پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


آقای چیز و ماشین پرنده


آقای چیز و ماشین پرنده
آقای چیز پس از مدت ها پژوهش و آزمون و خطا در آزمایشگاه کوچک خود در آپارتمانش روی نوع سوخت و دستگاهی که ساخته بود، بالاخره توانست ماشین پرنده اش را به آزمایش نهایی برساند. ماشین پرنده عبارت از جعبه سبک مستطیل شکلی که درب سطح آن به اندازه ای بود که یک نفر بر روی آن بایستد و این جعبه در واقع موتور این ماشین بود که مخزن کوچکی برای سوخت داشت و با شیلنگ باریکی به هم مربوط بودند. یک اهرم عمودی که کشویی بود و کوچک و بزرگ می شد به وسط در جعبه وصل بود که به عنوان فرمان ماشین یا تکیه گاه از آن استفاده می شد. همه این دستگاه به گونه ای ساخته شده بود که وقتی جمعش می کردی مانند کیف کوچکی قابل حمل بود.
آقای چیز پس از پایان سوار کردن قطعات و ساخت ماشین در همان فضای محدود آپارتمان دست به آزمایش زد و در ارتفاع یک متری از کف سالن طوری که سرش به سقف نخورد، چند دور پرواز کرد. ماشین صدای بسیار ضعیفی داشت و هیچ نقصی در پروازش دیده نمی شد; تنها باید در بیرون و فضای باز، سطح پرواز و چگونگی هدایت آن آزمایش شود. بنابراین بی درنگ ماشین را جمع کرد و از خانه خارج شد و به تپه شرق محله شان که کسی در آن جا نبود و شبیه همه تپه های سرسبز آن منطقه آمریکای لا تین بود رفت.
تپه مشرف به شهرک بود و پشت تپه، دره و زمین مسطحی بود که به کوه و تپه های مقابل وصل می شد و از دید همه پنهان بود. آقای چیز همین زمین کوچک و پنهان را به عنوان باند پرواز در نظر گرفت; پس به طرف پایین تپه سرازیر شد پای تک درختی که سایه گسترده بود نشست. با نزدیک شدن به ساعت پرواز، تپش قلب او هم تندتر می شد. به یاد فضا نوردها افتاد که چندین ماه پیش از پرواز، تمرین و آزمایشات گوناگون جسمی و روانی انجام می دادند. اما او بدون هیچ گونه تمرین قصد پرواز در ارتفاع بلند را داشت و بیش از همه نگرانی اش از ترسی بود که حتما در آن بالا دچارش می شد چون از بچگی هنگامی که پشت سر دوستانش روی دیوار دومتری آهسته آهسته راه می رفت با این ترس آشنا بود. اما حالا ناچار بود بدون تمرینات قبلی این کار را انجام دهد چون نمی خواست فعلا کسی از کارش سردر بیاورد. بنابراین مستقیم رفته بود سرپرواز کردن.
به بالا نگاه کرد; عقابی بال گسترده بود و چرخ می زد گویی او هم به پایین می نگریست. آسمان آبی و آفتابی بود. آقای چیز نفس عمیقی کشید و برخاست; دسته کشویی را باز کرد و دو طرف فرمان را محکم گرفت و انگشت نشانه اش را بر کلیدی که روی فرمان تعبیه کرده بود گذاشت. چشمهایش را بست و چند ثانیه تمرکز کرد. سپس نگاه به کلید کرد و فشار داد. موتور روشن شد و آقای چیز فرمان را به طرف خود کشید; ماشین تکان ملایمی خورد و متمایل به بالا شد و پرید. آقای چیز هر چه بیشتر فرمان را به طرف خود می کشید بیشتر به سمت بالا می رفت تاجایی که احساس کرد دارد از نوک تپه بالاتر می رود و احتمال دیده شدنش زیاد است بنابراین دسته فرمان را از خود دور کرد و به پایین رفت و تا ارتفاع سه متری از ته دره به پرواز افقی ادامه داد و چند دور از ابتدا تا انتهای دره چرخید. سپس فرمان را به پایین هدایت کرد و ماشین پرنده در سطح زمین نشست. پرواز پیروز مندانه ای بود و هیچ مشکلی پیش نیامد. خندان به جمع کردن ماشین پرنده مشغول شد و دسته جعبه را در دست گرفت و از سمت دیگر دره خارج شد.
□□□
فکر کرد اگر می خواهد کسی او را در حال پرواز نبیند باید قید پرواز در روز و زیبایی های آن را بزند و تنها در شب آن هم در نیمه های شب پرواز کند بنابراین ساعت را روی سه زنگ گذاشت و خوابید.
در خواب، شهر زیبایی را دید که درختان و گل و گیاه و هوای پاک داشت و بر فراز آسمانش آدم ها چه تک نفره و چه خانوادگی با همان ماشین های پرنده اما بسته به تعداد نفرات که کوچک و بزرگ ساخته شده بودند، همراه با پرندگان رنگارنگ در حال پرواز بودند و در هر نقطه از شهر که کار داشتند فرود می آمدند. خیابان ها خلوت بود و تردد بسیار با سهولت و بدون کوچک ترین ترافیک انجام می گرفت. آقای چیز در حال پرواز گاه پلیس های هوایی را می دید که با ماشین پرنده ویژه شان که سریع تر بود و یک چراغ گردان هم داشت به دنبال خلا فکارها بودند.
قوانین راهنمایی و رانندگی خطوط هوایی به کلی با زمین فرق می کرد و چون رانندگی در هوا خطرناک بود هر روز قوانین تازه و شدیدتری را تصویب می کردند و به اجرا می گذاشتند. از جمله این که افراد زیر ۲۵ سال و معتاد و روانی حق رانندگی در هوا را نداشتند و به آنها گواهینامه نمی دادند!
آقای چیز از لا به لا ی ماشین های پرنده راهی به فراز پیدا کرد و در آن اوج با نگاه به شهر توانست پارک بزرگی با درختان سرسبز و چمن و گل های رنگارنگ بیابد و به سمت آن فرود آمد. همزمان ماشین های پرنده بسیاری در آن پارک فرود آمدند. هنگامی که از ماشین پرنده پیاده شد، آن را بسته بندی کرد و به سراغ صندلی خالی که زیر سایه درخت تناوری بود رفت و نشست.
هنوز ننشسته، خوابش برد اما همزمان فواره ای که به چمن ها آب می داد بر او آب پاشید و صدای هشدار سوت نگهبان پارک با صدای زنگ ساعت، یکی شده بود و آقای چیز از خواب پرید. ساعت سه نیمه شب را نشان می داد و آسمان تاریک و ابری بود و شمار کمی ستاره در جای جای آن سوسو می زد.
آقای چیز آبی به دست وصورتش زد و به طرف کمد لباس رفت. بلوز و شلوار مشکی راحتی انتخاب کرد و جعبه ماشین پرنده را برداشت و به آهستگی از پله ها پایین رفت واز آپارتمان خارج شد. نسیم خنکی به صورتش خورد. در کوچه و خیابان کسی دیده نمی شد; از دور صدای خش خش جارو کشیدن کارگر شهرداری که مانند علف خوردن چهار پایی بود به گوش می رسید. آقای چیز به گوشه تاریک کوچه ای پناه گرفت و جعبه را باز و آماده کرد. به بالا نگاه کرد. چراغ همه خانه ها خاموش بود انگار قرن هاست مردم درخواب بودند! ماشین پرنده را روشن کرد و نخست خیلی تند عمودی رفت و اوج گرفت. سپس به جلو برفراز شهر پرواز کرد.
ترس از بلندی در او مرده بود و به راحتی به چپ و راست و بالا و پایین جولا ن می داد و می چرخید. شهر ساکت و آرام بود و از ازدحام ماشین و آدم ها و سرو صدای سرسامآور روز خبری نبود.
آن پایین زیر روشنایی برق مرد نارنجی پوش در حالی که جاروی دسته بلندی را میان پاهایش تکیه داده بود به بالا خیره شده بود و دست تکان می داد. آقای چیز هم دلگرم و مطمئن دست تکان داد و به حرکتش ادامه داد.
□□□
آقای چیز به پروازهای نیمه شبانه اش ادامه داد و هر بار هم به ارتفاع و طول مسیرش می افزود. دیگر کوچکترین هراسی نداشت و به این پروازها عادت کرده بود. اما ساعت خوابش به هم خورده بود و روزها ناچار تا لنگ ظهر می خوابید. ماهها به همین روال گذشت و او در هر هفته سه تا چهار بار غیر از شب های بارانی پرواز می کرد و به همه جای شهر می چرخید. حتی یک شب تصمیم گرفت به شهرستان دوری برود اما در نیمه راه از ترس اینکه سوخت تمام کند برگشت و از این تصمیم سر باز زد. اکنون خودش را در دنیایی می دید که مخصوص خودش بود و تنها به او تعلق داشت. اما این تنهایی، به رغم زیبایی اش، حس غریب و شگفتی بود که قابل تحمل نبود; پس باید دست به کارشناساندن خود می شد تا هم خود را از این تنهایی و ناشناختگی برهاند و هم با این آفریده اش گامی بلند برای رفاه و سهولت زندگی انسان ها بر دارد.
□□□
پیش از اینکه آقای چیز تصمیم قطعی برای شناساندن دستگاه اختراعی اش به شیوه ویژه خود بگیرد، شایعاتی مبنی بر «رویت شی» پرنده، آدم پرنده و...» در روزنامه ها و میان مردم پیچیده بود و حتی برخی روزنامه ها به شیوه همیشگی شان برای جذب مخاطب تیترهای جنجالی سیاسی می نوشتند و به نقل از خبرگزاری ها، آن شی» پرنده را به دستگاه های اطلاعات جاسوسی کشورهای دیگر نسبت می دادند و برای اثبات گفته هایشان از کسانی که در نیمه های شب به طور پیشامدی آن شی» پرنده را دیده بودند گزارش تهیه و چاپ می کردند! حتی بعضی برای بررسی آن شی» مرموز پرنده فراخوان عمومی داده و برای بهترین و درست ترین اطلاعات جایزه تعیین کردند. چنین اوضاع و احوالی سبب شد تا آقای چیز تصمیم بگیرد هر چه زودتر به این شایعات که می رفت به جاهای باریک بکشد و حتی به نیروهای پلیس آماده باش شبانه داده بودند که به محض دیدن شی» پرنده آن را هدف قرار داده و به طرفش شلیک کنند، خاتمه دهد; از طرفی همسایه ها و افراد آپارتمان از رفت و آمدهای آقای چیز بد گمان شده بودند. بنابراین یک روز عصر صورتش را تراشید و لباس تمیز و مرتبی پوشید و عینک آفتابی بزرگی به چشم زد و جعبه را برداشت و انگار که به مراسمی رسمی و تشریفاتی می رود از خانه خارج شد. یک ساعت بعد وارد پارک بزرگی شد که جمعیت بسیاری برای گردش و تفریح غروب ها به آنجا می آمدند.
دور استخر بزرگ شمار زیادی روی صندلی یا جدول میدان نشسته بودند و از نسیم خنکی که از فواره ها به سمت آنها می وزید لذت می بردند. برخی دور استخر یا خیابانهای باریک پارک قدم می زدند و بچه ها هم می دویدند و بازی می کردند. چند نفر دور یک نقاش جوان که به کار طراحی از چهره یکی از مشتریانش مشغول بود جمع شده و نگاه می کردند.
مرد مسنی در طرف دیگر میدان تار می زد و با میکروفن کوچکی که بر روی چرخ خرید خانگی وصل بود تصنیف هایی از خوانندگان قدیمی می خواند و شیفتگان این موسیقی را به دور خود گرد آورده بود. هوای پاییزی غروب، گرمای بعدازظهر را پس می زد و سردی ملا یمی به محیط می بخشید.
آقای چیز نگاهی محتاط به اطراف انداخت; از صندلی برخاست و به سمت تلا قی بلوار دوطرفه با خیابان دایره دور استخر که گسترده بود و انبوه مردم از آنجا رفت و آمد می کردند رفت و ایستاد. نگاهش را از پشت عینک که دعوت به چیزی می کرد از جمعیت گرفت و دستمال سفید بزرگی از جیبش درآورد و روی سنگچین بلوار پهن کرد. جعبه را روی دستمال گذاشت و گوشه دستمال را به پشت آن گره زد و شروع به باز کردن جعبه کرد.
کم کم توجه مردم به او جلب می شد; برخی بی اعتنا می گذشتند و عده ای توقف کوتاهی می کردند و زیر لب چیزهایی می گفتند و رد می شدند. بعضی ها نیز می ایستادند و همراه با کسانی که در آن نزدیکی روی صندلی ها نشسته بودند کنجکاوانه نگاه می کردند. آقای چیز دوست نداشت حتی لحظه ای او را با معرکه گیر یا یکی شبیه آن اشتباه بگیرند به این سبب کار گشودن جعبه را تند تند انجام داد و فرمانش را باز و ماشین پرنده را آماده کرد.
هنگامی که روی ماشین ایستاد و دست هایش را روی فرمان گذاشت به چشم دیگران مانند پسربچه ای بود که اسکوتر بازی می کند و مایه خنده و تمسخر می شد اما هنگامی که کلید را زد و موتور روشن شد، همه یک قدم پس رفتند و با شگفتی نگاه کردند. آقای چیز احتمال می داد که هر لحظه یکی از جمعیت سر و کله اش پیدا شود و گرفتارش کند; بنابر این درنگ نکرد و فرمان را به طرف خود کشید و پرواز کرد; تا ارتفاع هفت متری در حالی که پارچه سفید مانند پرچم پشت ماشین پرنده در اهتزاز بود، چند دور در جا زد و چند بار هم دور استخر چرخید و همراه با صداهای سوت و کف جمعیت ناگهان اوج گرفت و ناپدید شد.
□□□
آن عصر اولین پرواز آشکارش را انجام داده بود و هنگامی که هوا تاریک شده بود در جایی دور از دید مردم فرود آمد و جعبه اش را تند بست و به سوی خانه رفت. شب، هنگام خواب نقشه پرواز در میدان یا پارک دیگری را طراحی کرد و خوابید.
اما صبح فردا با دیدن روزنامه ها نظرش برگشت. روزنامه ها گزارش های مستقیم و عجیب و غریبی از مردمی که درآن غروب، مردی را با ماشین پرنده دیده بودند چاپ کردند. نظرات گوناگونی به چشم می خورد. بیشتر آنها می گفتند که بدون شک ماشین پرنده از کرات دیگری آمده و یک سرنشین داشته که مثل ما آدم های زمینی بوده اما هیچ سخنی نمی گفت.
برخی هم این گمان ها را رد می کردند و می گفتند اگر آدم فضایی بود پس تجهیزات فضایی اش کو؟ بنابراین او را متعلق به کشور دیگری روی زمین خاکی پنداشتند. عده ای او را به سازمان ملل نسبت می دادند; به ویژه که پرچم سفیدی پشت ماشین پرنده اش حمل می شد! و ... پایان همه این گزارش ها،خبرنگاران سراغ آدم هایی رفته بودند که صاحب نظر بودند و همیشه حرف آخر را می زدند! آنها با دید متوهم خود نظرات مشترکی داشتند و آن ماشین پرنده را به کشورهای دیگر نسبت می دادند! حتی مواضع متقابل و سختی گرفته بودند و تهدید می کردند.
آقای چیز خودش را مرکز همه این خبرها و گزارش ها و هدف همه این تهدیدها می دید و می اندیشید اگر روزی شناسایی و دستگیر بشود یا حتی خودش را به هر نهادی به عنوان سازنده ماشین پرنده می شناساند، نه به عنوان یک مخترع ساده بلکه به عنوان متهم شناخته می شد و سزای چنین مجرمی، شوخی بردار نبود! بنابراین همه پروازها، چه شبانه و چه روزانه را تا اطلا ع ثانوی! تعطیل کرد و خاطره مردی با ماشین پرنده را به سده ها و هزاره های دور سپرد و خیال راوی را هم از این بابت که چگونه این داستان را به پایان ببرد آسوده کرد!
نویسنده : دارا فخری
منبع : روزنامه مردم سالاری