نابوکف حروف را سر و ته می کند. به این آسانی هم نیست. این تردستی لفظی و این گذر مداوم از واقعی به غیرواقعی از زمینه های غیر واقعیت به زمینه دیگر، به خواننده القا می کند که یک بندزدن واقعی است.
با این حال رمان های نابوکف ساخت های انتزاعی ندارند، نابوکف حس شگرفی در دریافت های بصری دارد؛ «مسافر مسنی که در گوشه ای لب پنجره سمت چپ نشسته بود، کنار یک جای خالی در مقابل دو صندلی خالی در این واگن که بی رحمانه پیش می رفت، کسی نبود جز پروفسور «تیموفی پنین». به طرز دلنشینی طاس بود و پوستش بر اثر آفتاب برنزه شده بود و شش تیغه کرده بود. چهره اش به شکل باشکوهی از آن گنبد سبزه آغاز می شد، با آن عینک بزرگ فریم صدفی (که کمبود رشد و نبود ابروهایش را می پوشاند)، آن لب بالایی که شبیه به لب میمون بود، آن گردن حجیم و تنه ورزشکاری در تنگنای زیر کت فاستونی ادامه می یافت، اما اندکی ناامیدکننده به یک جفت ساق لاغر (که آن موقع با فلانل خاکستری و چهارخانه پوشیده شده بودند) و پاهایی با ظاهر شکننده و تقریباً زنانه در کفش خاتمه می یافت» همین توضیحات را برای توجه به صدا و رنگ نیز داده است. در «کرانه های دیگر» نابوکف از شنوایی رنگی سخن می گوید؛ «شاید شنوایی عبارت کاملاً دقیقی نباشد، زیرا ظاهراً حس تشخیص رنگ در من همانطور تعیین شده است که وقتی می خواهم با دهان به یک حرف مشخص شکل دهم طرح نوشتاری آن را به خودم نشان می دهم. A الفبای انگلیسی (یک استثنا اینکه هنگام نوشتن این حرف به حرف هایی که بعد از آن می آیند فکر می کنم) از نظر من ابری است از جنس چوب خشک، اما A فرانسوی تداعی کننده چوب آبنوس جلا داده است.»
رمان های او هیچ چیز انتزاعی حتی در خنده، آن هم اغلب تلخ، بر نمی انگیزند. نابوکف می ترسد که یک هجونویس شود؛ با این وجود افراط در «نقد جدید» که آن را در شخصیت پروفسور «کینبوت» که در پی معنای سری هر کلمه شعر است، ارائه می کند، چهره ای از استادی مهاجر در «پنین» که موفق نمی شود خود را با جنب وجوش مطبوع دانشگاه وفق دهد، همگی یک کمیک خنده دار هستند؛ استاد سالخورده که شیفته ماشین لباسشویی است هر چیز دم دستش ازجمله یک جفت کفش کهنه پارچه ای با تخت پلاستیکی که لک خاک رس و علف روی آن مانده درون آن می اندازد و ماشین را تماشا می کند که مثل ارتشی روی پل با صدایی هولناک و نامنظم شروع به کار می کند... خنده بند می آید اما فقط پس از دیدن یادداشتی سرشار از محبت از سوی صاحب خانه که با اندوهی حاکی از تسلیم فریاد می زند؛ «بازهم تیموفی»، اما او قبلاً بخشیده شده است.
امروزه همه می خواهند نابوکف را صاحب شوند؛ فرانسوی ها فریفته خواست او مبتنی بر فراروی از رئالیسم ، سازمان دهی زبان و معنای رمان به مثابه خط سیر هستند؛ انگلیسی ها در او یک منتقد راست کیش اجتماعی می بینند (هنگامی که «لولیتا» منتشر شد دوربین های تلویزیونی و گزارشگران لندنی به منزل نابوکف هجوم برده بودند به این امید که در بازداشت او به جرم تخطی از عفت ملی حضور داشته باشند)؛ امریکایی ها او را فردی می دانند که راه را برای شکلی جدید از کمدی باز کرد، نه فقط به عنوان رنگ آمیزی اثر و شیوه زندگی بلکه به عنوان شکل و به عنوان سبک. در حقیقت نابوکف به هیچ کس تعلق ندارد؛ «من یک روس، فرانسوی، یک امریکایی بزرگ شده انگلستان هستم، یکی از اهالی سن پترزبورگ ام که در روسی R را پاریسی تلفظ می کنم، ولی چنین تلفظی در زبان فرانسه ندارم. در زبان فرانسه Rهایم بیشتر به سبک روسی در دهانم می چرخد.»
پی یر دومرگ مترجم : حامد یوسف نژاد
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید