پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


بنین


بنین
بعدازظهرهای تابستون با سهراب می رفتیم فیلم برداری. به اصطلاح خودمون فیلم مستند می ساختیم.البته بیشترش وقت گذرونی و تفریح بود تا یه فیلم درست و حسابی. دوربین مال من بود. ارثیه بابای خدا بیامرزم که تقسیم شد. نشست و مدام در گوشم از دوربین حرف زد. قبلا با هندی کم خودش فیلم برداری می‌کردیم.
چند تا فیلم هم ساختیم ولی هیچ کدوم جدی و قابل ارائه نبود. دوربین که جور شد هر روز فیلش یاد هِندِستون می‌کرد، دلش می خواست از هر چی فیلم بسازه. توی این کارگاه مستند سازی دو نفری مون سهراب مثلا طراح و نویسنده بود و منم فیلمبردار.
اون روز صبح با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. اول اهمیت ندادم و دوباره چشمهامو بستم. اما ول کن نبود. با دلخوری از تخت پایین اومدم و گوشی و برداشتم.
- بله ؟
- سلام پسر خوب.
سهراب بود.
- سلام و زهرمار، حالا چه وقت زنگ زدنه؟
- فداد شم ساعت ۱۰ صبِ!
ساعت روی دیوارو نگاه کردم. راست می‌گفت، ده و پنج دقیقه بود. گفتم: «خب که چی؟»
- نمی خوای بیای سر فیلمبرداری؟
- برو پی کارت. من دیشب تا دیر وقت توی مسجد بودم. امروز هم باید برم همونجا، کمک داییم، روز عاشورایی دیگه دست از سر مون بردار.
- خنگ خدا یه هنرمند توی همچین روزایی دوربین دست می‌گیره، سوژه شکار می‌کنه. کفگیر که همه بلدند دست بگیرند. تو نری یکی دیگه می‌ره جات، از خداشونم هست.
- من که می‌دونم دردت چیه؟ بیا دوربینو ببر دست از سر ما بردار.
- دِ نه دیگه، تو که می‌دونی من فیلمبرداریم مثه طرح دادنم خوب نیست. جان عزیزت یه سوژه پیدا کردم،ماه!
- جون عزیز خودت، حالا کجا هست؟
- تو بیا سر میدون بهت می‌گم.
می‌دونستم مخالفت فایده ای نداره تا منو نبره دست بردار نیست. از طرفی بدم نمی اومد یه گشتی توی خیابونا بزنم.
سهراب گفت: «ساعت ده و نیم منتظرتم ،خوبه؟»
- چیکارت کنم، آدم بشو نیستی که.
- قربون هرچی با معرفته. بزن که اومدم.
گوشیو گذاشتم. یادداشت مادرم روی آینه چوب لباسی بود. «سلام پسرم دیدم خوابی دلم نیومد بیدارت کنم. من می‌رم روضه. دایی ات زنگ زد گفت برای بستن در دیگها لعن نمی‌گیم تا علی بیاد. بیدار شدی زود برو.» زیر یادداشت مادرم نوشتم: «برگشتی به دایی زنگ بزن بگو لعنو برای سهراب بخونن که ریشه کن بشه. باید برم دنبال مسخره بازی های آقا. نمی دونم کِی برمی گردم .خداحافظ.»
توی ماشین قراضه اش لم داده بود و توی فکر بود .جز سلام و علیک چیزی نگفت. گفتم : «خب سوژه ای که گفتی کجاست ؟»
گفت : «حالا بذار بریم بهت می گم.»
هنوز دسته ها راه نیفتاده بودند. جلوی در هیئتها دسته دسته آدم جمع شده بودند. از توی بعضی‌هاشون هم صدای مداحی می‌اومد. دوربینو روشن کردم تا چند تا فیلم از خیابونا بگیرم ولی مگه تونستم! از بس که تند می رفت. گفتم :«چته چرا اینقدر تند می ری؟» گفت: «الان خیابونا پر می شه از آدم و دسته، دیگه نمی تونیم با ماشین بریم.»
خلاصه یه نیم ساعتی من و از این خیابون به اون خیابون برد تا رسیدیم به یه سربالایی فرعی، قبلا اینجا اومده بودم. محله ارمنی‌ها بود. ته این خیابون می‌رسید به بلوار امامزاده. دسته های این اطراف همشون می رفتند اونجا.
اول حدس زدم می‌خواد بریم امامزاده. اما توی همون خیابون، ماشین و نگه داشت. گفتم: «مگه امامزاده نمی ری ؟»
- نه.
گفتم: «خب سوژه ای‌که می‌گفتی کجاست؟»
مِن و منی کرد و گفت: «خب همینجا!توی محله ارمنی ها.»
وقتی تعجبم و دید، با هیجان بیشتری گفت: «امروز عاشوراست دیگه! برات جالب نیست ارمنی ها چیکار می‌کنن؟»
نه، رو دست خورده بودم. توی دلم به خودم فحش می‌دادم که چرا حرف این کج و کوله رو قبول کردم. پیاده شدم و درو محکم کوبیدم. پیاده شد و گفت: «کجا ؟»
- مسجد پیش داییم.
- یعنی چه؟
- یعنی همین. برام جالب نیست ارمنی ها چیکار می کنن؟ آخه دیونه، همه روز عاشورایی می‌رن مسجد و هیئت، تو پاشدی اومدی توی محله ارمنی‌ها دنبال سوژه؟
صدای طبلها و سنجها از دور بگوش می‌رسید. دسته ها راه افتاده بودند. سهراب گفت: خب باشه می‌خوای یه سری اول بریم امامزاده، اگه چیزی پیدا نکردیم برمی‌گردیم همینجا. خواستم جواب دندون شکنی بهش بدم که در خونه روبرویی باز شد. دختر بچه ای از توی حیاط خونه سرک کشید. مارو که دید، سرشو برد تو. بعد از چند لحظه دوباره برگشت با یه سینی و دو تا لیوان شربت. یه پیرهن مشکی با دامن چین دار پوشیده بود. موهاشو با یه روبان سفید بسته بود. سینی رو گرفت جلومون. چیزی نگفت. مثه قحطی زده ها شربتو سر کشیدیم. خیلی چسبید. لیوانو گذاشتم توی سینی گفتم: «دست شما درد نکنه، خانم کوچولو.» خندید. وقتی می رفت طرفِ خونه سهراب با چشمهای خیره نگاش می‌کرد. یه دفعه بشکنی زد و گفت: «بیا اینم سوژه! محله ارمنی ها و نذری عاشورا.» بعد هم مثل یه فاتح بهم نگاه کرد و گفت: «به نظرت عالی نیست.» گفتم: «نه که نیست،از کجا معلوم نذری بود؟»
- خنگِ خدا، عاشق چشم و ابروت شدند توی این گرمای واویلا برات شربت تگری بیارن؟ معلومه که نذری بود.
- حالا از کجا معلوم بذارن از شون فیلم بگیریم؟
- کاری نداره، می ریم سوال می‌کنیم.
دوربین و برداشتیم و رفتیم طرف خونه. در نیمه باز بود. سهراب با پشت دست چند ضربه به درزد. صدای زنی از توی خونه گفت: «بفرمایید.» سهراب به من نگاه کرد. آروم در گوشم گفت: «اول تو برو تو.» گفتم:«طرح توِ خودتم جورشو می‌کشی، بهت گفتهِ باشَما من فقط فیلم می‌گیرم.» شونه‌هاشو انداخت بالا. رفتیم تو. یه حیاط که دورتادورش درختچه های کاج و بوته های گل رز کاشته بودند. وسط حیاط حوض کوچیکی بود که کنارش یه پیرزن روی ویلچر نشسته بود، و همون دخترکی که چند لحظه پیش دیدیم کنارش نشسته بود و از توی یه قابلمه بزرگ لیوانهای شربتو پر می‌کرد. سلام کردیم. پیرزن مثل کسی که سالها مارو بشناسه جواب سلاممونو داد. اشاره کرد به دوربین که دست سهراب بود و پرسید: «شما از تلویزیون اومدید.»
من گفتم : «نه.» سهراب پرید وسط وادامه داد: «ما یه گروه مستند سازی هستیم، اومدیم یه مستند در مورد عاشورا بسازیم.»
همیشه همینجوری بود توی کلاس گذاشتن و بزرگ نمایی استاد بود. گروه مستند سازو یه جوری گفت که ناخودآگاه خنده‌ام گرفت. با آرنجش به پهلوم زد و ادامه داد: «اجازه می‌دید از نذری دادنتون فیلم بگیریم ؟» پیرزن خندید و گفت: «ای بابا این یه جرعه شربت که نمی شه اسمشو گذاشت نذری.» سهراب دوربین و روشن کرد و داد دستم. روی لبه حوض نشست و با ژست کارگردانهای حرفه‌ای پرسید: «این دختر خانم نوه تونه؟» دوربینو گرفتم طرف دختر بچه.
- آره .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «پدر و مادرش پارسال توی تصادف فوت کردند از همون موقع از حرف زدن افتاد. دکترا می گن به خاطر یه شوک شدید بوده. امسال قصد کردم عاشورا به دسته های زنجیر زنی حضرت حسین شربت بدم تا شفاشو بگیرم.» سهراب پرسید: «اسمش چیه ؟»
- صداش می‌کنیم بنین.
نگاهمو از دوربین گرفتم، پرسیدم:«چی ؟»
- ام البنین .
به سهراب نگاه کردم. اشک توی چشمهای پیرزن حلقه زده بود. دست گذاشت روی سر دختر و ادامه داد: «عروسم بچه دار نمی شد. یعنی می‌شد اما بچه هاش وقتی دنیا می‌اومدند می‌مردند. چه می‌دونم می‌گفتند یه جور بیماری خونی داشتند. یه دوست مسلمون داشتم گفت نذر حضرت عباسش کنید. نذر کردیم اگه این یکی زنده بمونه اسمشو بذاریم عباس.اما دختر شد اسم مادر حضرت عباسو گذاشتیم. ام البنین. بنین صداش می کنیم.»
حاضر بودم شرط ببندم که پیرزن نمی دونه اسم مادر حضرت عباس (ع) فاطمه بوده و ام البنین یعنی چی؟ شاید هم می دونست که معنی اسم نوه اش مادر پسران ِ.
صدای دسته های عزاداری که نزدیک می‌شدند به گوش می‌رسید. بعضی دسته ها به خاطر شلوغی خیابون اصلی از محله ارمنی‌ها می گذشتند تا به امامزاده برسند. زوم کردم روی چهره بنین. هفت هشت ساله به نظر می‌رسید. توی عمق چشمهاش غم بزرگی موج می‌زد. پنج، شیش تا لیوان گذاشت توی سینی و خیلی با احتیاط از در بیرون رفت. جلوی یه دسته رسیده بود به ما، رفت و بهشون شربت داد. مادر بزرگ لیوانها رو با همون دستهای لرزونش پر کرده بود. بنین چند بار رفت و اومد، اما هربار بیشتر از شیش تا لیوان نمی برد. دوربینو خاموش کردم. رفتم پیش سهراب که دست به سینه توی حیاط وایستاده بود. در گوشش گفتم: «الان، نقش تو توی این مستند چیه؟»
با تعجب نگام کرد. منظورمو نفهمیده بود. گفتم:«آقای کارگردان، جسارتاً،ٌ یا این دوربینو از من بگیر، یا به این بچه کمک کن، شربت بده.» چیزی نگفت. فقط عین برق گرفته‌ها پرید و لیوانهای شربتو توی سینی گذاشت و برد بیرون. بنین از این حرکت سهراب خنده‌اش گرفت. کیسه‌ زباله‌ای رو از کنار حیاط برداشت و پشت سر سهراب بیرون رفت. سرتا سر خیابون پر شده بود از دسته زنجیر زنی و طبل و علم. زنجیرها با صدای طبلها روی شونه‌ها می نشستند، مردم برای تماشا و دادن نذری از خونه‌هاشون بیرون اومده بودند، بو و دود اسفند (اسپند) توی فضا پیچیده بود.
سهراب وسط دسته شربت می‌داد و بنین پشت سرش لیوانهای خالی شده رو توی کیسه زباله می‌ریخت. برای چند لحظه سهرابو توی دوربین گم کردم. اما دیدم بنین یه لیوان شربت دستشه، خودشو رسوند به مداح دسته. لیوانو گرفت طرفش و با دست دیگه خونه شونو نشون داد. مداح دستی به سر بنین کشید. شربتشو سر کشید و بعد پشت بلندگو از همه خواست که برای چند لحظه روی پا بشینند. همه نشستند. فقط سهراب بود که سینی به دست وسط دسته عین علم وایستاده بود و هاج و واج نگاه می‌کرد. بنین دوید توی خونه و چرخ مادربزرگشو تا دم در هل داد. ترمزِ چرخو کشید و رفت از توی خونه یه قاب عکس که تصویر یه زن و مرد کنار هم بودند وآورد. قابو توی بغلش گرفت و سرشو گذاشت روی چرخ مادر بزرگ. مداح دسته روضه حضرت عباس می‌خوند، همون موقعی که حضرت وارد شریعه شد و مشکها رو از آب پر کرد. بنین چشمهاشو بسته بود. پیرزن صورتشو با دستهاش پنهان کرده بود و از لرزش شونه‌هاش می‌شد فهمید که گریه می‌کنه. صدای گریه ها بلندتر از صدای مداح بود.
« ناگهان تیری زدند بر مشک من تا ببینند قطره‌های اشک من.»
پرده نازکی جلوی چشمهامو گرفته بود. توی گلوم بغض سنگینی جمع شده بود. دوربینو گرفتم طرف بنین. چشمهامو بستم، دیگه چیزی توی دوربین نمی‌دیدم. اشک روی گونه‌هام غلت می‌زد. چشمهامو که باز کردم دسته یا علی گفت و بلند شد. مادر بزرگ برگشته بود کنار ظرف شربت،می‌گفت: « خدا عمرشون بده، الان چند سالی هست که این دسته از اینجا رد می‌شه و هر سال هم برامون روضه عباس می‌خونه.» اشکهاشو پاک کرد، آهی کشید و به ظرف شربت نگاه کرد و گفت: «از حضرت عباس خواستم تا آخرین دسته‌ای که از جلوی این خونه رد می‌شه این دیگ شربت داشته باشه.» راست می‌گفت، نمی دونم چند تا سینی شربت سهراب پخش کرد.
فقط می‌دونم آخراش از نفس افتاده بود. دوربینو زمین گذاشتم و دوتایی شربت می‌دادیم. کم کم مردم پراکنده می‌شدند. دیگ شربت هم تموم شده بود. دیگه دسته ای از این خیابون نمی‌گذشت. آخرین سینی شربتو که دادیم، برگشتیم توی حیاط پیش پیرزن. خیلی خوشحال بود خیلی هم تشکرکردگفت: «خوشحالم که خوابم تعبیر شد.» پرسیدم: «چه خوابی مادر؟» گفت: «دیشب خیلی ناراحت بودم، با خودم گفتم: آخه من، یه پیرزنِ علیل با یه بچه لال، چه جوری می‌تونم، نذری بدم؟ خیلی گریه کردم. پسرم به خوابم اومد و گفت مامان ناراحت نباش قراره برات کمک بیاد. حالا می بینم اون کمک، شما دوتا جوون بودید. خدا عمرتون بده.» به سهراب نگاه کردم. سرش پایین بود. با سنگهای زیر کفشهاش بازی می‌کرد. گفتم: «خانم ما که لیاقت نداشتیم برای کمک به کار خیر شما، ولی همین که ما رو توی این کار شریک کردید ممنونیم.» سهراب چیزی نگفت، فقط خداحافظی کرد. دم در بنین وایستاده بود و به غروب خورشید نگاه می‌کرد، رفتم جلوش، نشستم روی پام، حالا هم قدش بودم.
چشمهاش پر اشک بود. دستشو گرفتم ودر گوشش گفتم: «آقایی که من می شناسم بچه ها رو خیلی دوس داره، حتما ازش بخواه که بتونی حرف بزنی، حرفهای خوب.» سرشو انداخت پایین، اشکهاش روی چینهای دامنش چکید. بلند شدم و از در زدیم بیرون. توی ماشین سهراب حرفی نمی‌زد. مثل بهت زده ها به نقطه نا معلومی خیره شده بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «نمی خوای چیزی بگی ؟» با صدایی از ته حنجره‌اش گفت: «چی بگم؟» گفتم: «بالاخره تو منو آوردی اینجا!» نگاش کردم، پر شده بود، خواست چیزی بگه ولی نتونست. سرشو گذاشت روی فرمون ماشین و گریه کرد. نمی‌دونستم چی بگم. آروم تر که شد با کف دستهاش اشکاشو پاک کرد و بدون هیچ حرفی راه افتاد. خورشید عصر عاشورا توی افق خط سرخی کشیده بود.
هنوز نمی تونستم بفهمم امروز، عاشورا،توی محله ارمنی‌ها، من چیکار می‌کردم. بغضمو فرو خوردم. سهراب می‌رود و من توی دلم دم گرفته بودم.
ساره امین
منبع : لوح