شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا
چرا؟؟؟؟؟
همیشه یک اشتیاق زیادی دارم که آدمها را بشناسم؛ خیلی بیشتر از حدی که معمولاً آنها را میشناسن. منظور من اینه که جوری اونا را وارسی کنم که هیچ وقت وارسی نمیشن. نمیدونم براتون پیش اومده یا نه که در مقابل حرفهائی که کسی میزنه قانع نشده باشین و از او بپرسین که به چه دلیلی این حرفا رو میزنه؛ معمولاً عصبی میشن و خوششون نمیاد. اوائل من باور نمیکنین فکر میکردم شاید من دارم پیله میکنم و رفتارم عادی نیست، اما حالاها دیگه موضوع برام عادی شده. البته خیلی طول کشید تا اینجوری شدم. اما وقتی دیدم همه اونائی هم که دقت من رو در گوش کردن و شیوه پرسشهایم را برای روشنتر شدن جوانب موضوع و حتی کمک به متکلم برای رسیدن به استدلالی که باید بکند تأیید میکنند، نوبت به خودشان که میرسد همان حال پریشان را پیدا میکنند، دیگر قوت قلب گرفتم و این جوری که گفتم شدم.
اما راستش را بخواهید هنوزم مساله کاملاً برایم حل نشده و خیلی وقتها میشود که حسابی میروم توی فکر که علت این گونه رفتار چیست، یعنی مردم جاهای دیگر هم همینطورند؟ چرا ما از مورد پرسش واقع شدن خوشمان نمیآید و احساس میکنیم که پرسنده دارد ما را تحقیر میکند.
یکی از دوستانم که معمولاً چوب این کنجکاویهای من به تنش میخورد به من میگفت واقعا تو تا ته و توی آدم را در نیاری ول کن نیستی. منهم میگفتم من گناهکارم یا آن کسی که توقع دارد من همینطوری چکی نتایجی رو که گرفته دربست قبول کنم. من تازه دارم کاری رو که او باید میکرد برایش انجام میدهم. باور میکنید بعضی مواقع این حالت چهره آنها خیلی برای من جالب میشه، گاهی آدم دلش میخاد به آنها هشدار بده: تو که خودت هم نمیدونی چی داری میگی چرا تو هر کاری خودتو میندازی جلو و اظهار فضل میکنی مگه مجبورت کردن. اما خوب به همه نمیشه اینو گفت. جوری قیافشون در هم میپیچه که بیا و ببین. دیگه بعد از مدتها من الفبای این تغیر چهرهها رو یاد گرفتم . این قدر چیزهائی که باید بگه و نمیگه تو چهرهاش واضحه که نگو. باورکنین انگار که با خط درشت نوشته باشن و تو از چند سانتی متری بخای بخونی. مثلا خیلی موقعها نوشته : من که این همه دارم دلیل میارم این چرا نمیفهمه، یا؛ راست میگهها من خودمم نمیدونم چی دارم میگم، یا؛ بگو نمیدونم و خودتو خلاص کن (وقتی داری این جمله رو میخونی تغیرات چهره خیلی عجیب و غریبه، واقعاً کشمکش درونی رو میتونی درش به وضوح ببینی). یه موقع من خودم کم میارم؛ یعنی کم نمیارما، دلم میسوزه، میگم بیچاره عقدهای نشه، حالا یه چیز گفت تو دیگه این قدر پیله نکن. اینجا که دانشگاه نیست. بنده خدا بی هوا خواست یه اظهار فضلی بکنه چه میدونست یه آدم سمجی مثه تو اینجا نشسته.
اما خوب تو دانشگاشم همین جوریه، تو خیلی مقالهها هم همینطوره. هیشکی دنبال توضیح علل ماجراها و پاسخگوئی به تردیدها نیست. اصلا فکر کنم اول باید روشن کنیم استدلال کردن خودش چی هست.
میخاد جوری توضیح بده که خیلی دیگه همه چیز رو عمیقاً روشن کرده باشه اما اصلاً مثه این که تو عمرش اسم چرا را هم نشنیده. خلاصه ته و توی مطلب را که میکاوی میبینی معمای ما خود استدلال است که نمیدانیم چیست و در بیشتر اوقات نمیخواهیم بدانیم که چیست. پی بردن به کُنه واقعیتی که خود را به ما نزدیک کرده است، یعنی از سوی محیط خارجی پیشنهاد شده است، ضرورتیست که برای ایجاد آمادهگی در مواجهه با این واقعیت و تغیر آن، به ذهن تحمیل میشود. از این جا واکنش ما برای طراحی قانونی منطبق با وضعیت فعلی و تاریخی که به آن مرتبط است باید آغاز شود. استدلال انعکاس همین مبادله با واقعیت بیرونی است که در سلسله توالی و در هم آمیزی جنبههای مختلف همین واقعیت به وسیلهای برای طراحی قانون تغیر آن ارتقأ مییابد. بنابراین مسیر علتیابی از سطح تا عمق و از حال به گذشته را طی میکند تا به جمعبندی مشخص برسد. و کد رسمیت یابی ِیک استدلال یا مجموعهای مستدل یا یک نظریه و تاکتیک میزان هم خانواده بودن آن با اجرا و عمل است. شعاری برای تمام فصول را خدا نیآفریده است، فلان چیز بد است برای همیشه، بهمان چیز خوب است برای همیشه. البته نزد سفلگان سرهم بندی کلام به نام احتجاج حداقل این فایده را خواهد داشت که شخص را از شرّ استدلال حقیقی که کنکاشی به شدت عملی، مشخص و نسبی است خلاص میکند؛ و چه بسا که همین مسیر کوتاهی باشد که جو فروشان گندم نما را بیشتر به کار میآید و کفایت کند؛ آنجا که گوشهای سفله بسی باشد، و چشمان سفله نیز؛ که مار را از مار باز نشناسد الا به شباهت .
استدلال باید بر مبنای مواد عقلیای قرار گیرد، که نسبی و مشروط به زمان و مکانند. نقل از مشاهیر بدون تطبیق زمانی و مکانی، مشابهت تاریخی بدون در نظر گرفتن زمان مکان، تحمیل منفعلانه از سوی گروه (سکتاریسم)، که تصوری از اهداف واقعی را مبنای عمل خود قرار داده اند و به ناچار هماره باید در آویزش مستمر با واقعیتی که آنان را پس می زند به توجیه وجود فرا تجربی خویش بپردازند همه واکنشهائی ست که ضرورت استدلال را به سخره میگیرند و ارزیابی ِزمان و مکان را به عهده تخیل نا متکی به تجربه وا میگذارند.
اصولاً منشأ پیدایش یک ایده مربوط به انعکاسهای محیطی است که به ذهن میتابد. اما در اینجا شرط و شروطی وجود دارد که مربوط به قدرت و امکان شناسائی ذهن است. قدرت ذهن به شدت نسبی و محصور در شرائط مادی زندگی اجتماعی و فردی انسان است. قوه جاذبه زمین از قبل از پیدایش انسان بر روی آن وجود داشته است، اما انسان پس از ملیونها سال قادر به شناسائی آن میشود و قانون جاذبه را به وجود میآورد. دلیل این تأخیر [ یا به عبارت درست تر واپس زنی انعکاسهای محیطی و وقفه در راه دهی به آنها ] در دریافت ذهن جستجوگر چیست؟ همین خود دلیلی است فاشگر برای اثبات این امر که آفرینش و شکل گیری مفاهیم ذهنی اگر چه محصول انعکاسهای مادی بیرونی و مشروط به آنهاست، اما شرط ثانویهای نیز در کار است که مشروط به موقعیت ویژه ذهن میباشد. در حقیقت پویش ذهن در جهان انعکاسهای بیکران، پویشی محدودتر از جهان بیرونی است. اما موانع اجتماعی موجود در جوامع انسانی در حال حاضر بزرگترین عامل کندی این توسعه می باشد. اتلاف منابع و تعین اهداف انحرافی در بکارگیری قدرت اندیشه انسان بیش از هر محدودیت نوعی در مقابل طبیعت به کاهش سرعت توسعه ذهن انسان و مراحل تکاملی آن می انجامد. آخرین هزارههائی که انسان از استعداد تمرکز بیشتری برای شناخت هستی برخوردار بوده است صرف کشمکش درونی و گذر از دوران توحش و تمدنی که هنوز از این توحش نشخوار می کند شده است. زندگی رقابت آمیز انسانها بیش از هر چیز از غریزه نوعی آنان سرچشمه می گیرد تا از گوهر اندیشندگی . هم این غرائز هستند که هنوز تم و چاشنی اصلی اهداف ما را تعین می کنند؛ حتی آنگاه که دانش پژوهی را پیشه می کنیم موتور محرک ما سود اقلیتی حاکم از انسانهاست که در موقع خود قوانین غریزی غیرانسانی را چون ذات لاتغیر انسان به طور عموم جلوه می دهند. تقدیس رقابت و توجیه نابرابری حقوق انسانها به عنوان عالیترین شکل حیات انسانی دستاوردیست که فقط با قانون جنگل قابل مقایسه است. هر چه این موانع طبقاتی زودتر برطرف شوند و وسایل و ابزار مناسب برای شناخت بیشتر فراهم شود دامنه دانائی گستردهتر شده و ذهن محدودهی وسیع تری از عینیت خارجی را پوشش می دهد و بلوغ ذهن تا حد پدیدهای ارشد در جهان ارتقأ یافته و مفهوم یگانگی ذهن و عین در طبیعت بیشتر به واقعیت نزدیک میشود. هر مفهوم نوینی که پایه میگیرد خود زمینه ساز دسترسی بیشتر به مفاهیم تازهتر خواهد بود و بدین ترتیب تعمیق مفاهیم قدیمی و شکل گیری مفاهیم تازه در پهنه هستی به صورت حرکتی تصاعدی گسترش مییابد. این سیر تکامل جهشی به هیچ عاملی مگر پهنه همگانی کل هستی محدود نمیشود؛ که این خود نیز با شتابی فراوان گسترش مییابد. در این مسابقه ذهن و دستگاه تولید مفاهیم گرایش به هم شتابی با واقعیت بیرونی و توسعه هم اندازه دارد.
اما آن چه که محرک ذهن و دستگاه تولید مفاهیم است تبعیت فعال ازهستی عینی است که خود را به صورت حلول و نفوذ اندیشه در عینیت و تغیر آن نشان می دهد. این فرایندی همیشگی ست که با هم ارزی ذهن و عین و حلول مداوم و متعادل هر یک در دیگری و ایجاد توازنی همسنگ به تعادلی میانجامد که ناهمجنسی ظاهری ذهن و عین به تجانسی مرکب تکامل می یابد. این یگانگی وضعیت مطلوبی را می سازد که با آن دوران طفولیت اندیشه نیز پایان می پذیرد.
پس محدودیت ذهن در معامله با عین از نقطه نظر کلی امری گذرا است. اما در دوران حاضر به بزرگترین درگیری او هم در عرصه کنترل نیروهای طبیعی و هم در عرصه ایجاد تناسب و انطباق قطعی موجودیت عینی نوع خویش با بقیه هستی و کنترل عوامل مادی داخلی و رفع تضادهای موجود تبدیل شده است.
برای چاره جوئی در این گیر ودار سهمناک است که موتور و محرک ذهن به کار میپردازد. یافتن حقایق مشخص و پردازش قوانین و شکل دادن ترکیبهای مفهومی متنوع کوششی هدفدار است برای عبور مستمر از موقعیتهائی که در نوردیدن و بازبینی هر پهنه هستی، چون پلهای از پلکان استیلا بر طبیعت، به تناسب بر سر راه ما قرار میگیرد. جریان اندیشه که محصول این حرکت هدفمند است ابزار تغیر هستی و کنترل آن است. این نه فرآیند باز تولید که فرایند تولید است.
در عین حال این ساز و کار معامله ذهن و عین فراشد تصحیح کارکرد و کالیبره شدن(calibration) مغز انسانی نیز است. اگر چه به جرأت نمیتوان گفت که تصحیح کارکرد عین نیز تا اندازهای از همین گذرگاه میگذرد؛ ولی به جرأت میتوان گفت انسان به عنوان جزئی از جسمانیت هستی،در این رهگذر، یونیفورم فرماندهی خویش بر کل جسمانیت را پرو میکند.
آغازگر هر روشی که برای ورود به حقیقتی به کار میبریم پرسش است؛ اولین و با دوامترین مفهوم خود مفهوم پرسش است. پرسش دروازه اصلی ورود به حقیقت است. مغز ارگان پرسیدن است که برای انطباق با هستی شکل گرفته است و تکامل این انطباق در مغز انسان به تغیر هستی میانجامد. پرسش برآیند در هم آمیزی ذهن با عین و نقطه آغاز تغیر واقعیت (عینی و ذهنی ) است. بدون پرسش حقیقتی کشف نخواهد شد. اولین پرسش همانا لحظهی تولد انسان به عنوان منبع هوش تکامل یافته و سرآغاز مداخله موجود زنده بر طبیعت بوده است. رابطه هستی و نیستی ؛ ایده و ماده ؛ واحد و کثیر، آزادی و ضرورت و پرسشهائی کلی از این نوع، در جهت استقرار انسان بر پهنه هستی و تدارک گذار او از مرحله پرسشگری به مرحله فرماندهی بوده است.
پرسیدن اما کار زیاد آسانی نیست. طرح سؤال خود گواه میزان معینی از در هم آمیزی با حقیقت است. وقتی در پی نیازی امری را وارسی میکنید، هنوز ممکن است پرسشی نداشته باشید. آویزش با آن امر و کنجکاوی و وراندازی مکرر و پیگیرانهی آن[خواندن،مشاهده ، قیاس ساده و تفکر]، خسته نشدن از مراجعه مکرر به آن در پی سکوتی که میان تو و او حاکم است و ماندن در همان حوالی، حکایت از تقلائی میکند که خواست آگاهی در ما تقویت میکند. در انتهای این پرسه زدنها «ناگهان» یگانگی میان محقق و موضوع حاصل میشود و اولین پرسش دقیق آغاز اکتشاف حقیقتیست که در برابر تکاپوی ذهن به ستوه آمده و سر به تسلیم سپرده است.
پس تلاش اولیه برای رسیدن به پرسش دقیق خود فازی ضروریست که همه چیز را به حرکت در میآورد. اما محرک و انگیزه خود این تلاش اولیه چیست؟ اگر تصور کنیم که انسان نیز، چون جانوران دیگر، در فاز تطبیق غیرفعال با طبیعت باقی میماند و ناگزیر فقط به تغیرات ارگانیک خود برای بقأ بسنده میکرد، آنگاه مفهوم آگاهی که محصول هوشمندی اوست در حد غریزی(تطبیق پذیری غیرفعال) باقی میماند و توسعه آگاهی در همان مرزهای نیازهای اولیه نوعی برای بقأ فیزیکی باقی میماند. اما چنان که میدانیم کار و به تبع آن روابط اجتماعی متکی بر آن و نیز زبان به تدریج باعث تکامل مغز انسان شد و امکان تکامل او را از این فاز تبعی به فاز دوجانبه و فعال فراهم کرد.
بازتولید ایده، گام به گام در هر مرحله فرود آمدن و عملی شدن(فرآیند تجربه آگاهانه یا آموزش یا تحقیق) تحقق مییابد. این فرایند در واقع عکس فرآیندیست که ایده از آن انعکاس یافته است. آن فرایند انعکاس تا اندازهای قائم به ذات و مستقل از ذهن است؛ البته این استقلال با کنجکاوی ذهن محدود میشود و سمت و سو میگیرد، اما در هر حال اگر فرض کنیم که حالت کنجکاوانه ذهن خود نیز خود به خودی و مستقل است آنگاه رابطهی ذهن و انعکاس اولیهی ایده در عین فعال بودن نسبت به هم ، رابطهای منفک از شخص است و بنابراین قائم به ذات.
انعکاس اولیه، تحمیل واقعیت مشخص به صورت حسی ( در مقابل عقلی) به ذهن است. دریافتهائی که از طریق حواس انجام میشود قابل اعتماد هستند و چون تصویری حقیقی از پدیدههای محیطی ارزش و اهمیت دارند. اما این پدیدهها به شکل نهائی و مرکب در زندگی شرکت میکنند و در هیئت اکمل و تمام شدهی خود چرائی و علت موجودیت خود را بازتاب نمیدهند(ارسطو- متافیزیک). این تصاویر که از مرحله تسویهی ذهن گذشته و به دنیای مقولهها قدم گذاشتهاند گرایش به تشکیل سیستمی مفهومی دارند که از کارکتر فلسفی ذهن ناشی میشود. اگر در این مرحله به کار خود رها شوند، همچنان به صعود ادامه داده و وارد دنیای مُثل افلاطونی میشوند و دستگاه تجریدی تام و معلقی خواهند ساخت که چون واسطهای برای فهم غیر مستقیم واقعیت عمل میکند. از اینجا باید مقولههای مجرد برای شناخت سیستماتیک (در مقابل انعکاسهای خود به خودی که خود کاملاً خود به خودی نیستند چون به ذهن کنجکاو وارد میشوند نه به هر ذهنی) منابع انعکاسهای اولیه و دریافت ارتباطات عینی آنها به تجربهی مستقل شخص ( تجارب جامعه معین)آغشته شوند. این بازگشت به واقعیتی که شخص را به خود دعوت کرده است پروسهی شناخت است که با پروسه تغییر(کمترین تغییر انطباق شخص یا تحمیل شخص به واقعیت است) یکی است.
اما در گذر شناخت، مواد عقلی به دست آمده خود پیش شرط پیشرفت شناخت میشوند و ناگزیراً تکامل ذهن مشروط به تعلیم و تربیت از پیش میشود. انسان متمدن امروزی نیاز دارد که برای ورود در این معامله زمان زیادی را صرف آموزش و فراگیری پیشینه دانشها و نظریهها کند تا بتواند در گسترش شناخت به عنصری فعال بدل شود. اما شناخت چون همیشه خود منوط به ضروریات محیطی باقی میماند و هرگاه تجارب پیشین در همآغوشی با محیط موجبات غنای آتمسفر را فراهم آورده و سهولت " طبیعی " انتقال آنها را به نسلهائی که در فرآیند آماده سازی قرار دارند ایجاب کند، شتاب لازم برای همپائی و حتی هر از گاهی سبقت از محیط را به دست آورد. در محیط منتزع از تجارب گذشته امکان آموزشی که به شرکت فوری آموزندگان در صف پیشرو هستیدن بیانجامد وجود نخواهد داشت. و در این صورت آموزش در محیطی متخلخل که استقرار مبانی اندیشه را دچار سترونی میکند انجام میشود و نتیجه حاصله شیر بی یال و دم و اشکمیست که در بهترین حالت وابستهی منفعل دانش و فنون باقی میماند و قدمی از قدم در راه گسترش آنان بر نتواند داشت.
در چنین محیطی متخلخل تقلید به جای پژوهش مینشیند و دانشجو را یارای یاری ستاندن از محیط نیست و در هر گام بعدی خود در محیط مستمراً با تضادی نامأنوس مواجه میشود که در نهایت به افلاج جنبه فلسفی ذهن او میانجامد.
تغیر ضرورتیست محصول درهم آمیزی ذهن فعال با واقعیت مأنوسی که اُلفت و اِنسیت خود را به درهم آمیختگی از پیش با ذهن فعال مدیون است. این دیالکتیک ذهن و عین کلید پیشرفت شناخت و رافع تضادهای محیطی است. هرگاه واقعیت بیرونی به تکرار سیگنالهای غریبهای به ذهن ارسال کند و متعلم قادر به شناسائی آنها نباشد کار او زار است. به زودی دستگاه ذهن او به روغن سوزی میافتد و گوش خود را به دریافت منفعلانهی سیگنالهای "غریبه" عادت میدهد (که در عین حال به معنی انجماد آموخته های او و نیز توان پژوهشگری اوست) و یا مصرانه در تضاد لاینحل دائمی با محیط به وضعیتی سترون اکتفا میکند.
اگر به وضعیت آغازینی چرا و استدلال خود بازگردیم ، این بار دریچهای بر ما گشوده میشود که رازی را بر ما میگشاید. ذهن که در ذات خود پرسنده و چراگر است، در فرآیند به روز رسانی و بارگذاری تعلیمات اولیه (set up) در محیطی که این تعلیمات نه تنها محصولات پیشین خود آن است که حتی به درجهی استاندارد هم رسیده اند، یعنی امکان عمومیت یافتن آنها به عنوان مبانی آموزش در جامعه چه به لحاظ سطح فنی و چه به لحاظ سطح نظری به وجود آمده است، بلافاصله یارائی فعال شدن در محیط برای تولید و گسترش شناخت نوین را به دست میآورد. و اما در آن سوی دیگر ذهنی که به ذات خود پرسنده و چراگر بوده است در گذر زمان در تضاد با جاماندگی واقعیت بیرونی اطراف خود از محیط عمومی و توقف در اساسیترین جنبه های واقعیت اجتماعی (که در دوران ما محرک انکشاف شناخت در حوزه های دیگر است) یعنی جنبههای اقتصادی و تکنولوژیکی و در تناسب با آن در زمینه نظری قرار میگیرد. تشریح این جاماندگی در محدودهی این بحث ما قرار ندارد، از اینرو به همین اکتفا میکنیم که آن را مولود ترکیبی معین از موقعیتهای جغرافیائی و تاریخی بدانیم که در دورانهای متفاوت در گردونهی تکامل جوامع انسانی درجهای از پیشرفتگی و جاماندگی را برای ملل مختلف بدست میداد و در دورانی که منتهی به شکلگیری و تکامل شیوه تولید سرمایه داری شد با شدت بیشتری این تفاوتها را نقش زد. حتی در این جا به حل این تضاد نیز نمیتوانیم بپردازیم که خود داستانی دارد مشحون از نظریه و عمل تاریخی. آنچه که مطمح نظر ماست تنها بخش از نتایج اجتماعی این جاماندگی است که به بازسازی تنها بخشی از ذهن انسان جامانده محدود میشود؛ بخش پرسندگی که مادر فلفسه و فعل اندیشیدن است. کنجکاوی در چرائی و علل اشیأ و رویدادها ، به نظر میرسد که کارکرد عادی مغز انسان است و اساساً مغز در پی همین ضرورت تکامل یافت. مغز در فرایند هستیدن انسان و رشد مهارتهای دست و سخنگوئی او و نیز جنبه ضرورتاً اجتماعی این هستیدن که مبنا و جلوه خود را در کار نشان میداد وظیفه داشت که به تجهیز خود بپردازد و با تغیر در مکانیسمهای خویش کار این رشد همه جانبه را تا حد آفرینش موجودی نو به سرانجام برساند. سپس برای همیشه وظیفهی مراقبت از این هستیت به عهده محصولات این عضو فرمانده قرار گرفت. محصولاتی که در مبادله با طبیعت و موجودات آن و نیز در مراوده با نژادهای مختلف انسانی که در عرصه کره خاکی منتشر بودند کاربرد داشتند. در این درازای تاریخی ملیونها سالی بشر متفکر بر همه چیز در محدودهی توسعه یابنده عمل خویش نقش خود را زد، بر طبیعت بی جان و جانداران دیگر.
