جمعه, ۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 17 May, 2024
مجله ویستا


کیستی در زبان و اندیشه مولوی


از آن عرصه بی چون ، جنبش موسیقیایی و اركستراسیون كلام جریان یافته ، علیرغم ساختار شكنی های معهود خود ریتم سجع و قافیه و بدیع می سازد اما نه به گزینش اختیاری واژه ها (صامت ها و مصوت ها) بلكه در نهایت بی خویشتنی واژگان به جریان می افتند .
مولانا با آن بی خویشتنی سخن می گوید و آن را از جهان فزونتر می بیند و نكته مركزی و اصلی عالم می شناسد ، جهان را تصویری می بیند كه آن را در عین ناپیدایی می نگارد .
تو كه ای در این ضمیرم كه فزونتر از جهانی تو كه نكته جهانی ز چه نكته می جهانی ؟
تو كدام و من كدامم ، تو چه نام و من چه نامم تو چه دانه من چه دامم ؟ كه نه اینی و نه آنی
تو قلم به دست داری ، و جهان چو نقش پیشت صفتیش می نگاری و صفتیش می ستانی
وقتی كه به دولت دیدار شمس ، از خویشتن اعتباری به بی خویشتنی بالنده ره جست و ذوق درك عرصه بی خویشی را در خود یافت زان س به تحریك بی خودی ، از منزلت بی خودی سخن ها گفت و از بی خویشتنی خود سپاس ها به جای آورد و در دیوان كبیر از با خودی و بی خودی چنین می گوید :
آن نفسی كه با خودی ، یار چو خار آیدت وان نفسی كه بی خودی یار به كار آیدت ؟!
آن نفسی كه با خودی ، خود تو شكار پشه ای وان نفسی كه بی خودی ، پیل شكار آیدت
آن نفسی كه با خودی ، بسته ابر غصه ای وان نفسی كه بی خودی ، مه به كنار آیدت
آن نفسی كه با خودی ، یار كناره می كند وان نفسی كه بی خودی ، باده یار آیدت
آن نفسی كه با خودی ، همچو خزان فسرده ای وان نفسی كه بی خودی ، دی چو بهار آیدت
او شان بی خودی را چنان می ستاید كه گویی در تمام عمر ، گمگشته مرموز او همین بی خودی بوده است كه در زیر طاق و رواق مدرسه و در مطاوی قیل و قال علم و در كسوت ملایی و موعظه و پند و منبر و افتاء و فقاهت در جستجو آن بوده است كه با دیدار شمس كار از كار خاسته و به بی خودی ره جسته و مطلوب مرموز و پنهانی خود را یافته كه :
گفت مقصودم تو بودستی نه آن لیك كار از كار خیزد در جهان
آخر الامر ، سر مولانا كه حتی بر خود وی نیز پوشیده بود از این پرسش شمس ، (كیمسن) هویدا شد كه شمه ای از آن نهان ، در این دو اثر بزرگ به نمایش درآمده است . در واقع راز در آن حصه از وجود آدمی مكنون و مكتوم است كه در معرض پدیده های عادی قرار نمی گیرد ، آنگاه كه حادثه ای عظیم و طوفانی آن قسمت از هستی را كه راز نهایی وجود در آن نهفته است مورد اصابت قرار داد ، آدمی در هر مرحله از شان و وقار و تمكین هم كه باشد ، از این انفجار به عالمی دیگر و فضایی مقتضی آن حادثه ، منتقل شده به طوری كه همه پیشینه خود را زیر پای می گذارد . موجودیت و ثقل هستی او به جهت نیستی بالنده انتقال می یابد كه این نیستی ، از وجود اعتباری پیشین بسی ارجمندتر و جاذبتر است ، چندان كه تمام هستی را در یك نفس می بلعد و از این انقلاب ، شادمانی پاینده و جاوید ، به شخص می بخشد كه مولوی در بیت زیر از این عدم سپاسگزار و فرهمند است :
سپاس آن عدمی را كه هست ما بربودز عشق آن عدم آمد جهان جان به وجود
به هر كجا عدم آید ، وجود كم گردد زهی عدم كه چو آمد ازو وجود فزود
به سال ها بر بودم من از عدم هستی عدم به یك نظر آن جمله را ز من بربود
جستجوی عدم در نهاد انسان رازی است كه جز با چنین حوادثی ابراز نمی گردد . مولوی از كیستی خود دریافت كه او راهی عدم و عاشق آن است . باید ثقل موجودیت اعتباری را فرو نهد و سبك بار ، راهی عدمستان گردد . این انقلاب تمام حیثیت مولانا را متحول ساخت و زبان و بیان و بلاغت او را از دیگران ممتاز نمود و او را به حوزه فردیت خود رهنمون شد كه تظاهرات حوزه فردی او به قرآن و خطاب الهی شباهت یافت ، به طوری كه بلاغت مثنوی را می توان برگرفته از بلاغت قرآن دانست . تمامی مثنوی مولانا از جریان نو و نااندیشیده و بدیعی گزارش می كند كه مولانا فی المجلس و به مقتضای مخاطب و به تقاضای حال و خیال به تقریر آورده است .
عصر مولانا حكم می كرد كه اولاً اندیشه پایه گفتار باشد ، ثانیاً گوینده و معنی ای كه گوینده اراده كرده است ، اصالت داشته و مخاطب و كلام ، فاقد اصالت به حسال آیند ، اما مولانا از این اصل تبعیت نكرده و مخاطب و كلام را ارج نهاد و متكلم و معنی را درگیر و پیرو كلام و مخاطب قرار داد . مثنوی او همه حكایت از اعتبار مخاطب و به تبع او ارجمندی كلام دارد . او در اعتبار مخاطب اندیشه خود را هم به تقاضای مخاطب می سپارد .در مثنوی ، مخاطب او حسام الدین است كه مولوی در تابعیت اندیشه و محتوای درونی خویشتن از حسام الدین می گوید :
گشت از جذب چو تو علامه ای در جهان گردان حسامی نامه ای
گردن این مثنوی را بسته ای می كشی آن سوی كه دانسته ای
چندی از حسام الدین فاصله داشت و جذب او معطل بود كه بدین سبب مثنوی تاخیر افتاد . مولوی در توجیه این تاخیر می گوید :
مدتی این مثنوی تاخیر شد مهلتی باید كه تا خون شیر شد
چون ضیاءالحق حسام الدین عنان بازگردانید زوج آسمان
چون به معراج حقایق رفته بود بی بهارش غنچه ها نشكفته بود
چون ز دریا سوی ساحل بازگشت چنگ شعر مثنوی با ساز گشت
دوری حسام الدین ، كار مثنوی و زبان مولوی را می بندد ، آنگاه كه مخاطب عزیز القدری همچون حسام الدین ، در برابر مولانا ظاهر می شود ، شعر مثنوی با ساز می گردد .
این نقل اصالت در مقام خطاب در مثنوی ، یك رنسانس در دوره بلاغت بود . این رنسانس ، بلاغت سلطانی و ادبیات بلاغی سیاسی را كه در آن ، گوینده و معنایی كه گوینده اراده كرده است ، مركزیت و اصالت داشت ، به بلاغت عام و اقتضای حال و اصالت كلام و مخاطب تحویل كرد . بلاغت سلطانی كه این جانب این واژه را در بلاغت قدیم صحیح می دانم ، با اعتبار و اصالت و مركزیت مقام و منزلت سلطانی و مزیت منظور او آغاز می شد كه در این مقام ، مخاطب و نفس كلام از موقعیت توجه و ارتكاز می افتاد . این روش به تدریج ، ادبیات گفتاری را با سیاست و مركز قدرت آمیخته و به ركاكت و رخوت و درشتی و دشنام می كشید . چرا كه قدرتمندان به قدرتشان اعتبار دارند و نه به كلامشان . اما كلام آنان به اعتبار قدرت و سیطره آن فریق ، ملوك كلام به حساب می آمد و در صدر ادبیات جای می گرفت . شاید كلیشه معروف » كلام الملوك ملوك الكلام « نوعی تملق در برابر اعتبار قدرت ملوك از جانب فرودستان منفعل در برابر قدرت و شكوه ملوك باشد كه توجه این سخن به خود ملك و پادشاه است و نه به نفس كلام .
مثنوی زاییده شرایط حاكم بر سخن (antex of situation) است كه قدما از آن به حال خطاب تعبیر نموده اند . این تحول عظیم در حوزه بلاغت كه هفتصد سال پیش در عرصه فرهنگ ایرانی اسلامی پدید آمده است ، در مغرب زمین ، در پایان قرن نوزدهم به معنی واقعی جریان پیدا كرد كه موافق این رویكرد ، زبان ذاتاً و بالطبیعه مورد توجه قرار گرفت . مولوی در دو اثر گرانبهای خود ، چونان نایی است كه دیگری در وی می دمد و آن نوازنده كه نای وجود مولانا را به نغمه و سرود در می آورد ، همان مخاطب اوست . چنان كه خود گفت :
» مرا چو نی بنوازید شمس تبریزی « در مثنوی می گوید :
ما چو ناییم و نوا در ما ز توست ما چو كوهیم و صدا در ما ز توست
آنگاه كه به حیرانی فرو می رود باقی قصه را به شمس می سپارد كه گویا پیش از اینكه تمام قصه را از شمس بگیرد خود از هوش رفته است .
بشنو ز شمس مفخر تبریز باقیش زیرا تمام قصه از آن شاه نستدیم
ضمیر مولانا مرغزاری است كه از نی معشوق به جلوه و تحسین نشسته و از شیرینی او دل انگیز گشته است كه در كلام مولانا ابراز می شود :
یا زب چه یاز دارم شیرین شكار دارم در سینه از نی او صد مرغزار دارم
تمام حول و هوای سخنان مولانا حكایت از اصالت و اعتبار مخاطب و كلام دارد كه گوینده درگیر آن حال و مجذوب جاذبه و جولان كلام است . یك اشتراك لفظی قادر است مولوی را از صحنه ای به صحنه دیگر و از بوستانی به بوستان دیگر انتقال دهد بدون این كه رابطه منطقی بین این دو فضا موجود بوده باشد . در جولان تند و توسن كلام ، منطق عقب می ماند ، حداكثر از گرد و غبار آن اندك بهره ای نصیب می برد . كلام در عرصه هایی بی قید منطق ، راه به تاریكی ها جسته و از ابداع و نوآوری سردرمی آورد . منطق وابسته به تجارب و اندیشه پیشین است و اجازه سركشی به عرصه تاریكی و نامعلوم را نمی دهد . جولان كلام ، خود نوعی عصیانگری در مقابل احتیاط و قیود عقل و مقررات منطقی است . ساختار و سنجیدگی ، ابتدا جریان نامحدود اندیشه را مقید و عرصه آن را ضیق می كند و به مقتضای آن ، انتشار و توسعه عرصه كلام را محدود می سازد كه این محدودیت یك ارتباط دیالكتیكی فیمابین اندیشه و كلام برقرار می سازد كه در نتیجه ، از تنگی حوصله اندیشه ، كلام محدود و مضیق شده و از محدودیت كام اندیشه به قید كشیده می شود كه این دور هرمنوتیكی در جهت مضیقه ، همچنان به سوی پستی و فرود ادامه پیدا می كند . دور معرفتی از تعامل اندیشه و كلام در جهت توسعه به صورت دوكی اتفاق می افتد كه در این دور ، توسعه و بالندگی ، اتفاق دارد . در چنین دوری ، هر چرخه ای ضمن وسعت ، ارتفاع هم پیدا می كند . در چنین فضایی كلام بر اندیشه سبقت دارد . اندیشه همان گودی و غدیر دوم است كه حاصل سیر جولانی و دوكی كلام را قالب گرفته و در اصولی جای سازی می كند و از پی گفتمان رهسپار می گردد ، بنابراین اندیشه سازی پس از تقریر آزاد كلام شكل می گیرد .
چنانكه مذكور افتاد در مثنوی ، كمترین تداعی ، مولانا را از یك جولانگاه به جولانگاه دیگر می كشاند و كلامی در پی آفرینش كلام و معانی و جستجوی معانی از مسیر معهود دور می شود . مثلاً در پایان حكایت » پادشاه جهود دیگر كه در هلاك دین عیسی سعی نمود « مولوی در مقام تحذیر از فریب و اغترار به پدیده های شبیه حس ما یا شبیه مطلوب می گوید:
تا زر اندودیت از ره نفكند تا خیال كژ ترا چه نفكندهمین كلمه » چه « و معنای منظور در بیت فوق او را متوجه حكایتی می كند كه در كلیله و دمنه تحت عنوان » الاسد و الثور « به تقریر رفته ، مولوی این حكایت را از اختصار به تفصیل می كشد و در داستان پروری با دست باز بدون قید چندان گسترده عمل می كند كه انواع گونه های معرفتی را طی این حكایت می آورد . از جمله جهد و توكل كه در اشباع كردن هر كدام از مفاهیم این دو واژه حكایت را می گسترد و در طی حكایت ، حكایت های دیگری را می آورد . از اصل حكایت دور می شود و پس از جولان و معانی فرعی به حكایت باز می گردد و همچنان در ظرفیت های واژگان توجه نموده و در اشباع آن ظرفیت ها از راه اصلی حكایت به بیراهه های پر مغز و نغز می جهد و در حكایت از واژه » چه « كه اتفاقاً و به اقتضای آزادی زبان در حكایت پیشین آمده بود داستانی مفصل و دارای ظرفیت های معنا پذیر و اندیشه ساز می پردازد كه آخرالامر ، خرگوش به تدبیر و سیاست ، شیر را در كنار چاه می آورد و او را به تصویر خویشتن كه در آب افتاده بود تحریك نمموده و به تهور وامی دارد كه آن شیر به تصویر خویشتن حمله می برد و به چاه افتاده و تلف می شود . در تمام این حكایت ، جولانداری با كلام و تداعی هاست . اصول و قواعد تالیف و مقررات سنجش و ساختار از اعتبار ساقط شده است .
در حكایت پیر چنگی ، آنجا كه عمر در خواب به امر نامعهودی ملهم می شود و در تعجب فرو می رود كه این معهود چیست ؟ مولانا شان و ممیزه الهام را شرح می دهد كه ندایی غیبی كه اصل همه بانگ هاست كه در مقابل آن ندا ، بقیه بانگ ها صدایی بیش نیست و برای فهم و تقریر آن ندا گوش و لب لازم نیست لذا ترك و كرد و پارسی و عرب همه آن را درمی یابند ، همین تداعی ، مولوی را از خواب دیدن عمر به مفهوم الهام منتقل نموده و از بیان مفهوم الهام به سخن گفتن چون انتقال پیدا كرده و به داستان نالیدن ستون حنانه از هجر پیامبر (ص) متوجه می شود و از اصل داستان دور شده ، به داستان های فرعی متوجه می شود و معنای بلندی را در آن می آفریند . برای نمونه به تحویل جاذبه های تداعی و پیروی مولوی از آن تداعی ها همین قطعه از حكایت خواب دیدن عمر را ذیلا می آوریم :
آن زمان حق بر عمر خوابی گماشت تا كه خویش از خواب نتوانست داشت
در عجب افتاد كاین معهود نیست این ز غیب افتاد بی مقصود نیست
سرنهاد و خواب بردش خواب دید كامدش از حق ندا جانش شنید
آن ندایی كاصل هر بانگ و نواست خود ندا آن است و این باقی صداست
از همین بیت ، حكایت از مسیر خود منحرف شده و از پی تداعی معانی ابتدا ندای حق را كه الهام است توضیح می دهد و از آن هم به نطق جهان راه می جوید :
ترك و كرد و پارسی گو و عرب فهم كرده آن ندا بی گوش و لب
خود چه جای ترك و تاجیك است و زنگ فهم كردست آن ندا را چوب و سنگ
هر دمی از وی همی آیه الست جوهر و اعراض می گردند هست
گر نمی آید بلی زایشان ولی آمدنشان از عدم باشد بلی
زانچه گفتم من ز فهم سنگ و چوب در بیانش قصه ای هش دار خوب
خواب دیدن عمر را آغاز كرد و از پی تداعی افتاد و اصل داستان را معطل گذاشت تا كجا و كی دیگر بر سر داستان می آید و بار دیگر تداعی های تازه ای او را از ره به در كند .مولوی در توجیه این بیراهه های نغز می گوید :
بل گناه او راست كه عقلش ببرد عقل جمله عاقلان پیشش بمرد
جلوه پر فروغ معانی مولوی را از عرصه معهود و حوزه خود به بساط بالندگی و احساس ، به عرصه جنون می كشاند كه از قاعده های دست و پا گیر آزادش می سازد . مولوی موافق یك كلیشه معروف عربی در عرصه كلام می درخشد » الكلام یجر الكلام « ترجمه كلیشه ای این جمله به فارسی این است كه می گویند » حرف ، حرف می آورد « اما در عالم مولانا این » حرف ، حرف می آورد « چه بساط گسترده و چه ژرفایی به تقریر آورده و چه تعالی و ارتقایی را باعث شده است . مثنوی مولانا در سیر گفتاری خود منبر را تداعی می كند كه گویی مولانا بر منبری نشسته و با مخاطب مستقیم خود به سخن پرداخته و به اقتضای حال از شاخه ای به شاخه می پرد و از مطلبی و به مطلب دیگر رو می كند و تمثیل ها و تنظیرها و تشبیه ها می آورد ، حال مخاطب را می نگرد و به قدر همت آنان نكته می آفریند كه شان حضور و گفتار و مخاطب به قاعده ها سبقت می جوید و پیشانی مخاطب لوح كحفوظ گردیده و تلقین معنا می كند چنانكه خود می گوید :
لوح محفوظ است پیشانی یار راز كونینش نماند آشكار
او مخاطب را خلاق و آفریننده و احضار كننده مطالب و مفاهیم و بلاغت ساز و صنعت بدیع آفرین ، معرفی می كند در جایی از مثنوی ، در بیان این معنا حدیثی از نبوی شریف را به تشریح می كشد كه » ان الله یلقن الحكمه علی قلوب الواعظین بقدر همم المستمعین « خداوند حكمت را به مثابه همت شنوندگان ، بر قلوب واعظان تلقین می كند . در شرح این حدیث می گوید :
جذب سمع است ار كسی را خوش لبی است گرمی و وجد معلم از صبی است
جذب سمع را مایه خوش لبی می داند ، گوش خوب جنباننده زبان خوب و چالاك است . گوش ، باعث و جنباننده بلاغت است نه اندیشه صاحب كلام . اندیشه به اقتضا و خواست گوش های قابل ، جریان پیدا می كند . بلاغت سیاسی و سلطانی و عالمانه به بلاغت احساسی رشید راه پیدا می كند چون شنونده در عین توجه و دقت و علاقه مندی از زمره فرهیختگان نیست ، لذا » مولانا روزی » خم « را » خمب « گفت شاگردان ، او را متنبه ساختند كه صحیح این كلمه خم است . او گفت : بی ادب ! اینقدر دانم لیكن صلاح الدین خمب فرموده است . صلاح الدین زركوب كه از زمره عوام بوده از اجله مریدان مولانا به حساب می آمد كه در واقع با حسن حضور خویشتن و جذب سمعش ، مولانا را تعلیم می داد . عجبا ، مولوی از مریدان نكته می آموزد و به حسام الدین می گوید :
گردن این مثنوی را بسته ای می كشی آن سوی كه دانسته ای
ای ضیاء الحق حسام الدین بگیر یك دو كاغذ برفزا در وصف پیر
بر نویس احوال پیر راه دان پیر را بگزین و عین راه ، دان
ملایی كه پس از سی و چند سال ملایی از صولت حادثه ای عظیم چنان دخل و حاصل مدرسه و طاق و رواق آن را سپرده است كه از عوامان نكته آموخته و به تلقین مریدان تكلم می كند و با رفتن حسام الدین شریان گفتاری او می خشكد و با رجعتش این رگ جریان می یابد در عرصه شاعری نیز خود را به ذوق جاذبه مخاطب سپرده و از تكلف های عالمانه دوری می كند . اشعار مولانا اندیشه یار است و تظاهرات خیال معشوق به صورت شعر درمی آید . او می گوید : شعر من شعر نیست بلكه تظاهر جوشش خون است .
» خون كه می جوشد منش از شعر رنگی می زنم «
اندیشه وصال و دیدار دلدار ، او را به تقریر و ابزار وامی دارد . سلاست و روانی اشعار او مولود ذوق اوست و نه حاصل تكلف و صنعت او :
قافیه اندیشم و دلدار من گویدم میندیش جز دیدار مندر حكایت و قصص مثنوی از قلاووزی ذوق ، جایگاه های شخصیت های داستان ها پیوسته تغییر پیدا می كند و چه بسا كه در آغازین فرازهای داستان ، مولانا به عنوان داستان پرداز در جای شخصیت داستان به ابراز عقیده مستقیم می پردازد و سخن خود را می زند و داستان از روند عادی خود بریده می شود . مثلاً در قصه » اعرابی درویش و ماجرای زن او « مولانا از زبان زن اعرابی شكایت می آغازد كه از سر فقر و املاق مویه می كرد و از شوی خود گله ها می نمود ، از همان آغازین فراز داستان پس از دوازده بیت ، مولانا خود داخل داستان شده و سخن خود را بر اصل داستان می افزاید و از یم تداعی ضعیف به سخنان قوی منتقل می شود . آنجا كه زن از فقر می نالد و به شوی خود نهیب می زند كه در میان عرب عطا و بذل ، غزوه و جنگ ، مایه فخر و مباهات است اما ما بر گدایی می تنیم و مایه ننگ عرب شده ایم .
چه عطا ما بر گدایی می تنیم مر مگس را در هوا رگ می زنیم
گر كسی مهمان رسد گر من منم شب بخسبد قصد دلق او كنم
از همین تداعی كه اعراب اهل بخشش اند و باید مهمان ارباب عطا شد و نه بخل و امساك . مولوی به موضوعی ره می جوید با عنوان » مغرور شدن مریدان محتاج به مدعیان مغرور … « و می گوید :
بهر این گفتند دانایان به فن میهمان محسنان باید شدن
تو مرید و میهمان آن كسی كاو ستاند حاصلت را از خسی
نیست چیره چون ترا چیره كند ؟ نور ندهد مر ترا تیره كند
چنان مرموز از داستان اعرابی به موضوع مدعیان دروغین قلاووزی و شیخوخیت عرفان منتقل می شود كه گویی خود مولانا به عنوان یك شخصیت سوم وارد قصه شده و با موضوعی مستقل در داستان ابراز عقیده می كند . بعد از چند دقیقه حكمت ، بار دیگر شخصیت های داستان را به گفتمان و طی ماجرا وامی دارد . این شیوه ضرورترین شیوه یك انسان شالوده شكسته است حقیقتاً هم مولانا یك موجود شالوده شكسته است ، كه از یك حادثه شگفت انگیز شالوده فقاهت و ملایی او فرو ریخته و ساختار شیخی و قلاووزی او شكسته و نظام زندگی عادی او به هم ریخته است بنابراین متن شالوده شكسته ، از چنین شخصیت شالوده شكسته متوقع است . او از ساختار پیشین خود به شاكله زهد اشاره می كند كه پس از شكستن آن شاكله ترانه گوی شده است .
زاهد بودم ترانه گویم كردی سر حلقه بزم و باده جویم كردی
سجاده نشین باوقاری بودم بازیچه كودكان كویم كردی
سجاده نشینی و وقار ، ساختار یك مرد ملای چهل ساله است كه در اثر یك ملاقات غریب چنان از هم پاشیده است كه جهان و جهانیان در طی قرون و اعصار از آن متاثر شده اند ، ملای شریعتمدار و زاهد مآب و امام شهر را بنگر كه چگونه از اعتبار و متانت و وقار به هم ریخته است كه ذوق باده در سر و زلف یار در دست آرزوی رقص و دست افشانی دارد .
یك دست جام باده و یك دست زلف یار رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
چنان مستانه و پرآشوب و از خود رسته سخن می گوید كه گویی هرگز ره مدرسه و مسجد نمی شناخته و ساختار ملایی و فقاهت به خود نگرفته است ، الا اینكه شور و شیدایی و شطح و پریشانی او از رسوبات مدرسی و احوال مسجدی گزاره دارد كه در شطح تالی این رسوبات را می بینید :
چو وضو ز اشك سازم بود آتشین نمازم در مسجدم بسوزد ، چو بدو رسد اذانی
رخ قبله ام كجا شد كه نماز من قضا شد ز قضا رسد هماره به من و تو امتحانی
عجبا نماز مستان ، تو بگو درست هست آن ؟ كه نداند او زمانی ، نشناسد او مكانی
عجبا دو ركعت است این ؟ عجبا كه هشتمین است ؟ عجبا چه سوره خواندم ؟ چو نداشتم زبانی
در حق چگونه كوبم كه نه دست ماند و نه دل ؟ دل و دست چون تو بردی ، بده ای خدا امانی
به خدا خبر ندارم ، چو نماز می گزارم كه تمام شد ركوعی ، كه امام شد فلانی
پس از این چو سایه باشم پس و پیش هر امامی كه بكاهم و فزایم ز حراك سایه بانی
به ركوع سایه منگر ، به قیام سایه منگر مطلب ز سایه قصدی ، مطلب ز سایه جانی
دكتر حبیب نبوی
منبع : بنياد انديشه اسلامي