شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


بدرود، سینمای آشنای من!


بدرود، سینمای آشنای من!
فیلمساز متفاوت سینمای جنگ كه فیلم هایش نماد روح مستقل آدم های جنگ و داعیه دار جدا بودن و رها بودن از نگاه های رایج و بعضاً كلیشه ای به جنگ است در جدیدترین اثرش با جدا شدن از سینمای آشنا و البته مهجورش به سراغ ملودرامی با موضوع و مضمونی عمومی و حتی می شود گفت جهانی رفته است.
آن هایی كه با سینمای رسول ملاقلی پور آشنا هستند، احتمالاً می دانند كه فیلم های او دو دسته مخاطب دارند. عده زیادی كه اصلاً با فیلم های او ارتباط برقرار نمی كنند و در واقع آن ها را دوست ندارند و عده ای كه شیفته آثاراو می شوند (و نگارنده این سطور نیز در دسته دوم قرار می گیرد.) اما فیلم جدید او را باید متفاوت از این جریان كه عرض كردم دید.
در این فیلم ملاقلی پور از سینمای سوررئال یا به قول خودش خیال كه در چند فیلم اخیرش مصرانه آن را پیگیری كرده بود و البته ریزش شدید مخاطب را هم به خاطر آن به جان خریده بود فاصله گرفته و ملودرامی را با داستانی سر راست و المان هایی آشنا برای مخاطب ایرانی ساخته.
فیلم به دو بخش مجزا تقسیم می شود. بخش اول فیلم كه مقدمه فیلم و زمینه شناخت شخصیت اصلی فیلم و موقعیت دراماتیك اوست به روابط سپیده و سهیل، معرفی شخصیت و جایگاه و موقعیت اجتماعی كاری سهیل و نوع ارتباطات این دو در زندگی زناشویی می پردازد و به دنبال آن نقطه عطف و یا به عبارتی فرضیه دراماتیك اثر شكل می گیرد كه همان بچه دار شدن سپیده و پس از آن آگاهی او از معیوب بودن فرزند در راهش به علت تاثیرات استشمام گازهای خردل توسط سپیده در زمان جنگ است.
این قسمت از فیلم كه چیزی در حدود یك سوم زمان فیلم را تشكیل می دهد در واقع زمینه سازی و مقدمه ای است برای تاثیرات عاطفی و احساسی و به قولی اوج شكوفایی ملودرام كه در نیمه دوم و یا بهتر بگویم، دو سوم پایانی فیلم بر تماشاگر تحمیل می شود.
فیلمساز به سرعت از گره افكنی اولیه فیلم كه تلاش سهیل برای سقط بچه و امتناع برخاسته از حس مادرانه سپیده است می گذرد و با پرتاب تماشاگر به تقریباً هشت سال بعد به این كشمكش پایان می دهد.
آنجایی كه سپیده را در كنار فرزند حالا دیگر هشت ساله اش به همراه مادر پیرش و البته بدون سهیل می بینیم متوجه می شویم كه ملاقلی پور در مقام فیلمنامه نویس و كارگردان نخواسته بیش از این انرژی درام را برای گره اول فیلم مصرف كند و به نوعی به صورت گذری از كنار این مطلب به كمك یك جهش زمانی در فیلم می گذرد.
اما قسمت دوم فیلم اوج تلاش و صرف انرژی فیلمساز برای خلق موقعیت های تاثیرگذار است. در حقیقت بخش عمده ای از مضامین ملودراماتیك اثر بر بخش دوم آن بار شده است.
در اینجا گره افكنی جدیدی از سوی فیلمساز تعبیه شده و آن تلاش سپیده برای بزرگ كردن فرزندش و یك موسیقیدان موفق ساختن از اوست. در واقع در اینجا سپیده به دنبال آن است كه فرزندش و امثال فرزندش را به عنوان افراد موثر و مورد قبول جامعه به اجتماع و مردم حاضر در آن بقبولاند.
این نیاز دراماتیك شخصیت اثر است كه محرك ادامه ماجرا در فیلم می شود. او برای پاسخ به این نیاز به كار در مركز توانبخشی معلولان می پردازد و تمام تلاش خود را برای آماده كردن كودكان معلول حاضر در این مركز برای اجرای یك كنسرت موسیقی مصروف می دارد.
در واقع این راهی است كه او برای اثبات این كودكان و از جمله كودك خود به جامعه و تلاش برای وادار ساختن افراد اجتماع به پذیرش این كودكان به عنوان اعضای ثمربخش جامعه انتخاب می كند و در این میان پیدا شدن سهیل پس از مدت ها و تلاش مجدد او برای به دست آوردن سپیده و جدا كردن فرزندش از او زمینه های كشمكش و گره افكنی در مقابل این نیاز دراماتیك را پررنگ تر و پیچیده تر می كند.
در كنار این ها گره دیگر فیلم سختی ای است كه سپیده برای بزرگ كرن فرزند بیمارش و تهیه داروهای گران او دارد. این دو (تلاش برای قبولاندن فرزندش به اجتماع و تلاش برای حفظ و بزرگ كردن او) نیازها و موانع اصلی دراماتیك اثر و موتورهای محرك و پیش برنده فیلمنامه هستند كه فیلمساز تلاش كرده تا بار ملودرام اثرش را بر آن ها متمركز كند و از تمام ظرفیت های احساسی این دو موضوع در دو سوم دوم اثرش برای تاثیرگذاری بر مخاطبش بهره برد.
در كنار این ها داستانك ها و خط های داستانی كمرنگ تری هم چون قضیه روبیك و دخترش ماریام و بیماری مادر سپیده و خواستگاری همكار سپیده از او كه بعدها تاثیر ملودراماتیك آن آشكار می شود، برای پررنگ كردن بار احساسی فیلم توسط فیلمساز طراحی شده، اما پایان بندی فیلم كه نقطه قوت آن است جدا از كارگردانی بسیار حساب شده و تاثیرگذاریش و نحوه مناسب قرار گرفتن دوربین كه از بالا به روی سپیده بی جان زوم می كند و بعد به كنسرتی كه او دو سال برای اجرایش زحمت كشیده كات می خورد ایده خوبی هم دارد و آن نمای پایانی فیلم از سپیده در مكانی سرسبز و زیباست در حالی كه بچه ای در بغل دارد.
در چند صحنه از فیلم میزانسن های درخشان و خاص ملاقلی پور را می بینیم. یكی صحنه تلاش سپیده برای انداختن بچه با دارو و حركت سهیل به همراه او كه تاثیر فوق العاده ای دارد، دیگر مورد صحنه حمام بردن سعید، بیهوشی او و روی دست گرفتنش توسط مادر كه سلیقه زیبایی شناسانه كاملاً غریزی ملاقلی پور را به رخ می كشد و یا صحنه برگشت سپیده از پیش دارو فروش هایی كه قصد آزار او را داشتند و به زمین خوردنش و نمایش همزمان و سقوط مجسمه صدام از تلویزیون های بزرگ داخل پاساژ و یا صحنه های بیمارستان و البته صحنه تقریباً سوررئال بازگشت روبیك به خانه و صحبت با همسرش و قس علی هذا.
البته صحنه هایی هم در فیلم هست كه به نظر زائد و نچسب می آید. شاید سكانس گفت وگوی سعید در پارك با آن دختر خیابانی كمی لوث و الصاقی باشد و یا دستكم می شود گفت نبودنش از بودنش بهتر است.
و اما بازی های فیلم، گلشیفته فراهانی بازی های عالی در كارنامه اش كم نیست، اما این فیلم به نظر بهترین بازی عمر سینمایی اش است. جنس بازی او در دو مقطع زمانی مجزا در فیلم كاملاً فكر شده و طراحی شده است.
ظرایف مهم بازیگری كه او در بازی خود رعایت كرده خبر از درك كامل و بالاتر از آن یكدل شدن او با نقش و فیلم دارد. در مورد پسر خردسال فیلم هم كه بهتر از این را نمی شد تصور كرد. بخش عمده ای از موفقیت بازیگران فیلم و خصوصاً فراهانی به خاطر وجود این پسر است كه حقیقتاً فیلم ملاقلی پور را بركت بخشیده است.
جمشید هاشم پور هم كه مثل همیشه در فیلم های ملاقی پور عالی است. نكته جالب توجه در مورد حضور هاشم پور در آثار ملاقلی پور آن است كه او همواره در این فیلم ها نقش آدم هایی را بازی می كند كه ملاقلی پور آن ها را بسیار دوست دارد.
در واقع ملاقلی پور آن هایی را كه بهشان دلبستگی دارد به هاشم پور می سپارد و البته هاشم پور نیز قدر این آدم ها را خوب می داند. به هر حال حضور جمشید هاشم پور در فیلم های ملاقلی پور تبدیل به امضای فیلم های او شده و سخن پایانی آن كه اگر این نوشتار به مثابه توصیه نامه ای برای دیدن یا ندیدن فیلم باشد دیدن این فیلم را به همه علاقه مندان به سینما، موسیقی و مادر توصیه می كنم.
علیرضا نداف
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید