شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا


انقلاب در مقام تجربه بزرگ


انقلاب در مقام تجربه بزرگ
در دهه های چهل و پنجاه و تا حدودی در اوایل دهه شصت شمسی در ایران لازمه مشخص هر نویسنده یا شاعری این بود كه معرف زمان خود باشد، یعنی اثری پدید آورد كه بیش از هر چیز شاهدی بر زمانه اش باشد.
در واقع در نزد نویسنده و شاعر علی الاطلاق اثر ادبی نوعی سند اجتماعی به حساب می آمد و طبعاً از لحاظ پدیدآورنده اش الزام آور هم بود؛ به این معنی كه نویسندگان و شاعران خود را ملزم می دیدند كه ادبیات را یك امر جدی و شورانگیز بشناسند؛ یعنی آن را چیزی بدانند كه بر اوضاع زمانه،بر شكاف میان رفاه طبقات و اقشار مقتدر و متنفذ جامعه و فقر سیاه توده مردم ،شهادت بدهد. من تردید ندارم كه آن نویسندگان و شاعران در این هدف خود حسن نیت داشتند؛ اگرچه در پدید آوردن آثار خود آزاد نبودند و اغلب هم استطاعت و استعداد لازم را برای پرورش مضامین مورد نظر خود نداشتند.
خصلت این آثار بیش از هر چیز، شتاب و عصبیت و محدودیت آن ها است؛ زیرا فقدان آزادی و ضعف استعداد مانع از آزمایش گری و طبع آزمایی نویسنده و شاعر در عرصه های مختلف بود و حساسیت آنها را برای دیدن افق های تازه كرخت می كرد و از كار می انداخت. در نتیجه، در طول آن سه دهه كمتر اثر ادبی- به ویژه رمان- پدید آمد كه در آن قابلیت و قریحه ممتاز و خیره كننده ای دیده بشود و منبع الهام و غرور نویسندگان و شاعران پس از خود باشد. واقعیت این است كه نمی توان رابطه ای مستقیم و مكانیكی (ساختكاری) بین یك واقعه اجتماعی و ادبیات زمانه آن برقرار كرد، به ویژه اگر آن واقعه اجتماعی یك «تجربه بزرگ» باشد.
منظور من از «تجربه بزرگ» حوادث و خیزش هایی مانند انقلاب و جنگ و بحران های عمیق اقتصادی و اجتماعی است كه طبعاً مفهوم آگاهی اجتماعی در كانون آن قرار می گیرد. زندگی پرتلاطم و ناراحت طبقات و اقشار بزرگ اجتماعی، مانند كارگران و كشاورزان و زاغه نشینان و مهاجران، میدان تجلی این آگاهی اجتماعی است. نویسنده و شاعر و هنرمند نیز به عنوان «وجدان بیدار جامعه»- صفت یا عنوانی كه مبارزان و روشنفكران سیاسی در حق بسیاری از نویسندگان و شاعران و هنرمندان روا می داشتند- برای زبان باز كردن در مسائل اجتماعی، مطابق ذوق و سلیقه عمومی عمل می كرد. اما این واكنش نویسندگان به ویژه در عرصه رمان تعارض آمیز بود.
اگر رمان اجتماعی در غرب از جمله «رمان پرولتری» در دهه سوم قرن بیستم در آمریكا از بركت یا مقتضیات جامعه پدید آمد رمان اجتماعی در مملكت ما نوعی برافراشتن علم طغیان بود. ما همواره رمان اجتماعی یا رمان سیاسی را شكلی از عمل یا مبارزه به معنای ترك حیطه خلوت فردی برای شركت در مجادلات الزام آور اجتماعی یا فعالیت جمعی دانسته ایم. بنابراین سیاست را به عنوان بخش جدایی ناپذیر و«تفاخر آمیز» فعالیت ادبی و تجربه واقعی و اصلی نویسنده تلقی كرده ایم، چنان كه گویی اصالت نویسنده در نویسنده بودن او ودر اشتغال خاطر به خود امر نوشتن نبوده است.
