چهارشنبه, ۲۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 15 May, 2024
مجله ویستا


مگس ها


مگس ها
باز هم از دست این مگس ها! بهار که می شود دیوانه مان می کنند. نه از زور گرمی هوا می شود پنجره ها را بست و نه کولر کلاس درست است تا روشنش کنیم.
از ترس معلم ها هم نمی شود مگس کش بیاوری سرکلاس.
صحنه های بدیعی درست می شود از دست این مگس ها... از سروشی که تا معلم بر می گردد می دود دنبالشان و با کتاب می کوبد توی ملاجشان، تا... تا خود من که با دستی که مرتب باز و بسته می شود امنیت ردیف را تامین می کنم.
و خدا نکند تا اگر یکی از این مگس ها بیفتد لای انگشت هایمان... زجرکشش می کنیم! دانه دانه بال هایش را می کنیم، مداد نوکی را توی چشم هایش فرو می کنیم... کلا کلاس تشریح تشکیل می شود وسط زنگ های رشته ریاضی!
گاهی وقت ها هم مگس زنده از پشت یقه فرو می کنیم توی لباس جلویی و بیچاره وسط کلاس بلند می شود و هی لباسش را بالا و پایین می کند تا بلکه بیرون بیفتد این مگس...
حوصله مان سر رفت از این تشریح ها و لوس بازی ها... شور کردیم با بچه ها که چه کنیم تنوعش زیاد شود... اولش ایده مگس جنگی بود! یک چیزی بر وزن همان خروس جنگی!
قرار شد دو به دو مگس که می گیریم، جفت بال هایش را بکنیم و مگس ها را بیندازیم به جان هم. اولش خیلی سخت بود. از دسته صندلی می افتادند پایین. قرار شد بگذاریمشان توی جامدادی فلزی ها تا دیگر زیادی این ور و آن ور نروند... باز هم افاقه نمی کرد، نمی جنگیدند با هم! به زور مداد نوکی می انداختیم شان روی هم و ... اول ها جذاب بود اما به دردسرش نمی ارزید، تازه نمی جنگیدند که ... از هم فرار می کردند بیشتر. برایشان شاخ هم گذاشتیم اما فایده ای نداشت... یک تکه نه چندان کوچک مداد نوکی فرو می کردیم توی چشم هاشان و خیال می کردیم با این شاخ ها دیگر با هم می جنگند اما زهی خیال باطل!
ایده اش مال خودم بود... «مگس دست آموز».
قضیه از این قرار بود که یک روز سر یکی از زنگ ها از گوشه لباسم نخی بیرون زده بود، کشیدمش تا مثلا بکنمش که کلا درآمد... دیدم بهتر!... از صبح خرده های بربری لای دندانم گیر کرده بود و اذیتم می کرد... داشتم از نخ لباسم به جای نخ دندان استفاده می کردم که یکی از ده ها مگسی که توی کلاس آمد نشست روی میزم. نخ را لای دندانم گیر دادم و دست راستم را مقعر کردم و برای گرفتن مگس به سمتش بردم.
خوش بختانه زنده گرفته شد! ایده اش همانجا زده شد... که مگس را با نخ ببندیم و نخ بشود افسارش!
سه چهار تا مگس اولی لای دست بغل دستی ام نفله شدند... آخرهای همان زنگ بود که اولین مگس به نخ بسته شد. البته جفت بال هایش را کندیم تا اینطور شد، شد یه چیز تو مایه های این سگ ها که سوسول ها قلاده اش را می گیرند و سگ بیچاره جلویشان راه می رود... استقبال غیر منتظره بود! همه دنبال نخ می گشتند تا برای خودشان مگس دست آموز داشته باشند.
فردایش یکی از بچه ها قرقره نخ نامریی آورد و مگس ها را با نخ نامریی بستیم تا کسی نبیند وصل بودن نخ را تا باور کنند واقعا دست آموز است و کلاس کارمان برود بالا.
همین روزها بود که یکی مان توانست مگس را بدون کندن بال به نخ ببندد و صنعت هوایی اش هم اختراع شد!
بعد از این اتفاق سر کلاس بلوشویی بود... جای بادبادک مگس هوا می کردیم وسط زنگ ها، مگس را هدایت می کردیم سمت گوش بچه ها و می مالاندیم به گوششان تا قلقلکشان بگیرد و بعد سریع می کشیدیم عقب... نمی فهمیدند کار کیست که!... اذیت کردن هایمان به معلم ها هم بعضا می رسید...
تیر آخر را با همکاری گروهی زدیم... قبل از زنگ هندسه ده دوازده تا «مگس پروازی» آماده کردیم و بستیمش به صندلی معلم.
معلم که آمد تو ... طبق عادتش صاف رفت روی صندلی نشست. مگس ها دور و ور صورتش می پلکیدند و او هم هی دستش را توی هوا تکان می داد تا مثلا دورشان کند... وضعی بود... دیوانه شده بود معلممان و ما هم قهقهه می زدیم. یکی از بچه ها شورش را درآورد «استاد؛ آخرین بار کی حموم بودین؟» معلم عصبانی - که حالا زخم نیش و کنایه بچه ها را هم خورده بود- تمام همتش را جمع کرد توی دست راستش و یکی از مگس هایی که داشت روی میزش چرت می زد را گرفت و مشتش را سمت خودش کشید... چشمتان روز بد نبیند، نخ بستنمان لو رفت...
یک تعهد نامه دسته جمعی از همه بچه های کلاس گرفتند که «مگس بازی ممنوع» کسی هم جرات نداشت حرف کولر را وسط بیاورد...
بساط مگس بازی مان را جمع کردند و کوباندند توی سر ایده هامان! حالا که احیاناً - بنا به عادت قبلی- مگسی لای دستمان گیر می کند... پنجره که باز است، شوتش می کنیم بیرون!
اما حیف شد... تازه طرح تاسیس «کلونی مگسان بدون بال» را داشتیم...
● توضیحی بر «مگس ها»:
رسم نیست هیچ کجای دنیا که خودشان بیایند نوشته خودشان را تحلیل کنند... ما هم سنت شکنی نمی کنیم! .. قرار تحلیل نیست، که فقط پاره ای توضیحات است بابت آنچه احیاناً خوانده اید.
اول و آخر که این نوشته- که بنا بود طنزآمیز باشد- هیچ ریشه ای در واقعیت ندارد؛ البته هیچ که نه... خیلی ریشه در واقعیت ندارد. یعنی مثلاً عمراً اگر بتوانید مگس را با نخ ببندید و پروازش دهید (ما که امتحان کردیم ... نشد!)
باشد تا فردا گندش در نیاید که «اه!.. ایش!... چقدر چرک!».
محمد حیدری
منبع : روزنامه کیهان