دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

آینه


آینه
چندین سال پیش ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده توی یک کلبه کوچک زندگی می کردیم. روزها در مزرعه کار می کردیم و شب ها از خستگی خوابمان می برد. کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای و نه نور کافی. از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشود. یادم می آید یک سال که نمی دانم به چه علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سال های پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم. یک شب مادرم ذوق زده یک مجله خاک خورده و کهنه را از توی صندوق کشید بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یک آینه نشانمان داد. همه با چشم های هیجان زده عکس را نگاه می کردیم. مادرم گفت بیایید این آینه را بخریم، حالا که کمی پول داریم، این هم خیلی خوشگل است. ما پیش از این هیچوقت آینه نداشتیم، این هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برایمان بیفتد. پول کافی هم برای خریدش داشتیم. پول را دادیم به همسایه تا وقتی به شهر می رود آن آینه را برایمان بخرد. سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم، صدای همسایمان را شنیدیم که یک بسته را از دور به ما نشان می داد. چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مادر جمع شدیم. وقتی بسته را باز کرد مادرم اولین کسی بود که روبه پدرم جیغ زد و گفت: «وای، تو همیشه می گفتی من خوشگلم، واقعا من خوشگلم»! پدرم آینه را گرفت دستش و نگاهی در آن کرد. همانطور که سیبیل هایش را می مالید و لبخند ریزی میزد با آن صدای کلفتش گفت: «آره، منم خشنم، اما جذابم، نه؟» نفر بعدی آبجی کوچیکه بود: «مامان، واقعا چشمهام به تو رفته ها»! آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشم های ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد: «می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد»! با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم. می دانید در چهارسالگی یک قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود. وقتی تصویرم را دیدم، یکهو داد زدم: «من زشتم، من زشتم»! بدنم می لرزید، دلم می خواست آینه را بشکنم، همینطور که دانه های اشک از چشمانم سرازیر بود به پدرم گفتم:
-یعنی من همیشه همین ریختی بودم؟
-آره عزیزم، همیشه همین ریختی بودی.
-اونوقت تو همیشه منو دوست داشتی؟
-آره پسرم، همیشه دوستت داشتم.
-چرا؟ آخه چرا دوستم داری؟
-چون تو مال من هستی!
سال ها از آن قضیه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم ظاهرم زشت است. آنوقت از خدا می پرسم: یعنی واقعا دوستم داری؟ و او در جوابم می گوید: بله. و وقتی به او می گویم چرا دوستم داری؟ به من لبخند می زند و می گوید: چون تو مال من هستی.
منبع : روزنامه ابتکار


همچنین مشاهده کنید