دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


با چشم های باز


با چشم های باز
«این نیست. این آن نیست.
این بیماری به سوی مرگ است.» یوحنا
این روزها بیشتر از همیشه اسهال می شوم. از توالت که می آیم بیرون خلائی در طول پر پیچ و خم روده هایم حس می کنم که جریان التهاب را به مقعدم وصل می کند. این تنهایی من است که در روده هایم جاری می شود و از مقعدم بیرون می ریزد. دکتر می گوید باید تحملش کنم. گفت: « زیاد طول بکشه یک هفته س. بعدش تمومه. فقط بازم می گم. به خانومتون هم گفتم. قرص هایی که براتون نوشتم رو باید سر ساعت بخورید.»
حالا با امروز می شود بیست و پنج روز، و من تحملش کردم. با چشم های باز. نگاهش کردم. ساعت نزدیک هشت است. سرخی غروب که پشت پنجره جریان دارد می رود تو نگاهم. تنم مور مور می شود و خیال به سرم هجوم می آورد. خودم را برای رفتن به توالت آماده می کنم. با این وجود مقعد هنوز چیزی را اعلام نکرده. توالتی با ابعاد کوچک. یک سنگ سفید و کاشی های آبی آسمانی که تا سقف بالا رفته باشند، همین طور یک آینه و یک دستشویی مرتب که هیچ جداری از جرم و کثیفی رویش نقش نبسته باشد. این ایده آل من است، یا نه... ایده آلم بود تا بیست و پنج روز پیش. خانه ی امن است توالت. آرام و بی هیچ مزاحمی.
جایی برای تنفس و جذب و دفع توامان. حالا روی سرم خراب می شود وقتی سنگ سفیدش را با اسهال و استفراغ رنگ آمیزی می کنم. زنم از توالت متنفر است. آن را مرکز تمام کثافات عالم می داند. می گوید این تکه جا دیگر مایه ننگ است. گفت: « خاک تو سرت. آخه بابا شاشدونی که دیگه ارزش این حرف ها رو نداره.» من کابوس خماری را تجربه کرده ام. بیست و پنج روز است که زندگی اش کرده ام. عرق سرد را چشیده ام. این عرق، شرم و حقارت را در من زنده کرده. زنم تو نگاهم بزرگ می شود و حجم می گیرد. روبرویم ایستاده است و تکه تکه لخت می شود.
آنقدر بزرگ می شود که تمام سلول های مغزم را انباشته می کند. آن وقت همراه شیار عرق از پشت گردنم سرازیر می شود و... آلتم میان پاهایم گم می شود.
تیک. تاک. تیک. تاک. دست می کشم رو پیشانی با انگشت سبابه دو خط مورب چین را صاف می کنم. چه خیال باطلی. لذت یک بار دیگر سوزن را تو رگ فرو کردن، خون را بیرون کشیدن، و بعد همان طور که قطرات زرد اسهال از مقعد خارج می شود مرفین را پخش کردن تو ذره ذره اجزای تن. لذت یک بار دیگر چرت زدن رو سنگ توالت، در حالی که بوی اسهال بند آمده تو سر می پیچد و سیگار نیم سوخته میان لب ها رها می شود و سوزن سرنگ، داخل رگ، معلق میان زمین و هوا تاب می خورد.
سرنگی که از زور سنگینی سر و بسته شدن چشم ها دیگر فراموش می شود از دل رگ بیرون آورده شود. و این مال آن وقت است که چمباتمه زده بودم گوشه توالت و میان همهمه آدم های منتظر، ستاره های رنگ پریده کاشی های ترک خورده را می شمردم. ستاره ها چرخ می خوردند و هر کدام به سویی پراکنده می شدند. یکی داد زد: « مشتی مگه داری می زایی اون تو؟ ریدن که استخاره نمی خواد.» صدای پراکنده خنده در آهنگ ناهنجار هواکش محو شد. ستاره ها ریختند رو خیسی کف توالت و همراه جریان آب در تاریکی چاهک فرو رفتند. نور از دریچه کوچک درب توالت می زد تو منعکس می شد رو سر برجسته شلنگ که آب را جریان می داد تا سر چاهک.
شلنگ زرد که رو به چاهک افتاده بود به نظرم بیمار و ناتوان آمد. اگر تا صبح هم باز می ماند نمی توانست این چاهک گرسنه را پر کند. یکی محکم کوبید به در و چیزی گفت. ترک کاشی ها عمیق تر شد. سرنگ را بیرون کشیدم و ولش کردم تا در تاریکی چاهک گم شود، و همان طور که تلاش می کردم سرم را به سمت دریچه کوچک و نورانی بالا بگیرم بالا آوردم. زنم آن بیرون منتظرم بود. بود؟! حالا دیگر مطمئن نیستم. و حتی مطمئن نیستم که واقعا چه اتفاقی افتاد. زنم هم دیگر اطمینانی ندارد. شک داشتن به من دیگر جزیی از الزامات زندگی اوست.
گفت: « من که چشام آب نمی خوره بشه تو رو از سر در این داروخونه ها جمع کرد.» حالا با امروز می شود بیست و پنج روز که قرص هایم را سر وقت می خورم. سراغ هیچ داروخانه ای هم نمی روم. جای زخم ها دیگر خوب شده. دکتر می گوید باید دائما پیراهن آستین بلند تنم باشد تا جای زخم ها را نبینم . گفت: « خب می دونی که! دیدن جای زخم خودش باعث لغزش می شه.» هوس. هوس یک بار دیگر درد سوزن را حس کردن با شهوت دیوانه وار پر می شود.
شهوت دیوانه ام می کند وقتی خلاء روده ها به مقعد فشار می آورد. آلتم سفت و تیز می شود و به محض فرو رفتن تو مهبل زنم قطرات منی پخش می شوند و تمام تنم از زور یک لذت کشنده فلج می شود. فلج شدن چیزی شبیه به اختگی ست. این را چطور باید برای دکتر توضیح بدهم؟ لای پاهای زنم چیزی ست که من با دیدنش از وحشت و لذت توامان به انزال می رسم. زنم این وقت ها همان طور که خوابیده است رو تخت و پاهایش را از هم باز کرده فقط تماشایم می کند، و نگاهش در لحظه انزال من، نگاه آن حیوان لای پایش است که در حصار پرده های گوشتی دهان باز کرده و انگار مرا می بلعد.
این چیزی ست که من در لحظه پاشیدن قطرات خودم را در آن شناور می کنم؛ در آن حفره تاریک و لزج، که بارها خواسته ام با انگشتانم از هم بدرمش تا منبع این شهوت دردناک و زخمی را در اعماق تاریک آن کشف کنم. زنم می گوید این سکس های نیمه کاره چیزی کم از سال های خاموشی جنسی من ندارد. گفت: « اون موقع ها که به هر دری می زدی شنبول آقا اصلا راست نمی شد، حالام که قربونش برم هنوز راست نشده خوابش می بره. شما بگو! تکلیف این نیمچه احساس بند تنبونی ما چیه این وسط؟ » نه! این نیست. این آن نیست. همیشه فکر می کردم اگر روزی کنارش بگذارم چیزی در من زنده می شود. چیزی شبیه به آزادی مطلق.
قدرت بی حد و حصر. احساسی که می شود به چنگش آورد و با آن جهانی را تکان داد. حالا نگاهش می کنم. بیست و پنج روز است که نگاهش می کنم. این نیست. هیچ چیز دیگری هم نیست جز همان احساس تنهایی مفرط که از اعماق ذهن سرچشمه می گیرد، در خلاء روده ها شناور می شود و با هر بار اسهال در سنگ سفید توالت پهن می شود. قرص ها. از وقتشان گذشته. دکتر می گوید این افسردگی ناشی از ترک است. می گوید طبیعی ست. گفت: « این قرص هایی که براتون تجویز کردم آرام بخشه. می خورید و آروم می شید و بعدشم راحت می خوابید.
بهتون قول می دم کل این ماجرا زیاد طول نمی کشه. این قول یه پزشکه. روش حساب کنید.» اما تمام این شب ها و روزها را در بیداری گذراندم. حتی آن وقت هایی که به زور قرص ها خواب بوده ام. همان طور که غروب تمام گذشته ام را به لطف مرفین خواب دیدم. و این مرا به مرز جنون می کشاند. عرق سرد رو تنم سرازیر می شود و من به تیک تاک گوش می دهم. زنم بیرون است. حتی حالا که از غروب هم گذشته. خیال با من است؛ سرنگی با سر شکسته، برای آنکه مبادا کس دیگری جز من از آن استفاده کند. سر شکسته اش را ترمیم می کنم. با خیال. و بعد باز بازی خون و لزج. تیک. تاک. تیک. تاک. ساعت دارد نه می شود. تا به حال انقدر دیر نکرده بود. نه! این قرص های لعنتی جواب هیچ چیز را نمی دهد. نه! این نیست. این آن نیست. این احساس بیشتر از یک بند تنبان نا قابل است. تکلیفش هم مدتهاست در غیاب من معلوم شده. حالا نگاهش می کنم و خون به صورتم می دود. عرق پشتم را خیس می کند. عرق سرد و لزج.
تنم بوی گند می دهد. بوی کثافت. تیک. تاک. تیک. تاک. حیوانی دارد در من زنده می شود. به آلتم دست می کشم و آلتم، انگار که موهبتی الهی را تجربه کند سر بلند می کند. روده هایم در هم می پیچند و سرم یک لحظه تیر می کشد. بوی اسهال تو دماغم می پیچد. به مقعدم فشار می آورم تا محتوی روده هایم را برای لحظاتی نگه دارد بلکه بشود لذت برون ریزی را یکجا، تو یک لحظه، در گوشه ای از توالت به اوج برسانم. بگذار زنم بیاید. بگذار زنم بیاید.
تیک. تاک. تیک... آلت سرافراز است. مقعد پس می زند. هر دو را با هم می خواهم. هر دو را با هم می پاشم. سرم تیر می کشد و عرق سرد زیر بغل ها و پشتم را می لرزاند. در خودم می پیچم. زنم اگر بیاید... وقتی بیاید او را با خودم به توالت خواهم برد. او را روی سنگ خواهم خواباند. سرش رو به چاهک... او می خوابد. زنم می خوابد. زیر من رو سنگ می خوابد. روده هایم دهان باز می کنند، آلتم سرافراز... زیر من... دارد می آید... هر دو را با هم... زنم می خوابد... در غروب می خوابد... در تمام سال هایی که من رو سنگ توالت خواب غروب آفتاب را می دیدم.
مهدی پاک نهاد
منبع : سایت والس


همچنین مشاهده کنید