دوشنبه, ۳۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 May, 2024
مجله ویستا

در یکمین سالمرگ آنِماری شیمل


در یکمین سالمرگ آنِماری شیمل
یک سال پیش از این، در چهارم فوریه ۲۰۰۳ میلادی، پیکر آنماری شیمل را دوستان و دوستدارانش، شاگردان و همراهانش، هفت روز پس از مرگ او، در گورستان شهر بُن آلمان به خاک سپردند. شیمل به منزل آخر رسیده بود؛ به سر منزل مقصود. سالک فرزانهء ما طی طریق کرده و به وادی فقر و فنا رسیده بود؛ به جایگاه عشاق. آنجا که دیگر سخن گفتن روا نبود؛ لاجرم خاموشی گزید.
هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست
ما به‌فلک می‌رویم، عزم تماشا کراست
ما به‌فلک بوده‌ایم، یار ملک بوده‌ایم
باز همانجا رویم، جمله، که آن شهر ماست
سلوک شیمل در وادی عرفان شرق از شهر قونیه آغاز شد؛ در سایه قبه‌ی خضرا، در جوار آرامگاه حضرت مولانا. او در نخستین سفرش به‌ترکیه در بهار سال ۱۹۵۲ میلادی، می‌خواهد که به دیدار مولانا رود. آخر شیمل، از همان آغاز دوران دانشجویی در برلین به‌توصیه استادش هانس هاینریش شِدِر به‌مطالعه و بررسی اشعار مولانا و زندگی حلاج پرداخته بود و به‌هنگام خواندن غزلیات دیوان شمس، چنان به‌وجد آمده بود که پاره‌ای از غزلیات دیوان را به‌آلمانی ترجمه کرده و در سال ۱۹۴۰میلادی دستنوشته‌های خود را به‌همان صورت منتشر کرده بود. و اکنون می‌خواهد به‌دیدار سراینده‌ی آن اشعار برود. از همراهان آلمانی‌اش می‌پرسد که آیا کسی مایل است او را تا قونیه همراهی کند؟ «آری، با کمال میل اما...». به‌سراغ آشنایان ترک خود می‌رود. «بله، مایه افتخار ماست اما...». از خاتون ترک مهربانی که در دانشگاه استامبول با او طرح دوستی ریخته بود می‌پرسد که چرا همسفری نمی یابد تا به پابوس مولانا رود؟ پیر فرزانه به چشمان مشتاق شیمل چشم می دوزد و می گوید: «فرزندم، پاسخ تو خیلی ساده است! حضرت مولانا مایل نیست اینها را ببیند. او می خواهد تنها تو را ببیند».
چنین بود که شیمل، تنها راهی دیدار دوست می شود و در یک روز بهاری به قونیه می رسد. او سالها بعد در کتابی که با عنوان «من چو بادم تو چو آتش» دربارهء زندگی و آثار مولانا می نویسد، بهار قونیه را به تصویر می کشد و در کوچه باغهای قونیه، پا به پای دوست، به بهاریه های زیبای مولانا گوش فرا می دهد:
آمد بهار خرم و آمد رسول یار
مستیم و عاشقیم و خماریم و بی قرار
ای چشم و ای چراغ ، روان شو به سوی باغ
مگذار شاهدان چمن را به انتظار
ای سرو، گوش دار که سوسن به شرح تو
سر تا به سر زبان شد بر طرف جویبار
گویی قیامتست که برکرد سر ز خاک
پوسیدگان بهمن و دی، مردگان پار
تخمی که مرده بود کنون یافت زندگی
رازی که خاک داشت کنون گشت آشکار
زمستان ها در بلندی های آسیای صغیر، آنجا که ترک ها آناتولی اش می خوانند، اغلب طولانی و سخت سرد است. برف پشت بام خانه ها را پوشانده است و قندیل های یخ، به سانِ میله های زندان، از کنارهء بام ها آویزانند. آنان که از تابش خورشید و گرمی آفتاب محرومند، آنان که در سایه لمیده اند، به مانندِ یخ و برف، سرد و جامد و راکداند. موجوداتی اند ناتوان و رنجور که پایبند ماده اند. با این همه امید رهایی دارند و در آرزوی آنند که به آب، به عنصر ازلی خود بازگردند؛ چنانکه دل های آدمیانِ تنها، مشتاق بازگشت به دریای جان است.
مانند برف آمد دلم، هر لحظه می کاهد دلم
آنجا همی خواهد دلم، زیرا که من آنجاییم
هر جا حیاتی بیشتر، مردم در آن بی خویشتر
خواهی بیا در من نگر کز شید جان شیداییم
آن برف گوید دم به دم: «بگذارم و سیلی شوم
غلطان سوی دریا روم، من بحری و دریاییم»
تنها شدم، راکد شدم، بُفسردم و جامد شدم
تا زیرِ دندانِ بلا چون برف و یخ می‌خاییم
چون آب باش و بی‌گره! از زخم دندان‌ها بجه
من تا گره دارم یقین، می کوبی و می‌ساییم
هر لحظه بخروشانترم، برجسته و جوشانترم
چون عقل بی پَر می‌پرم، زیرا چو جان بالاییم
زمستان، خاصه دیماه، برای مولانا دیوانه‌ای را می‌ماند که درختان و گیاهان با دیدنش، شاخ و گل و بار و برگ خود را از او نهان می‌دارند. لیک با رسیدن «شحنه‌ی عدل بهار» دیوانه‌ی دی از باغ و صحرا می‌گریزد و خود را پنهان می‌کند. آنگاهست که سوسن و سنبل تیغ دوالفقار به‌دست و لاله با رخ پُر خون، از راه می‌رسند و بلبلان سفر کرده از غریبستان باز می‌گردنند و مولانا مستانه به‌پیشواز بهار می‌شتابد و سرود عشق سر می‌دهد و در یکی از زییاترین غزلیاتش رهایی شکوفه‌های را از تاریکخانه زمستان و فرا رسیدن بهار آزادی را خبر می‌دهد:
خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد؟
خبرت هست که دی گُم شد و تابستان شد؟
خبرت هست که ریحان و قرنفل در باغ
زیر لب خنده زنانند که کار آسان شد؟
خبرت هست که بلبل ز سفر باز رسید؟
در سماع آمد و استاد همه مرغان شد؟
خبرت هست که در باغ کنون شاخ درخت
مژده‌ی نو بشنید از گل و دست افشان شد؟
خبرت هست که جان مست شد از جام بهار؟
سرخوش و رقص کنان در حرم سلطان شد؟
خبرت هست که لاله، رخ پُرخون آمد؟
خبرت هست که گُل خاصبک دیوان شد؟
خبرت هست ز دزدی دی دیوانه
شحنه‌ی عدل بهار آمد، او پنهان شد؟
آنان که به‌قونیه سفر کرده و در دامنه‌ی تپه سارها و کوهپایه‌های این شهر گشت و گذاری داشته‌اند، چه خوب می‌توانند گردش مولانا را در ایام بهار و گاه در زیر باران‌های گرم بهاری تصور کنند؛ آنجا که آسمان با ابرهای تیره‌ی باران‌زا که از اقیانوس با خود آورده است بر سر گل و گیاه می گرید. راستی مولانا خود نیز در فراغ شمس چون ابرهای بهاری نمی‌گریسته است؟ بی گُمان باغهای قونیه که در روزهای گرم بهار گردشگاه مولانا بودند و آسیاهای اطراف قونیه که مولانا با صدای ناله‌ی چرخاب های آنها آشنا بود، گواه گریه های مولانا در فراق شمس‌اند.
باری، بهار وقت گریز زاغ و کلاغ است و هنگام آواز خوانی مرغان غزلخوان. مرغ غزلخوان ما اما یک سال است که خاموشی گزیده است. آری، بهار قونیه امسال بی‌غزلخوان است. قبهء خضرا در سوگ مرگ بانویی که در شناخت و شناساندن آثار و افکار مولانا به جهانیان بسیار کوشید و خوش درخشید، سیاهپوش است. شیمل در آخرین صفحات زندگینامه خودنوشتش که کمتر از یک سال پیش از مرگ او منتشر شد، با دوستان ویارانش چنین وداع می کند:
«آینده با خود چه به ارمغان خواهد آورد؟ نمی دانم. من تنها می توانم به صلح ،به تفاهم بهتر و بیشتر و احترام متقابل امید داشته باشم. من از این ضرب المثل دریانوردان که از مادرم آموختم پیروی می کنم که می گوید: «به بهترین ها امید داشته باش و آمادهء بدترین ها باش!». مادرم افزون بر این به من آموخت که بیهوده غصهء چیزی را نخورم؛ آنچنانکه در یکی از قصه های شرقی مورد علاقهء او آمده است: «صد نفر از طاعون مردند و هزار نفر از ترس طاعون». به نظرم این سخن، پندی حکیمانه برای جامعهء ماست که هر روز زیر آماج هشدارها و اعلام خطرهای جدید و خبرهای گیج کننده قرار دارد.
و چه امید و آرزویی برای خود دارم؟ با نگاهی به آموخته ها و آزموده هایم و برخی از رویدادهای زندگی ام، شب سال نو ۲۰۰۲ میلادی را، همزبان با شاعر و شرقشناس محبوبم، فریدریش روکرت، به پایان می برم که می گوید:
اگر فردا مرگ به سراغم آید
چه باک، که بارِ خود به منزل رسانده ام
و اگر رخصت زیستن بیابم، ده سالِ دگر
پیمودن راه و کار نیز دانم، باری
و بعد؟ من به این سخن پیامبر اسلام که از دوران نوجوانی به یاد دارم، می‌اندیشم که: مردمان خفته‏اند و چون بمیرند بیدار شوند. («الناسُ نیام فِاذا اتوا اِنتبهوا»). و من به آن بیداری باور دارم؛ آن بیداری که ما نه قادر به توصیف آنیم و نه توان به تصویر کشیدنش داریم.
تا لقای روی یار
گم شوم، فانی شوم».
منبع : www.naghed.net
خسرو ناقد
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی عرفان شمس