انسان جامانده، اما، در کنار ناکامیهای دیگر گرفتار مغزی وامانده از غافلهی توسعه ناموزون است که خود نتیجه این ناموزونی است. چرای اش نمی آید، چون کسی از عمق هستی او را فرا نمی خواند؛ کسی به او نمیگوید که به چه کار می آید؛ به کار آمدنش امری طبیعی نیست؛ چشم به هم بگذارد نادیده انگاشته می شود؛ و چه بد که به این نادیدگی آموخته شده است. به روز کنجکاوی ترسانده شده است که مپرس: زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد. ترساننده نیز گمان دارد که بر باد دهنده عبث کار است و متاع به کار نیامدنیاش را خریداری نیست جز تیغ خصمی که خصومتاش خود حکایتی دارد که در این مقال نگنجد؛ همین بس که خصم بیش از هر چیز بر مسند واقعیت سترون تکیه کرده و حقانیت خصومت خود را از این جایگاه توجیه میکند.
او غم اش نیست البته؛ به چندی و چونی ِهستی ِبه کار نیامدنیاش چه کار؟ خود نیز به پای خویش میپیچد که هستی را تغیری ممکن نشود؛ و این همه ارمغان در هم آمیختگی محیطی است عقیم با ذهنی که بی آذوقه مانده است از جانب یار دیرین. تا چند بی توشه میتوان باقی ماند. به پرسم که چه؟ استدلالم به دقتی که به کار نا آید که چه؟ و باقی میماند وهم و فضای بیکران متخلخلی که پُر است از راههای فراری که هر تنابندهای که جرعهای از این سترونی سرکشیده باشد در آن عیّار چالاکی است تمام عیار.
چنین است که در فضای بی چون و چرا، سر رشتهی امور گسیخته و گرایش به پُرگویی و سفسطهگری رواج مییابد. زندگیها معمولاً فارغ از اندیشهی فردا و فردا خود فارغ از فرداهای سر میشود. سر در هر ماجرائی که میکنی کُنه مطلب را در عاقبت نیاندیشی و بی چونی و بی چرائی میبینی. و این سیر توالی بی انتهائی مینماید که گریزی از آن نیست.
در این وادی سخنگو متکلم وحده است، حتی اگر گاهی در ظاهر چنین ننماید. او راهی به مخاطب نمیجوید، و مخاطب نیز در سوی خود چون در پی سخن نیامده است غم سخنگو ندارد . لاجرم سخن در جدایی از اندیشه که محصول تلاقی آرا است دور میافتد و ره به جائی نمیبرد.
انتقاد که از جنس پرسش و در ماهیت امر متمم سخن است، باید که سخنگو و مخاطب را متأثر ساخته و ساختار دو طرفهی آن را که منجر به بالندگی میشود سامان دهد. در محیطی که حقیقت پژوهی تا اندازهی زیادی با ساز و کار زندگی روزمره گره خورده است، نقد جزء جداناشدنی سخن است. اما در محیط جاماندگی نقد از مفروضات سخن به حساب نمیآید، در بهترین حالت موجودی تشریفاتی و یا ابزاری برای تخریب سخن است. پرسنده اگر باشد را پاسخی در خور نیست. و پاسخگوئی رسم نا متعارفیست که بر ذِمه کسی نیست. در نبود نقد سخن که در ماهیت خود پاسخ ده و مستدل باید باشد به ژاژخائی و یاوهسرائی افتد. نقد با سخن ،که استدلال سنگ بنای آن است، میزاید تا ماهیت پاسخ دهی سخن را ،که جلای سخن است،از آغاز بروز دهد. سخنگو در مقام ناقد پیدا و پنهان میشود و این رفت و آمد از خواص استدلال پیگیرانه است. و نقد مخاطب ادامه نقد سخنگو و بازتابنده این جنبه از سخن است. پرسندگی واکنش ذاتاً مدنی گوش فعال در مقام شنیدن استدلال است که به تعمیق آن یاری میرساند. مخاطب نیز در مقام خود با رد و تأئید پیدا و پنهان میشود. این فرایند دو سویه دو جنبه اصلی سخن راهبر و سخن در اصل خود است. نقد که در قالب طرح سئوال و استدلال بروز میکند هم گوینده و هم مخاطب را درگیر سخن میکند. سئوال و جواب روش دو جانبهایست که سخن، گوینده و پرسنده را به دانائی و کشف حقیقت رهنمون میشود. پرسش آزمودن سخن است و خصم نادانی.
بپرس آنچه ندانی که ذل پرسیدن
دلیل راه تو باشد به عز دانائی
پس تا اینجا به ضرورت چون و چرا در گفتگو پرداختیم و این که این چون و چرا خود وابسته به ضرورت کنکاش حقیقت است و این کنکاش خود ناشی از بازتاب واقعیتی است که در اطراف ذهن فعال گسترده شده و او را به خود میخواند. در فضائی که انسان با طبیعت بیرونی به تفاهم نسبی رسیده و دست اندر کار کوشش برای دستیابی به تفاهم کامل است، زبان مشترکی میان انسان و عینیت طبیعی و اجتماعی ای که او را احاطه کرده است به وجود میآید و او خود چون جزئی ارگانیک در این ساز و کار دیالوگ و نقش آفرینی میکند. آموزههای او در پاسخ به نیازهای رشدیابنده همین نقش آفرینی سامان یافته و موجب به روز شدن بدون وقفه او میشود. هر چه پیشتر میرود تمایل و قدرت وی به گسترش نقشاش بیشتر میشود و در رویاروئی با موانع اجتماعی و طبیعی ای که بر سر راه این تفاهم و همزیستی واقع است تواناتر میشود. انسان در این محیط غریبه انگاشته نمیشود و خویشاوندی او با هستی پیرامونی هر روز در کشفی جدید، گشودن دریچهای جدید به نامی جدید در عرصه شناخت آشکار میشود. هر کشفی و هر دانش جدیدی بیشتر او را به موجودی که محصول متعالی همین طبیعت است و در نهایت با تار و پود آن در هم تنیده است نزدیک میکند و ناسازگاریهای منبعث از ناکارآمدی و دوران کودکی و بلوغ را مرتفع میکند. هسته درونی جوامع انسانی که از این خمیره شکل گرفته است به پوسته قدیمی خود که گنجایش توسعه همه جانبه را ندارد فشار آورده و هر روز به شکلی کم و بیش حاد نقطهای از آن را از هم میدرد؛ چه به شکل تخریب لایه ازون، اعتصابات عمومی مثلاً در فرانسه انقلابی و بحران همه جانبه اقتصادی در قلب سیستم مدیریت جهان امروزی در سالهای پایانی دهه آغازینی هزاره سوم- با یک محاسبه در مقیاس تاریخی به احتمال زیاد اولین سده هزاره سوم نقطه عطفی در تاریخ نوع بشر خواهد بود که بیکباره غائله اختلافات درونی انسانها را به قعر تاریخ فرو خواهد انداخت و خود تاریخ این اختلافات را نیز از چرخه هستی اجتماعی انسانها خارج کرده و چون منظرهای غم انگیز به گوشهای از آلبوم دوران کودکی او خواهد راند. این پوسته در برابر فشار درونی هسته تاب نخواهد آورد و در هم شکنی کامل پوسته و تولد انسان به معنی کامل کلمه آغاز میشود.
در محیطی که این فرایند فعال طی نمیشود همه چیز به گونهای دیگر رقم میخورد. چون و چرا مجازات دارد، زیرا آغاز پیگیری حقیقت است. اما سکون و رخوت که چون حقیقت تقدیس میشود با چونی و چرائی خصومت می ورزد، وپرسندهی راستین به خلاف حقیقت مینماید و آشوب ساز. پرسنده میل به درک علل سکون دارد و ناگزیر ذهن فعال او که در شوره زار برهوتی راکد تشنه دانش است به آغازهای بزرگ میاندیشد. او ناخواسته در مسیری قرار میگیرد که با آموزههای او در تضادند و از این لحاظ توشهای خالی برای سفر دارد. همه چیز را به خود مربوط می بیند؛ همهی کارهای ناشده و گامهای بر داشته نشده. دنیائی باید ساخته شود که هیچش پی و پایهای نیست. حس رسالت به اندیشهاش که مجرب نیست رسوخ میکند و آرمان خواه میشود. پیجوری حقیقت اما قبل از هر آرمانی متکی به تعقل و دانش است. گذر از آرمانخواهی، که به مدد تجربه و تعقل متکی بر آن ممکن است، گاهی چنان کشدار و مطول است که به اتکأ واقعیت سترون میتواند حس تشنگی اولیه را به سرابی، که فراوان است در این اکناف، بفریبد و جوینده و پرسنده را به کام این سکون گنداننده فرو بکشد و او را به ناپرسندهای نادِم از جنس همین سکون مبدل کند.
پرسندگی با درد و رنج تنهائی در آغاز راه، یأس و حرمان، خُسران و نا رفاقتی، و نفی آرمانخواهی ساده لوحانه در مسیر صعود ازگذرگاههای سخت و توان فرسا و پیوستن به مشتاقان دانستن و پرسندگانی که تشنگی را به سراب ندهند و در مکتب چون و چرا درس گرفته باشند در میانه راه، و همراهی و همپائی با خیل پویندگان و پی ریزی آغازگاههای مستحکمی که سکوی پرش از حد فاصل خلأ گونه میان سکون و جنبش باشند در آغاز راهی جدید که نقطه گریز از پایان تنهایی، یأس، نارفاقتی و آرمانخواهی سطحی نیز هست عجین میباشد.
پرسندگی پس فرایندی است عملی که در خود مواد پرورش و رشد همین پرسندگی را در محیط عقیم و ساکن با روش حرکت مستمر از خوانهای چندگانه میپرورد. پرسندگی فرایندی آکادمیک نیست که مستقیماً از واقعیت دست دوم و انفعالی و یا بدون توجه به همین واقعیت در کلاسهای درسی که در فضای خلاء تشکیل میشوند سرچشمه بگیرد. پویشیست به سوی درون که عصاره و انرژی خود را از هست و نیست تاریخی خود میگیرد و در مسیری که به زایشی نو میانجامد سرود نابودی خویش را سر میدهد. ققنوس کهنسال که جفتاش نیست نطفه در خاکستر خویش بباید پرْورْد.
درد دل ما از داستانی بلند گویا سر در آورد. این گونه مقولهها که سر در هر مبحثی میکشند را نمیتوان به آسانی به کمال رسانید و چه بهتر که هر از گاهی به تبعیت از حال و مزاج (mood) به گوشهای از آن پرداخت. این خاصیت خود نیز سر در همین محیط بی تعّین دارد که نمیدانی به کجا میبرد ترا سخن. هر جا که بخواهی میتوانی رفت که مانع و رادعی نیست ذهن تخیل پرداز را که میتواند، بی پای بندی به میزانهای تعقلی و علم و دانش، پرسه زند در محیط فارغ از این موازین که هر چیز در آن دلنگان و معلق است و چسبیده به طاق مالیخولیای خوش خیالی و نشستن به امید فرجی که از غیر رسد به انشاالهی. در همین جا که تو خود کوشائی که به دامی چنین در نغلطی میبینی که خوانی دیگر در کمین نشسته و نهفته است در راه سخن. امان از این گشادبازی که دست از سر ما بر نمیدارد حتی در این مجال که قصد تنگی و بُخل در کار سخن در اندیشه بوده است. پُر باید مراقب بود که رستم دستان که باشی هم در خوان شغادی میسر است که گرفتار آئی . پس به احتیاط سر ِِمقال در همین خلوت ذبح میکنیم تا کس اش با خبر نشود از این قتل و محاربه.
ع. چلیاوی
منبع:www.chalyavi.com(کورسو)
منبع:www.chalyavi.com(کورسو)
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
دولت سیستان و بلوچستان حسین امیرعبداللهیان مجلس شورای اسلامی شورای نگهبان افغانستان انتخابات حسن روحانی حجاب دولت سیزدهم امیرعبداللهیان مجلس
سیل ایران هواشناسی تهران شهرداری تهران سازمان هواشناسی باران آتش سوزی یسنا فضای مجازی هلال احمر قوه قضاییه
خودرو قیمت خودرو قیمت دلار مسکن بانک مرکزی قیمت طلا تورم دلار ارز بازار خودرو حقوق بازنشستگان ایران خودرو
صدا و سیما مسعود اسکویی سوئد مهران غفوریان بی بی سی موسیقی تلویزیون ساواک صداوسیما سریال سینمای ایران تبلیغات
رژیم صهیونیستی فلسطین جنگ غزه حماس روسیه آمریکا ترکیه اوکراین انگلیس نوار غزه ایالات متحده آمریکا اتحادیه اروپا
فوتبال پرسپولیس استقلال سپاهان لیگ برتر باشگاه پرسپولیس باشگاه استقلال علی خطیر بازی جواد نکونام تراکتور لیگ قهرمانان اروپا
اینستاگرام آیفون اپل ناسا صاعقه موبایل گوگل تلفن همراه
استرس کبد چرب فشار خون گرما