نویسندگان ما در یك دوره بیست تا سی ساله ،كه انقلاب تقریباً در میانه آن قرار داشت، عموماً در آثار خود جانب سطح معینی از كیفیت فكری و اخلاقی را می گرفتند كه بیش از هر چیز متضمن نوعی شوریدگی و اعتراض بود. آنها اغلب زندگی خصوصی و زندگی اجتماعی را از یكدیگر جدا می كردند و آنگاه مدعی می شدند كه یكی از این دو نوع زندگی را توصیف كرده اند. آنها همچنین فراموش می كردند كه وقتی نویسنده در ستایش یا در ضدیت با چیزی می نویسد ناگزیر اثری ناقص پدید می آورد؛ نه فقط از این رو كه نیمی از «حقیقت» را بیان می كند بلكه از آن جهت كه اثرش اصلاً متضمن هیچ حقیقتی نیست.
اصولاً نوشتن درباره انقلاب- مانند نوشتن درباره هر «تجربه بزرگ» دیگری- روند بسیار دشوار و پیچیده ای است. برای اینكه رمانی درباره انقلاب بنویسیم كافی نیست كه فقط درباره مخالفان و معارضان انقلاب بنویسیم. این یك روی سكه است. محكوم كردن مخالفان انقلاب یا برعكس ستایش مدافعان آن ارزش نوشتن رمان ندارد. واقعیت این است كه در انقلاب فقط یك جبهه یا صرفاً دو جبهه كاملاً مستقل و رودرروی یكدیگر وجود ندارد.
این تقسیم بندی یا جبهه بندی فقط در عالم انتزاعات وجود دارد. تقسیم كردن جامعه به انقلابی و ضدانقلابی به ویژه از لحاظ یك نویسنده می تواند امر بسیار خطرناكی باشد؛ امری كه با ساده انگاری و جزم اندیشی مردمان را به دو دسته پارسا و پلید و روشن اندیش و ارتجاعی تقسیم می كند و رویدادها را به مطلق خیر و شر نسبت می دهد. طبیعی است كه این تقسیم بندی صرف نظر از اینكه نویسنده در كدام سوی آن قرار گرفته باشد، معمولاً منظره ای از زندگی را ترسیم می كند كه در آن هیچ چیزی هر آنچه می نماید نیست.
چنان كه می دانیم انقلاب به طور طبیعی صحنه بسیار ممتازی است از میل به دگرگون ساختن وضع پیشین كه در آن تركیب غریبی از شهامت و جسارت و ایثار و فداكاری و ترس و بزدلی دیده می شود. انقلاب نمایش یك بحران تمام عیار اخلاقی نیز هست، كه تصویر كردن آن نیازمند الهام از اعماق زندگی توده های «دست نخورده» است؛ توده های بی چیز و ستم كشی كه هیچ گاه در مركز توجه ادبیات و هنر ما قرار نداشته است و همواره موانع بسیاری بر سر راه نویسندگان و هنرمندان بوده است كه این الهام صورت واقعی به خود نگیرد.
در مباحث سیاسی- چنان كه می بینیم- بسیار از انقلاب حرف می زنند بی آنكه اغلب بدانند طبیعت یا سرشت انقلاب چیست، به خصوص كه نویسندگان آن مباحث تمایل دارند درباره انتزاعات یا دست بالا درباره نتایج یا عوارض انقلاب سخن بگویند.
در واقع آنها انقلاب را همچون معادلات در نظر می گیرند كه همه اجزای آنها كاملاً روشن است و فقط آنها لازم می بینند تا اجزای این معادلات را بنا به الگوها یا سرمشق هایی پس و پیش كنند، حال آنكه برای نویسنده آنچه اهمیت دارد توصیف صحنه واقعی انقلاب است؛ اینكه در صحنه انقلاب چه گذشته است، آن هم به صورتی كه از دست اول نقل شود، یا خواننده احساس كند كه از دست اول نقل شده است. طبیعی است كه نمی توان براساس عقاید و معنویات، آنچه از آن در مباحث سیاسی به «ایدئولوژی» نیز تعبیر می كنند، رمان نوشت. در رمان به چیزی بیش از طرح عقاید و معنویات نیاز هست. ما به نمایش بازتاب عقاید و معنویات در زندگی آدم ها نیاز داریم، به آن چه حقیقتا ًآدم ها را برمی انگیزد و در آنها شور و شوق و شهامت و شجاعت یا گاه اضطراب و نفرت پدید می آورد.
رمان با سرچشمه های كردار و احساس انسان سروكار دارد؛ با آن چه به روابط فرد با خودش و افراد و جامعه مربوط می شود. در حقیقت انقلاب و هر جنبش اجتماعی در جوهر خود متضمن شكست جهان محصور شده است. حال اگر نوشتن در نوعی حصار محدود باشد چگونه می توان درباره انقلاب یا جنبش اجتماعی نوشت؟ ادبیات آن چیزی است كه تاریخ از واقعیت و از زندگی دریغ می كند. بنابراین ادبیات به ویژه اگر بخواهد «تجربه بزرگ» را توصیف كند، مستلزم آزادی كامل و فراروی از هرگونه واقعیت محدودكننده است.
از همین رو آنچه رمان «بزرگ» را تهدید می كند رمان نویسان یا خوانندگان یا منتقدان نیستند، بلكه ذهنیت اقتدارآمیزی است كه مانع پیشروی رمان نویس است. معارض جدی رمان بزرگ اقتدار است.علی الاطلاق،ادبیات و نویسنده را تباه می كند. سانسور، به رغم آنچه عده ای می پندارند، هنر نمی آفریند و یگانه وظیفه اش این است كه به پای نویسنده و شاعر غل و زنجیر ببندد. رمان «تجربه های بزرگ» اگرچه نوشته نشده، اما به نظر من كشته شده. وقتی با بیدادی در می افتیم این امكان هست كه بیدادی پدید آوریم، به ویژه اگر به جای نوشتن از درون تجربه های خود بسی دورتر، یا خلاف آن را بنویسیم، یعنی تجربه ها را حذف كنیم و به اختیار خود یا به توصیه دیگران، به نیت پیشبرد اغراض سیاسی، آنها را جعل كنیم.
چنان كه اشاره شد ادبیات نتیجه الهام آزاد است، نتیجه كشف تاریكی ها و خفایای روح توده مردم است و تنها نویسنده ای قادر است تارهای ظریف اعماق جان آدمی و ضربان قلب او را متجلی سازد كه از محدوده تنگ قراردادها و توهم های فریبنده فراتر رفته باشد.
ما در مقام نویسنده همواره باید بتوانیم «حقیقت» را ببینیم و آن را توصیف كنیم و جز به كرسی نشاندن حقیقت _ آنگونه كه خودمان می فهمیم نه آن گونه كه باید بفهمیم _ به چیزی دیگر نیندیشیم. تنها حقیقت است كه با شكوه و خیره كننده است و هرگز نمی تواند ناپسند و ملال آور باشد، به ویژه اگر آن را در زیر سطح ظاهری زندگی جست وجو كرده باشیم. واقعیت این است كه در كشمكش های بزرگ، مانند انقلاب و جنگ، جای حقیقت همواره در «زیر» است؛ هر چند ممكن است نشانه های پراكنده آن در «سطح» نیز دیده شود.
برای نویسنده حقیقت فقط زمانی ظاهر می شود كه نویسنده در بند چیزی جز حقیقت نباشد؛ حتی اگر حقیقت صرفاً از منظری فردی بیان شود. بنابراین جای هیچ گونه تردیدی باقی نمی ماند كه نویسنده مغرض و محتاط و مطیع و منقاد و اهل ملاحظه و مصلحت از دیدن حقیقت و طبعاً از نشان دادن آن محروم خواهد ماند. شاید این عقیده قدری رمانتیك به نظر بیاید كه ما انقلاب را صرفاً تجلی گاه خلجان روح یك ملت به طغیان درآمده بدانیم و در آن خواهش های فردی آدم ها را در مقایسه با حوادث بزرگ و فداكاری و جان بازی توده مردم ناچیز یا بی ارزش بشمریم. اما راست این است كه حتی اگر ما بخواهیم ضمیر فردی و تمناهای شخصی را در متن تجربه بزرگ انقلاب توصیف كنیم، به مقدار فراوان، ناگزیر از آن هستیم كه روح فضا و فرهنگ و ملت را هم، كه صدایش را نویسنده نقل می كند، به روشنی ترسیم كنیم.
چنان كه می دانیم انقلاب پدیده ای زورآور و بنیان كن است و هیچ كس نمی تواند همه ابعاد كوبنده و توفنده آن را دریابد و ثبت كند. این پدیده ممتاز و عجیب توانایی شگرفی می خواهد، هم برای دیدن و دریافتن و هم بیان كردن و پرداختن؛ حتی اگر خواسته باشیم برشی كوتاه با چشم اندازی دور از آن به دست داده باشیم. شاید از همین رو است كه رمان انقلاب، كمابیش همچون رمان جنگ، جهت و جای مشخص و معتبری در زندگی ادبی ما ندارد. هنوز هیچ رمان «انقلابی» نتوانسته است بر فضای ادبیات ما مسلط شود و از مرزهای جغرافیایی و قلمرو زبانی ما بگذرد و توجه جهانیان را نسبت به خود جلب كند. به تعبیر ارسطو تراژدی تقلید عمل است. معنای این كلام این است كه تراژدی از عمل زاده می شود؛ بنابراین نباید بهراسیم از این كه از تراژدی عمل خود تصویری به دست دهیم.
در عین حال آن چه ما به عنوان واقعیت می پذیریم هیچ گاه مطلقاً به صورت كامل وجود ندارد. «كامل» نیز چیزی جز انتزاع نیست. معنایی كه در تجربه های بزرگ هست الزاماً همان معنایی نیست كه شركت كنندگان در آن تجربه ها به آن می دهند یا از آن اراده می كنند. اگر جست وجو در معنایی دیگر میسر نباشد معنا می میرد. ما به عنوان نویسنده انقلاب را با واقعیتی دیگر كه محصول كلمات است بازسازی یا بازنمایی می كنیم و هیچ بعید نیست كه در بازسازی یا بازنمایی خود واقعیت شكل دیگری پیدا كند؛ چنان كه اغلب پیدا می كند. اما به گمان من، به رغم آنچه گفته شد، رمان بیش از هر چیز دیگری می تواند حقیقت انقلاب یا هر تجربه انسانی دیگری را كشف و آن را ثبت كند.
من، به نوبه خود به عنوان یك رمان نویس، این تعبیر آراگون را كه در مقدمه «شوخی» میلان كوندرا نوشته است كاملاً می پذیرم: «رمان برای انسان همان قدر لازم است كه نان.» در رمان چیزی را می شود كشف كرد كه همه امور و وسایل دیگر قصد پنهان كردن آن را دارند. رمان نویسان ما بیش از نویسندگان دیگر توانسته اند «واقعیت» را از دام عقاید مصنوعی و مفروضات جزمی و خشك بركنار نگه دارند؛ گیرم آثار آنها در مقایسه با شعر گذشته ما هنوز بر وجدان و ذوق ملت ما استیلا نیافته است.
با وجود این كه همواره تمایلی زورآور در كار بوده است كه پیوند با دیگران را انكار كند نویسندگان ما ولو در زیر انواع سیماچه ها _ از دیدگاه ها و نظرگاه های مختلف و از زبان آدم های گوناگون _ كوشیده اند حرف شان را بزنند و تجربه های فردی و اجتماعی خود را توصیف كنند. شاید ما، در مقام نویسنده، بیش از هر چیز ترسیم كننده تباهی و انحراف و فجایع فردی و جمعی بوده ایم و فضای داستان های ما اغلب بسته و خفقان آور بوده است، اما این را به هیچ وجه نباید این گونه توجیه كرد كه ما مبشر و منادی جهانی تاریك و مصیبت آور بوده ایم.
عالم واقع، واقعیت جهان ما، به مراتب فاجعه بارتر و هول آورتر است. اضطراب واقعیت زندگی را نمی توان با مهابت شگفت ادبیات مترادف گرفت. اگر ما درباره چیزی می نویسیم كه وجود ندارد، یا كسانی هستند كه وجود آن را انكار می كنند، این احتمال را می دهیم كه چه بسا داریم اشتیاق ها و آرزوهای افرادی از جامعه را برمی آوریم. اگر این طور به نظر می رسد كه ما به عنوان نویسنده افرادی واخورده و امید بریده ایم و به انزوا تقدس می دهیم یا دل خوش می داریم كه برای خودمان، برای سایه مان، می نویسیم همه _ یا دست كم مقداری _ از آن رو است كه نوشتن درباره تجربه های بزرگ، اغلب جزء «امور خطرناك» و حتی «خرابكارانه» محسوب می شود.
محمد بهارلو
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه